تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 18 اولاول ... 234567891016 ... آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 174

نام تاپيک: عرفان نظر آهاری

  1. #51
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساط همه چیز بود: غرور، حرص، دورغ و خیانت، جاه طلبی و ... هر کس چیزی می خرید و در عوض چیزی می داد.
    بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را و بعضی دیگر آزادگی شان را.
    شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم را می داد. حالم را به هم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش تف بکنم.
    انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
    جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خرند.
    از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود.گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
    ساعت ها کنار بساطش نشستم و تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود .دور از چشم شیطان! آن را توی جیبم گذاشتم.
    با خودم گفتم: بگذار یه بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
    به خانه آمدم و در کوچک جعبه عادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
    تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
    آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
    و همان جا بی اختیار به سجاده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
    عرفان نظر آهاری

  2. #52
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    پيش‌ از آن‌ كه‌ انسان‌ پا بر زمين‌ بگذارد، خدا تكه‌اي‌ خورشيد و پاره‌اي‌ ابر به‌ او داد و فرمود: آي، اي‌ انسان‌ زندگي‌ كن‌ و بدان‌ كه‌ در آزمون‌ زندگي‌ اين‌ ابر و اين‌ خورشيد فراوان‌ به‌ كارت‌ مي‌آيد.
    انسان‌ نفهميد كه‌ خدا چه‌ مي‌گويد، پس‌ از خدا خواست‌ تا گره‌ ندانستنش‌ را قدري‌ باز كند.
    خداوند گفت: اين‌ ابر و اين‌ خورشيد ابزار كفر و ايمان‌ توست.
    زمين‌ من‌ آكنده‌ از حق‌ و باطل‌ است، اما اگر حق‌ را ديدي، خورشيدت‌ را به‌ در بكش، تا آشكارش‌ كني؛ آن‌گاه‌ مؤ‌من‌ خواهي‌ بود. اما اگر حق‌ را بپوشاني، نامت‌ در زمره‌ كافران‌ خواهد آمد.
    انسان‌ گفت: من‌ جز براي‌ روشنگري‌ به‌ زمين‌ نمي‌روم‌ و مي‌دانم‌ اين‌ ابر هيچ‌گاه‌ به‌ كارم‌ نخواهد آمد.
    ***
    انسان‌ به‌ دنيا آمد، اما هرگاه‌ حق‌ را پيشاروي‌ خود ديد، چنان‌ هراسيد كه‌ خورشيد از دستش‌ افتاد. حق‌ تلخ‌ بود، حق‌ دشوار بود و ناگوار. حق‌ سخت‌ و سنگين‌ بود. انسان‌ حق‌ را تاب‌ نياورد.
    پس‌ هر بار كه‌ با حقي‌ رويارو شد، آن‌ را پوشاند، تا زيستنش‌ را آسان‌ كند.
    فرشته‌ها مي‌گريستند و مي‌گفتند: حق‌ را نپوشان، حق‌ را نپوشان. اين‌ كفر است.
    اما انسان‌ هزاران‌ سال‌ بود كه‌ صداي‌ هيچ‌ فرشته‌اي‌ را نمي‌شنيد.
    انسان‌ كفران‌ كرد و كفر ورزيد و جهان‌ را ابرهاي‌ كفر او پوشاند.
    ***
    انسان‌ به‌ نزد خدا بازخواهد گشت. اما روز واپسين‌ او «يوم‌الحسره» نام‌ دارد.
    و خدا خواهد گفت: قسم‌ به‌ زمان‌ كه‌ زيان‌ كردي، حق‌ نام‌ ديگر من‌ بود.
    ‌عرفان‌ نظرآهاري‌

