الناز نگاه نفرت باری به من کرد، هم از اینکه چرا دعوتم کرده و هم از اینکه به من گفت گیتی جان
· پس منم کمک میارم ها ،منصورخان!
· بیارین ،من که حرفی ندارم پس المیرا بیا پیش من بشین که کمکم کنی
· مهندس شما کمک نیاز ندارین ماشاءا... واردین و هرچه اصرار کرد نرفتم .
الناز و منصور با هم بازی کردند و من ترکیدم از حسادت،از حرص ، از خودخوری.وای که خدا هیچکس را عاشق نکند که کارش به اینجا نکشد .با مادر و خانم فرزاد صحبت میکردیم و البته با المیرا حرف نزدم .بازی آنها تما شد و منصور برد .بعد رفت کنار عمویش و مهندس فرزاد نشست و با آنها مشغول صحبت شد،ولی انگار با من حرف میزد چون بیشتر مرا نگاه میکرد
خلاصه هرطور بود آنشب را گذراندیم .داشتم خدا را شکر میکردم که المیرا والناز امشب به من گیر ندادند که الناز گفت: بنده خدا گیسو خانم، آدم دلش میسوزه ،همه ش تنهاست
انگار با پتک زدند تو سرم .می دانستم منظورش چیست .یعنی مگر تو خانه زندگی نداری؟ مگر خواهر نداری؟ مگر عید نمیخواهی پیش خواهرت باشی .رنگ از رخسارم پرید .آنهم جلوی همه . گفتم : همه ش که تنها نیست من اکثر شبها و جمعه ها پیشش هستم . و به منصور نگاه کردم .معلوم بود عصبانی شده چهره اش برافروخته شده بود. گفت: اتفاقا میخوایم گیسو خانم رو هم بیاریم پیش خودمون .چون از گیتی جان خواستیم شبانه روزی پیش ما باشه .
این بار رنگ از رخ الناز پرید .بعد گفت : حالا تا ایشون رو هم بیارین. چند روزی به گیتی خانم مرخصی بدین منصور خان
· امکانش نیست ، چون شدیدا به ایشون وابسته شدیم. در ضمن ایشون نیازی به مرخصی نداره .سالار اون خونه س .و هرموقع دلش بخواد میتونه بره خواهرشو ببینه
انشاءا... نصیب من بشی مرد! چقدر تو خوبی! (( اختیار دارین مهندس))
عموی منصور صحبت را عوض کرد و گفت : خب تصمیم ندارین برین مسافرت جناب دکتر فرزاد؟ هر سال می رفتین
· چرا دکتر ، قراره بریم شمال
· کی انشاءا...؟
· چهار پنج روز دیگه .البته شما و مهندس متین هم باید بیایین تا جمعمون جمع باشه
عمو گفت: ممنونم، من هفته دوم عید از مشهد برام مهمون میاد .اینه که شرمنده م
· چه بد شد ! شما چطور منصورخان؟ شما که دیگه باید بیاین ما اونجا همسایه می خوایم
فهمیدم که ویلای منصور و مهندس فرزاد کنار هم است. حالت مرگ به من دست داد .بیچاره عمو آمد حرف را عوض کند که بهترش کند بدتر شد. منصور نگاهی به من کرد و گفت: هنوز برنامه ریزی نکردیم مهندس فرزاد. بهتون اطلاع می دیم .
· پس منتظریم
بالاخره به منزل برگشتیم .آنقدر عصبی بودم که بخانه آمدم سریع شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم
*******************************
شش روز بعد وقتی سر میز ناهار نشسته بودیم منصور گفت: انشاءا... که کارهاتون رو برای فردا آماده کردید؟ فردا راهی شمال هستیم .امشب هم می ریم گیسو خانم رو میاریم که همه با هم بریم
· ممنونم مهند....،منصور ، ما مزاحم نمی شیم
· باز شروع کردی، گفتم می ریم.
