اگه یکروز صبح خیلی خوشحال از خواب بیدار شدی
و دیدی همه چیز خیلی خوبه...
نه غمی هست
نه دردی...
بدون که دیشب تو خواب مردی!!!
اگه یکروز صبح خیلی خوشحال از خواب بیدار شدی
و دیدی همه چیز خیلی خوبه...
نه غمی هست
نه دردی...
بدون که دیشب تو خواب مردی!!!
دیشب با هانس اولریش و همسرش سوزانه رفتیم یک رستوران شیک، و غذاها و دسرهایی خوردیم که قبلاً مزه نکرده بودم. در این پاییز ستم سالار سرد این هفتمین بار است که به دادم می رسد.
زنگ می زند، قرار می گذارد، می آید دنبالم، صبر می کند تا حاضر شوم و همراهش راه بیفتم. دوبار هم همینجوری آمد پیشم، بی قرار قبلی. کمی نشست، چای و شیرینی خوردیم، حرف زدیم، از بکت، از جوانان بی خدا، از کریستا ولف، از داستان تازه ام،... از خودش، تو، من، و خیلی چیزها. موقع رفتن گفت: بهتری؟ آره، بهترم. آره، بهتر باش.
این روزها سخت نگرانم است. هر بار که می آید یک چیزهایی هم در کیسه اش برایم دارد. کتابی، کیکی، قلمی، نانی، عکسی، فیلمی. و اولین بار که دیدمش تازه از تهران به این غربت تنها پاگذاشته بودم. برای رونمایی "سمفونی مردگان" به دفتر سورکامپ دعوت شده بودم، کنفرانس مطبوعاتی داشتم، بعد از برنامه با هم به یک رستوران ایتالیایی رفتیم غذا خوردیم و بعد او مرا تا دم قطار همراهی کرد. در آخرین لحظه اولین هدیه اش را داد؛ کلید خانه اش را توی دستم گذاشت: تا وقتی در آلمان هستی...
دوستی ما در این شانزده سال همینجور ادامه یافت، شانزده سال است که عید نوروز یک بسته از پست دریافت می کنم. شانزده سال است برایم کیک مخصوص کریسمس می پزد و می فرستد. من هم "رمان فریدون سه پسر داشت" را به او تقدیم کردم. آخر من که چیزی ندارم. دارایی ام همین نوشته هاست. اما آدم رمانش را، شیره ی جانش را که به هر کسی تقدیم نمی کند.
همچو یک ساز
در آغوشمی
می نوازمت نرم و آرام
در نفس هات می چرخم
و لایه لایه اوج می گیرم.
همچو یک پیانو کنارت آرمیده ام
و انگشتانت
نقطه نقطه ی تنم را
به صدا در می آورد
گل به گل ورق می خوری
... لبریز می شوی
نارنجی من!
بگذار این راز
در آسمان بماند
و هیچ کس نداند
که آه تو کدام بود
و بوسه های من کدام.
وقتی نیستی
در شهرها در خیابانها
دنبالت می گردم
گل قشنگم!
و هر تکه ات را در زنی می یابم
همه ی نام ها تویی
... همه ی چهره ها تویی
تمام صداها از توست.
دیروز چشم هایت را
در قطاری دیدم
که نگاهم کرد و گذشت
امروز حوله بر تن
در راهرو ایستاده بودی
با موهای خیس و همان خنده ها
فردا لب هات را پیدا می کنم
شاید هم دست هات.
مثل تکه های پازل
هر روز بخشی از تو رو می شود
گونه ای، رنگی، رویی،
دستی، لبخندی، مویی،
نگاهی...
گاهی عطر تنت
می پیچد در سرم
دلم می ریزد
در هر کس نشانه ای داری
همه را نمی توانم در یکی جمع کنم
همه را یکجا می خواهم
اصلاً
تو را می خواهم.
منتظر نشسته ام
می دانم که می آیی
وقتی ماه کامل شود می آیی
آنگاه که خورشید
شعله ور و داغ
تنش را در آب فرو می برد
... تا جانش آرام گیرد
آنگاه که شهر امن می شود
آنگاه که تشت شغال
از بام می افتد
و زوزه اش
در یاد باد می دود
آنجا که دلت
به هزار راه می رود
تو یک راه بیش نداری
عشق من!
خسته ترین رود دنیا هم که باشی
عاقبت جای تو
آغوش دریاست
ادبیات
همین با نگاه تو
آغاز می شود
قصه ی دلسپاری ام
با تو
اما تمام نمی شود
... در صدای تو
شکل می بندد
بانوی زیبای من!
تو
با همان انگشت کوچکت
می توانی فصلی از رمانم را
تغییر دهی
یک لبخند تو
سرنوشت داستانم را
عوض می کند
برهنه در سرم می چرخی
از هیجان
خواب ندارم
عشق من!
داشتم نگاهت می کردم
نگاهت می کردم
گفتم وای!
چه زیبا شده ای!
بانوی من!
دستم را گرفتی
... خدا گفت؛
چه لحظه ی باشکوهی!
شماها عشقبازی کنید
من هم خدا می شوم.
و...
خلقت جهان را شروع کرد
سه روزش صرف اندام تو شد
سه روزش خرج دست های من
روز هفتم
صدای تو را
جوری درآورد
که تا ابد دلم بریزد.
میان من و تو
همیشه از بهار تا اینجا
یک تابستان
آتش می گیرد
از تب می سوزد
دختر فصل سوم!
... تو در پاییز دست هام
سبز می شوی
و من در بهار تنت نارنجی.
تابستانت را تنم کن
عشق من!
زمستان سختی در پیش است.
حدود چهارده ماه پیش یک خوک به دوستش! می گفت: «زنها مثل اتوبوسن. اگه به موقع توی ایستگاه باشی معمولاً هر پنج دقیقه یه اتوبوس میاد. ولی یادت باشه نذاری بفهمن آخرین یا تنها اتوبوسن. باید جوری رفتار کنی که بفهمن اتوبوس بعدی داره میاد. قواعدی دا...ره که باید رعایت کنی... بلیت نشون بدی و خیلی چیزا. تو توی اروپا بزرگ نشدی و اینو بلد نیستی...» و می خندید. من هم می شنیدم و چیزی نمی توانستم بگویم.
چهارده ماه این توهین را توی ذهنم چرخاندم و حالا آن را توی صورت همان خوک تف می کنم.
در یک آن آدم می تواند از یک نفر متنفر شود. فقط در یک آن. اما این درد تا آخر عمر باهات خواهد ماند که چرا به یک خوک احترام می گذاشتی، باهاش حرف می زدی، و نمی توانستی نقابش را پس بزنی.See More
تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هام
به شماره بیفتد
بانوی زیبای من!
... جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز آغوش من
نداشته باشی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)