  3. #53
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    نفس که مي کشم ، با من نفس مي کشد .قدم که برمي دارم، قدم برمي دارد.اما وقتی که می خوابم ، بيدار می ماند تا خوابهايم را تماشا کند.او مسئول آن است که خوابهايم را تعبير کند.او فرشته من است، همان موکل مهربان.اشک هايم را قطره قطره می نويسد.دعاهايم را يادداشت می کند.
    .آرزوهايم را اندازه می گيرد و هر شب مساحت قلبم را حساب مي کند و وقتی که مي بيند دلتنگم ، پا در ميانی مي کند و کمی نور از خدا مي گيرد و در دلم مي ريزد،تا دلم کوچک و مچاله نشود.
    به فرشته ام ميگويم:از اينجا تا آرزوهای من چقدر راه است؟من کی به ته رويلهايم ميرسم؟ميگويم:من از قضا و قدر واهمه دارم.من از تقدير ميترسم.از سرنوشتی که خدا برايم نوشته است.من فصل آينده را بلد نيستم.از صفحه های فردا بيخبرم.ميگويم:کاش قلم دست خودم بود....کاش خودم مينوشتم.....
    فرشته ام به قلم سوگند مي خورد و آن را به من مي دهد و مي گويد:بنويس.هر چه را که مي خواهی... بنويس که دعاهايت همان سرنوشت توست.تقدير همان است که خودت پيشتر نوشته ای...
    شب است و از هزار شب بهتر است.فرشته ها پايين آمده اند و تا پگاه درود است و سلام.قلم در دست من است و مي نويسم.مي دانم که تا پيش از طلوع آفتاب تقديرم را خدا به فرشته ها خواهد گفت.(عرفان نظر آهاری)
    Last edited by malakeyetanhaye; 14-11-2007 at 17:49.

  4. #54
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    لیلی نام دیگر آزادی است

    story دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید.آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد.
    دل، زنجیر شد. عشق، زنجیر شد.دنیا پر از زنجیر شد. و آدمها همه دیوانه زنجیری.

    خدا دنیای بی زنجیر می خواست، نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
    امتحان آدم همین جا بود. دستهای شیطان از زنجیر پر بود.
    خدا گفت : زنجیره ات را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
    یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
    لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد.
    لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند.
    لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
    لیلی ماند؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی ست.
    عرفان نظر آهاری

  5. #55
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    قصه زندگي آدم‌ها

    او خوشبخت بود. چون هيچ سؤالي نداشت. اما روزي سؤالي به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختي ديگر، چيزي كوچك بود.
    او از خدا معني زندگي را پرسيد. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همين سؤال توست. سؤالت را بگير و در دلت بكار و فراموش نكن كه اين دانه‌اي ا‌ست كه آب و نور مي‌خواهد.»

    او سؤالش را كاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شكفت و ريشه كرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالي شد و هرشاخه سؤالي و هر برگ سؤالي.
    و او كه روزي تنها يك سؤال داشت؛ امروز درختي شد كه از هرسرانگشتش سؤالي آويخته بود. و هر برگ تازه، دردي تازه بود و هر باز كه ريشه فروتر مي‌رفت، درد او نيز عميق‌تر مي‌شد.
    فرشته‌ها مي‌ترسيدند. فرشته‌ها از آن همه سؤال ريشه‌دار مي‌ترسيدند.
    اما خدا مي‌گفت: «نترسيد، درخت او ميوه خواهد داد؛ و باري كه اين درخت مي‌آورد. معرفت است.
    فصل‌ها گذشت و دردها گذشت و درخت او ميوه داد و بسياري آمدند و جوابهاي او را چيدند. اما دردل هر ميوه‌اي باز دانه‌اي بود و هر دانه آغاز درختي‌ست. پس هر كه ميوه‌اي را برد دردل خود بذر سؤال تازه‌اي را كاشت.
    «و اين قصه زندگي آدم‌هاست» اين را فرشته‌اي به فرشته‌اي ديگر گفت.

  6. #56
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    سلام...

    کاملاً درست فرمودید...اطلاعاتم در مورد ایشون.. فقط سایت بود و اشعار و نوشته ها...عکسی ندیده بودم...عرفان هم اسم مردانه است...اما...وقتی عکس ایشان را در مجله دیدم متوجه شدم...

