Maggy_p عزیز , عالیه!
cyrus_ln عزیز شما هم همین طور !!
متشکریم!!
ببینم کسی اینجا هست که دوست داشته باشه تو همچین وضعیتی قرار بگیره ؟
منظورم وضعیتی هست که تو سری Resident Evil شاهد بودیم؟
Maggy_p عزیز , عالیه!
cyrus_ln عزیز شما هم همین طور !!
متشکریم!!
ببینم کسی اینجا هست که دوست داشته باشه تو همچین وضعیتی قرار بگیره ؟
منظورم وضعیتی هست که تو سری Resident Evil شاهد بودیم؟
عمرا من كه دوست ندارم ولي دوست دارم بازي كنم![]()
واي خوب جرات داري
اگه من اونجا بودم سه سوت خورده ميشدم![]()
ايندفعه ميخوام چند تا از مكالمه ها رو بزارم
--------------------------------------------------
اينجا همون جاييه كه جيل توي رستوران با كارلوس اشنا ميشه
-----------------------
جيل : كي اونجاس؟؟؟؟
كارلوس : آروم باش خانوم من كه زامبي نيستم!! من كارلوس هستم سر گروهبان نيروي ويژه ي آمبرلا. تو كي هستي؟
جيل: اسم من جيله
كارلوس: ما اومديم اينجا كه مردم رو نجات بديم. اما از همون موقعي كه اومديم ماموريتمون به مشكل برخورد.
( همين موقع غوله مياد)
جيل : امكان نداره چطوري منو پيدا كرده؟؟
( اگه گزينه ي دوم رو بزنيد......)
جيل: از اين طرف.......
كارلوس: مگه ديوونه شدي نزديك بود هر دومون رو بفرستي هوا!!!!
راهنماي شهر
مسيرها و نقشه شهر ما
شهروندان عزيز!
به لطف بخشندگي و سخاوت موسسه ي Umbrella شهر بسيار آرام و زيبايي با يك محيط دوستانه و صميمي داريم.
بيشترين مخارج اهدايي از شركت آمبرلا در اين شهر براي كارهاي رفاهي، بهيته سازي ساختمان مكانهاي عمومي و براي كمك به محيط آرام و زيباي شهر هزينه شده است.
در 1992 كه پنجمين سال از مسئوليت من به عنوان شهردار در اين شهر زيبا بود به ياري هزينه هاي اهدايي شركت آمبرلا و كار شبانه روزي و جدي شهروندان عزيز، موفق شديم بيمارستاني بسيار مجهز با معماري هنري و جذاب در شهر داشته باشيم. و به افتخار اين موفقيتهاي چشمگير، مجسمه اي بزرگ به در همان سال به من اهدا شد كه هم اكنون در ساختمان شهرداري قرار دارد.
من حدود 35 سال اولين بار پيش با شغل مهندسي برق به اين شهر آمدم و سيستم برق رساني اين شهر را گسترش داده و ماشين هاي كابلي آن را نصب و راه اندازي كردم و از ان موقع تا به الان خودم را موظف به پيروي از رسومات اين شهر زيبا مي دانم و در نظر دارم كه زندگي خود را وقف اين شهر و موفقيت و بهتر شدن آن كنم.
شهردار شهر
مايكل وارن
فرض کنید این اتفاق برا یه کشوری بیفته و به کشور های دیگه و ایران وارد شه...
صبح پا میشید و می رید تلویزیون رو روشن می کنید و تو اخبار می شنوید که چی شده ..... بعد سریع پا میشید میاین تو اینترنت و آدرس انجمن P30world رو می زنید و یه راست میاین اینجا .... اولین چیزی که به چشمتون می خوره تاپیک های متعددیه که بچه ها راجع به این خبر زدن....
.
.
.
چند روز بعد که وضعیت بحرانی شد و دامنه ی آلودگی به شهر شما و تهران هم رسید دولت شروع می کنه به تخلیه ی شهر ها و رسوندن دارو و کمک به باقی مانده ها... قبلش هم خیلی ها از شهر فرار کردن و خیلی دیگه هم ناچار و درمانده تو خونه هاشون خودشون رو زندانی کردن تا ببینن کی کمک می رسه....
.
.
.
63 ساعت طول می کشه تا تهران رو تقریباً تخلیه کنن.... ولی باز هم افراد زیادی جا موندن....
بچه های P30world هم احوال و وضعیت همدیگر رو دنبال می کنن تا ببینن دوستاشون در خطر هستن یا نه...
ولی فایده نداره....
باید اقدام کرد .... هنوز کلی آدم تو گوشه و کنار شهر های ایران گرفتار موندن که دوستای خودمون هم جزو اینها هستن...
دیگه تقریباً فروم هم داره تعطیل می شه..... تا اینکه مدیر ها تاپیکی می زنن و تو هر شهر جایی رو با هزار بدبختی براجمع شدن اعضایی که نزدیک هم اند تعیین می کنن تا به کمک هم و ارتش به بقیه ی مردم کمک برسونیم و نجاتشون بدیم...
فرض کنید که ارتش اسلحه و مهمات در اختیار تیم های داوطلب شده برا نجات می زاره !
حال نمی ده تو محیطی قرار بگیریم که همیشه از بازی کردنش لذت می بردیم ؟
این بار واقعی اه و خطرات بسیاری هم داره.... دیگه مسئله جدیه ...
دفتر خاطرات رئيس
دهم سپتامبر
اين بيماران ابتدا از قانقاريا و لختگي خون رنج ميبرن.بعد مغزشون به آرومي خراب ميشه (از بين ميره).در آخر چيزي از مغزشون باقي نميمونه.وقتي اون اتفاق ميوفته حتي مرگ(آسون مردن) بي معني ميشه.در نهايت اونها از قبل مردن...اين مرض هر چيزي رو از هم جدا ميكنه.وقتي مغز اين بيمارها از بين رفت اونها تبدبل به هيولاهاي گشنه گوشت ميشن و اعمالي مانند حيوانات وحشي انجام ميدن حيواناتي كه ميل به كشتن و خونريزي دارن.
هجدهم سپتامبر
يه بيمار ديگه در بيمارستان پذيرفته شد.اون اولين علائم اين مرض رو در اين نقطه از خودش نشون ميده... من در تمام اين چند روز گذشته نتونستم بخوابم.من نذاشتم اين بيمارها تبديل به زامبي بشن.من يه شهروند معمولي نيستم.من يه دكترم.حتي اگه بميرم كلينيك من در پيدا كردن(كشف) دارو همكاري ميكنه.
بيست و ششم سپتامبر
ما بسياري از پزشكها , و كارمندها رو در طي مبارزه با بيماري از دست داديم.نگه داشتن بيمارستان در اين وضعيت غير ممكنه.و من ميدونم براي من خيلي دير شده. احساسي مثل گرسنگي و خارشه كه تمام بيمارام احساس ميكردن در من بوجود اومده(آغاز شده).براي من خيلي دير شده.
بچه ها پستهایی که میفرستم خیلی در هم برهمن؟؟آخه مودمم سوخته و من با گوشیم پست میدم که خیلی هم محدودیت داره و اینجوری که من تو گوشی میبینم همه چی قاطیه.
خاطرات دكتر10 سپتامبرما بيشتر دكتر هاي بيمارستان رو از دست داديم و در اين مدت ما با تير به بيماران زامبي شده شليك ميكرديم. اين غير ممكنه كه ما بتونيم توي اين حالت از بيمارستان مراقبت كنيم. و من ميدونم كه براي من خيلي دير شده . من احساس خارش و گرسنگي ميكنم. و اين چيزيه كه بيماران من هم احساس ميكردند . براي من خيلي دير شده.......
اين بيمارها اول از قانقاريا و تراكم در خونشون رنج ميبردند. بعدش ذهنشون آروم آروم شروع به فاسد شدن كرد. در آخر چيزي از عقلشون نميموند كه بخوان از دست بدن!! وقتي اين اتفاق مي افتاد به نظر ميومد كه كشتن يه نوع لطفه. به هر حال اونا واقعا ( از نظر پزشكي) مرده بودند....
اين مرض شبيه هيچ چيزي كه من تا حالا شاهدش بودم نيست. يكدفعه بيمار ذهنشو از دست ميداد و بعد اونا تبديل ميشدن به هيولاهاي گوشتخوار و مثل يك حيوان خون خوار حمله مي كردن.
18 سپتامبر
يه بيمار ديگه به بيمارستان اومد. اون يكي از علائم اوليه ي اين بيماري رو داشت اما....... من نتونستم توي اين مدت بخوابم. چون من نميتونم اجازه بدم اين بيمارها به زامبي تبديل بشن. من يه شهروند عادي نيستم. من يه دكترم. و اگر من بميرم افراد من داروي اين بيماري رو پيدا ميكنن.
26 سپتامبر
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)