مادر گفت: راست میگه مادر، بدون شما به ما خوش نمی گذره .بیاین بریم حال وهوای شمام عوض میشه
لبخند زدم و پذیرفتم و گفتم: خودتون هستین یا.....؟
· نه دخترم ،خونواده فرزاد نمیان .گفتن براشون مهمون ماید .ولی من گفتم که صبح می ریم
منصور گفت: بهتر، پس به گیسو خانم زنگ بزن گیتی ، بگو میریم دنبالش
· باشه
بعد از ناهار با گیسو تماس گرفتم .اول نپذیرفت ، ولی بعد که مادر خودش با او صحبت کرد و از او دعوت کرد ، پذیرفت
حدود ساعت دوازده شب بود که زنگ تلفن به صدا در آمد .مادر جون گوشی را برداشت
· بفرمایین
· سلام خانم فرزاد، حال شما چطوره؟
قلبم فرو ریخت .دست از قلاب بافی کشیدم .نگاه من ومنصور به هم برخورد کرد. قربان شما همه خوبن .سلام می رسونن
· بله اینجا هستن . و به من نگاه کرد
· جدی؟چه خوب ! و با دست زد توی سرش و به سقف چشم دوخت
· خب اینطوری ما هم تنها نیستیم . تو شمال دور هم بودن خوبه
منصوربا دست به پیشانیش کوبید و سرش را تکان داد
· بله بله ،ایشون هم میان . یعنی به هزار التماس راضیش کردیم .قراره گیسو خانم هم بیاد....... خواهش میکنم ، هر گلی یه بویی داره ......... اختیار دارین..... قربان شما، چشم اینها هم سلام می رسونن ....... صبح؟! آره دیگه صبح زود حرکت کنیم بهتره ........ اجازه بدین از خودشون بپرسم .منصور جان خانم فرزاد اینها هم تشریف میارن .صبح می ریم دنبالشون؟
منصور نگاهی به من کرد و به مادرش علامت داد که چرا آنها می آیند .مادرش هم با دست فهماند که من چه تقصیری دارم .منصور گفت ساعت ده اونجا هستیم .تا بریم دنبال گیسو خانم طول میکشه ....... بله ما ده، ده و نیم میایم دنبالتون خانم فرزاد ....... قربان شما....... خدانگهدار
و گوشی را گذاشت و گفت: بیا،مار از پونه بدش میاد،در لونه ش سبز میشه .میگه برنامه مهمونامون به هم خورده نمیان
منصور لپهایش را پر باد کرد و نفسی بیرون داد .من فقط سکوت کردم .آخر چه میتوانستم بگویم .جز اینکه بر اقبال گند خود لعنت بفرستم .هیچ دلم نمیخواست هفته دوم نوروزم را با آنها سپری کنم .وقتی برای خواب بالا رفتیم به اتاق مادر رفتم و گفتم: مادرجون جلوی مهندس جرات نکردم بگم، ولی صبح به ایشوت بگید که ما نماییم
· خودت می دوتی که برنامه رو به هم میزنه گیتی. می دونم که الناز و المیرا اعصابت رو خرد می کنن ، ولی بهشون اهمیت نده.بیا بریم خوش می گذره
· ممنونم مادر، ولی من تصمیمم رو گرفتم .دلم میخواد این روزهای آخر نوروز رو آرامش داشته باشم. اونجا با وجود من ، نه به الناز خوش می گذره، نه به من و نه به شما . سفر رو به کام مهندس تلخ می کنن.بهتره نیام
· من بدون تو نمی رم
· مادر درکم کنین،اقلا شما اصرار نکنین
مادر سکوت کرد .بعد گفت: عجب شانسی داریم ما بخدا..... عیب نداره آنها هم خوش سفرن، مادر
· ما هم دوست داریم با شما باشیم.ام یه دفعه دیگه
· آخه به منصور چی بگم گیتی؟
· بگید من منصرف شدم .الان یه گیسو هم زنگ میزنم میگم
· می گم، ولی اگه اومد سرت داد زد ناراحت نشی ها!
· فریاد مهندس بهتر از همسفری با النازه
· باشه،هر طور راحای
· من می رم بخوابم ،شما برید بهشون بگید
· میترسی؟
· آره والـله
هر دو زدیم زیر خنده
· پس در اتاقت رو قفل کن که بهت حمله ور نشه، چون می دونم خیلی عصبانی میشه. بعد مرا بوسید وگفت: دلم برات تنگ میشه دخترم
· من هم همینطور مادر جون .شبتون بخیر
· شب بخیر
به اتاقم آمدم .هر لحظه منتظر بودم در اتاقم کوبیده شود، ولی نشد. صبح داشتم خمیازه می کشیدم و دستهایم را برای رفع خستگی از هم باز میکردم که چند ضربه به در خورد
· بله
· سلام گیتی خانم
· سلام صفورا خانم!حال شما چطوره؟ دلمون برات تنگ شده بود
· ممنون خانم
· ببخشین صورتم رو نشستم ، وگرنه می بوسیدمتون
· خواهش میکنم
· صفورا خانم این هفته رو هم استراحت می کردین .آقا وخانم که دارن می رن مسافرت
· خب تا امروز مرخصی داشتم .نمی دونستم میخوان برن مسافرت ، ولی گویا نظرشون عوض شده
از جا پریدم
· منظورتون چیه؟
· آقا عصبانی یه میگه نمی ریم .
· یعنی چه؟
· بخاطر شما .خانم هرچی میگه زشته قول دادیم،منتظرن ، آقا زیر بار نمی ره .گیتی خانم متوجه شدین آقا تازگی ها یه طورهایی شدن؟
· چطوری شدن؟
· در هر صورت، تحول ایشون باعث خوشحالی ماست .چه کسی بهتر از شما! یادمه آخر هفته ها آقا اکثرا می رفتن شمال. ولی از وقتی شما اومدین نرفتین .حالا هم بدون شما حاضر نیستن برن . و لبخند زد
· آخه مادرجون حالشون بد نیست که حتما وجود من لازم باشه
· واقعا شما فکر کردین بخاطر خانم جونه؟ وسری تکان داد.
· مهندس منو مثل ملیحه خانم می دونه
· اگه آقا انقدر به ملیحه خانم خدابیامرز توجه داشت که خوب بود. البته همدیگر رو خیلی دوست داشتن ولی مدام اختلاف سلیقه داشتن و با هم نمی ساختن