    در هر صورت...

    ممنون...

    و شرمنده...

    پایدار باشید
    Last edited by دل تنگم; 06-03-2008 at 12:26.

  7. #57
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    11

    سلام...

    عرفان نظر آهاری مرد است...زن نیست دوستان

    سایت هم دارد

    سلام دوست عزيز
    اطلاعات شما راجع به خانم عرفان نظر آهاري ناكافي و غير مستند هست ايشان خوشبختانه مونث هستند و سايت زير هم متعلق به ايشونه براي دريافت اطلاعات درست به سايت ايشون مراجعه كنيد ضمنا عكس اين بانوي نو اور ايراني در سايت موجوده......
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  8. #58
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض خلقت انسان


    سالها پیش از این
    زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
    من فقط یک کمی خاک بودم همین
    یک کمی خاک که دعایش
    پر زدن آن سوی پرده آسمان بود
    آرزویش همیشه
    دیدن آخرین قله کهکشان بود
    خاک هر شب دعا کرد
    از ته دل خدا را صدا کرد
    یک شب آخر دهایش اثر کرد
    یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
    و خدا تکه ای خاک برداشت
    آسمان را در آن کاشت
    خاک را
    توی دست خود ورز داد
    روح خود را به او قرض داد
    خاک توی دست خدا نور شد
    پر گرفت از زمین دور شد
    راستی
    من همان خاک خوشبخت
    من همان نور هستم
    پس چرا گاهی اوقات
    این همه از خدا دور هستم؟!

    عرفان نظرآهاری
    Last edited by sweet_mahsa; 08-07-2008 at 10:14.

  9. این کاربر از sweet_mahsa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #59
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض با من تماس بگیر خدا

    هر روز
    شیطان لعنتی
    خط های ذهن مرا
    اشغال میکند
    هی با شماره های غلط
    زنگ می زند آن وقت
    من اشتباه می کنم و او
    با اشتباه های دلم حال می کند
    *
    دیروز یک فرشته به من می گفت:
    تو گوشی دل خود را بدگذاشتی
    آن وقت که خدا به تو می زد زنگ
    آخر چرا جواب ندادی
    چرا برنداشتی؟
    *
    یادش بخیر
    آن روزها
    مکالمه با خورشید
    دفترچه های کوچک ذهنم را
    سرشار خاطره می کرد
    امروز پاره است
    آن سیم ها که دلم را
    تا آسمان مخابره می کرد
    *
    اما
    با من تماس بگیر خدا
    حتی هزار بار
    وقتی که نیستم
    لطفا پیام خودت را
    روی پیام گیر دلم بگذار


    82/11/3

  11. این کاربر از sweet_mahsa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #60
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض خوش خیال کاغذی!

    دستمال کاغذی به اشک گفت:
    قطره قطره ات طلاست
    یک کم از طلای خود حراج می کنی؟
    عاشقم
    با من ازدواج می کنی؟
    اشک گفت:
    ازدواج اشک و دستمال کاغذی!
    تو چقدر ساده ای
    خوش خیال کاغذی!
    توی ازدواج ما
    تو مچاله می شوی
    چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی
    پس برو و بی خیال باش
    عاشقی کجاست!
    تو فقط دستمال باش!
    *
    دستمال کاغذی دلش شکست
    گوشه ای کنار جعبه اش نشست
    گریه کردو گریه کرد وگریه کرد
    در تن سفید و نازکش دوید
    خون درد
    *
    آخرش
    دستمال کاغذی مچاله شد
    مثل تکه ای زباله شد
    او ولی شبیه دیگران نبود
    چرک وزشت مثل این وآن نشد
    رفت اگر توی سطل آشغال
    پاک بود و عاشق و زلال
    او
    با تمام دستمال های کاغذی
    فرق داشت
    چون که در میان قلب خود
    دانه های اشک کاشت

    84/8/13

  13. این کاربر از sweet_mahsa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •