و روزها به قدر کفايت نيستند
و شبها
به قدر کفايت نيستند
و زندگي مي گذرد :
چون دويدن موش صحرايي…
بي آنکه بجنباند
علفها را!
ازرا پاوند
و روزها به قدر کفايت نيستند
و شبها
به قدر کفايت نيستند
و زندگي مي گذرد :
چون دويدن موش صحرايي…
بي آنکه بجنباند
علفها را!
ازرا پاوند
نمي خواهم براي زيستن
جزاير، قصرها و برجها را.
چه لذتي فراتر از
زيستن در ضماير!
اكنون دگربر كن لباست را
نشانيها و تصاوير را .
من،
تورا اينگونه نمي خواهم
هماره در هيبت ديگري،
دخترِ هميشه از چيزي.
تو را ناب مي خواهم ، آزاد
تو؛ بي هيچ كاستي .
مي دانم آنگاه كه بخوانم تورا ميان همه جهانانيان،
تنها تو، تو خواهي بود.
و آنگاه كه بپرسي مرا،
اوكه تو را مي خواند كيست؟
او كه تو را از آن خويش مي خواهد .
مدفون خواهم ساخت نامها را،
عناوين را ، تاريخ را.
همه چيز را درهم خواهم شكست
تمامي آنچه را كه پيش از زادن بر من آوار كردهاند.
و به گاه ورود به گمنامي و عرياني ابدي سنگ و جهان
تو را خواهم گفت :
”من تو را مي خواهم ، اين منم
پدرو سالیناس
چارلز بوكوفسكي / به انتخاب احمد پوری
1
شعر كوتاه
مثل زندگي كوتاه
شايد بهترين نباشد
اما معمولا
آسان تر است.
اين
شعري است كوتاه
در پايان
يك زندگي
دراز
حالا نشسته ام اين جا
نگاهت مي كنم
بعد
مي گويم
خداحافظ.
2
نويسنده بزرگ
فكر مي كرد
اين آخر عمري
يك جورايي
مردم گريز شده است
و خلوتي دلپذير
در دوري از عوام بدست آورده.
اما كشف كرد كه ماجرا اين نبود
يك شب در جلسه شعرخواني
دستانش چنان لرزيدند
كه از بودن در جمع خجالت كشيد.
قهرماني ديگر
فلنگ را بست.
شعری از رابرت کریلی
مترجم : ترانه جوانبخت
The Conspiracy
You send me your poems,
I'll send you mine.
Things tend to awaken
even through random communication
Let us suddenly
proclaim spring and jeer
at the others,
all the others.
I will send a picture too
if you will send me one of you.
ترجمه این شعر به فارسی
دسیسه
شعرهایت را به من بفرستی
شعرهایم را برایت خواهم فرستاد
اشیاء به بیدار کردن می روند
حتی از مکاتبه تصادفی
بهار را ناگهان
اعلان کنیم و طعنه بزنیم
به دیگران
همه دیگران
تصویری هم خواهم فرستاد
اگر یکی از خودت به من بفرستی
درود
هدف من از ایجاد این تاپیک اینکه ، شما دوستان رو اندکی با اشعار شاعران افغانستان آشنا کنم ، اگرچه بنظر من شعر و ادبیات ایران و افغانستان بهم پیوسته و مشترک هست و از همدیگر متاثر ، لیکن بنا به شرایط اجتمائی و سیاسی ممکن است که کمتر از هم بهره جسته باشند
چیزی که مسلم است اینکه در زمینه آشنایی با شعر امروز افغانستان و شعرای معاصر افغانی در ایران کمتر تلاش شده...
و البته از سایر دوستان هم تقاضای همکاری و مشارکت دارم
- - - - -
برای چشم تو بايد
هزار يلدا را
به همدگر پيوست
و آن زمان به نگاهت عميق انديشيد.
- مریم محمود -
Last edited by Ali_Moradi; 28-08-2010 at 19:52.
نمی خواهم انگشت بزنم
ثبت شود
به آنچه خدا نداده است مرا
متعهد بمانم
کاش مرا تارزان می آفریدی
کاش ان قدر دورم می انداختی
که انسان تُف اش را
کاش با من بد می کردی
رگ های شعورم را سرطانی می کردی
و سیرم می کردی از جهان سوم چشم هایت
چرا عادت کرده ای
با من خوب باشی!
تو خود مرا این گونه ساختی
عصیانگر
پس بگذار یک نفس
تروریست خودم باشم!
- فاطمه سجادی -
پرندگان
از بیداد تفنگ گذشتند،
چشمه ها
ازجفای سنگ
و. ...
تو
درگیرچه مانده ای
-ای دل ِ تنگ!
- داوود دریاباری -
كارلو بتوكي/شاعر ايتاليائي
مترجم: كامبيز تشيعي
كارلو بتوكي(CARLO BETOCCHI)به سال 1899 در تورينو به دنيا آمد.
در سال 1986 در فلورانس درگذشت.
وي به خاطر شغل پدرش دوران نوجواني را به اتفاق خانواده در شهرهاي بلونيا، رم و... گذراند و سرانجام در فلورانس استقرار يافت.
اولين مجموعه شعرش در سال 1932 در فلورانس چاپ و منتشر شد. و سالهاي بعد سه مجموعه ديگر از او به چاپ رسيد.
مهمترين فعاليت فرهنگياش تاسيس مجلهاي مذهبي بود. عمق ايدئولوژي اشعار بتوكي مذهبي ــ كاتوليكي است.
يك بعدازظهر شيرين زمستان
يك بعدازظهر شيرين زمستان، شيرين
براي اين كه نور تنها چيزي بود
كه تغيير نمييافت، نه سپيدهدم بود نه غروب، ناپديد شدند افكارم مثل پروانههاي
بسياري كه ناپديد شدند، پروانههاي كه
در باغهاي سرشار از گل سرخ
زندگي ميكنند آنجا، خارج از دنيا.
مثل پروانههاي بينوا هستند، مثل آن
بيشمار پروانههاي ساده بهار
كه بر روي كرتها پرواز ميكنند زرد و سفيد،
سبك و زيبا رفتند،
چشمان متفكرم را دنبال ميكردند،
هرچه بيشتر اوج ميگرفتند بدون خستگي.
تمام شكلها همزمان پروانه
ميشدند، در اطراف من
ديگر هيچ چيز متوقف نبود، نور مرتعش
دگر دنيايي لبريز كرده بود وادي را
كه من از آن ميگريختم، و فرشتهاي
با صداي جاودانياش آواز ميخواند
و مرا به درگاه تو ميبرد خدا.
ایستاده روی پلکهام،
و گیسوانش،
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد،
رنگ چشمهای مرا...
در تاریکی من محو می شود،
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان.
چشمانی دارد همیشه گشوده،
که آرام از من ربوده...
رویاهایش ،
با فوج فوج روشنایی،
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن،
گریستن،
خندیدن
و حرف زدن،
بی آنکه چیزی برای بیان باشد.
پل الوار
فیلیپ گولو
به من بگو
آن صبح آنجا، پشت پنجره ای ها را بستیم
پلک های بسته – کلید دور انداخته
رشته ی بریده – چشم های خاموش
سایه همه چیز را می داند اما هیچ نمی گوید …
زندگی بی اینکه دیپلم بدهد می آموزد
فردا فقط فردا وجود دارد
مرگ حقایق وعده های بی پایان را آشکار می کند
هیچ چیز ارزشی ندارد جز تمایل
برای رها کردن خود از زمان های شمرده شده
بی وقفه به من بگو
که من آزادم از دوست داشتنت
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)