ساعت 11:45 دقيقه شي عيد قربان سال 87 بود و توي آژانس دوستم نشسته بوديم و داشتيم گوشت ها رو بسته بندي ميكرديم براي فردا . يه هم در باز شد يه مردي كه با تاكسي اومده بود وارد شد در حالي كه لباس خونگي پوشده بود و گريه كنان گفت كه بچه 2 سالش فتق داره و همه چيزش رو فروخته تا خرج عملش رو بده الان دكترش زنگ زده گفته كه بچه چسبندگي روده هم داره و بايد 300 تومن ديگه بياري بدي وگرنه پسرت ميميره
اون موقع 18 سالم بود زياد تجربه نداشتم بدون اينكه كوچكترين فكري كنم كه اون از كج ميدونست ما تو آژانس هستيم و پول همراهمون هست كه بهش بديم ، وقتيم كه داشت ميرفت ديدم كه پلاكش نمره اردبيل نيست اصلا اون تاكسيه ولي وقتي پول رو بهش ميدادم اون بچه معصوم تو ذهنم اومد كه بخاطر 300 تومن قراره ميره !
تصميم گرفتم پول رو بدم و گفت فردا بيا بيامرستان فاطمي اردبيل پسرم اونجا بستريه منم كارمندم هرطور شده پولتو پس ميدم .
منم فرداش با بابام رفتيم عيادت اون پسره . البته پسر بچه اي كه وجود نداشت بابام وقتي فهميد گفت اشكالي نداره . من ناراحت بودم خيلي . داشتم گريه ميكردم تقريبا تا چند روز اعصابم داغون بود البته نه به خاطر پول ! از اين ناراحت بودم كه از احساساتم سوء استفاده شده .
خلاصه عيد امسال رفته بودم آستارا ماشين دوستم رو بزارم تو ويلا و برگردم . برگشتني مجبور بودم با سواري برگردم كه ماشين هاي سواري تو ورودي شهر ( سه راه ويرموني ) نگه ميدارن و من رفتم سوار بشم براي اردبيل كه يهو چشمم افتاد به اون مرده ! فكر كردم از راننده هاي اونجاست ولي ديدم كه نه داره با چندنفر شوخي خركي ميكنه و وايستادم نگاش كنم كه ببينم اگه رفيقاش خيلي زياد نيستن برم حسابش رو برسم . بلافاصله چندتا فحش به رفيقاش داد و رفت سور ماشينش ( زانتيا
) شد و رفت ! سريع يه سواري داخل شهر دربست كردم و گفتم برم تا فرمانداري ( نميتونستم بگم اون يارو رو تعقيب كن ) از شانس خوب من اونم داشت مسير رو درست ميرفت مركز شهر تا اينكه پيچيد طرف بازار . منم فرمانداري پياده شدم و تا بازار رو پياده رفتم كه پيداش كنم
( راه درازي نبود و يه زانتيا سفيد رو راحت ميشد پيدا كرد ) ماشينه رو پيدا كردم ديدم جلوي پاساژ پارچه فروشي پارك شده از مغازه داره پرسيدم اين رفيقم كه ماشينشو اينا پارك كرده كدوم مغازه رفت ؟ اونم گفت كه نيومده اينجا رفته قهوه خونه . قهوه خونه اونور خيابون بود منم رفتم از لوش رد بشم ديدم بله !!!! شازده داره قليون ميزنه
عينك دوديمو زدم و گوشيمو گرفتم دستم كه مثلا دارم با كسي صحبت ميكنم و سرمو انداختم پايين رفتم داخل و نشستم چندتا صندلي پشت اينا . اسمش اكبر بود . داشت به صاحب كافه ميگفت كه هر كشوري رفته همه ايدز داشتن و خدا بركت بده به ايران
قليون دوسب خواستم منم . آوردنش و ميخواستم آتيشش كنم و يخورده به حرفاش گوش بدم كه يادم افتاد چه سوء استفاده اي كرده اين كثافت از من ! گفتم به جهنم . 300 تومنمو خورده يكي دو ميليون هم ديه ميدم ولي بايد حالشو حسابي جا بيارم
قليونو برداشتم رفتم پيشش نشستم گفتم بچت چطوره ؟ فكر كرد دارم شوخي ميكنم ولي منو شناخت و فهميد كه شناختمش ! برداشت منو ماچ كرد هر دو طرف صورتمو
به قهوه چيه گفت يه قرآن بيار دستمو بزارم روش قسم بخورم كه اين پسر چه مرديه ! جون بچه منو نجات داده . منم كه ميدونستم اين از اون دزداي هفت خطه و نه زن و بچه دار بودن بهش ميخوره و نه آدم بودن برداشتم شيشه قليون رو بردم تو پياده رو محكم پرتش كردم رو شيشه ماشينش البته شيشش نشكست
گفت چته مومن ؟ چيكار كردي ؟ همه جمعيت هم داشتن منو نگاه ميكردن يه عده هم ريختن تو قهوه خونه . خواست بياد يقمو بگيره كه از پشت موهاش گرفتمش و محكم سرشو اوردم پايين و با زانوم كوبيدم تو دماغش . خواستم كه بكشمش بيرون بندازمش تو جوب ولي گرفتنم مردم . با يكي ديگه هم كه امده بود داخل بهم فحش داده بود دعوا كردم و اونم يه كتك حسابي خورد شاگرد قهوه چيه هم زنگ تفريح بود اون وسط بهم فحش داد و يه ميني آبچاگي زدم بهش انصافن خيلي بهش چسبيد
خلاصه اون بي غيرتاي عوضي هم ريختن سرم ازشون كتك خوردم . عينك اورجينالم رفت پي كارش و شلوار جين خوشگلم كه از نمايندگي هوگو تو دبي خريده بودم پاره شد ولي خداييش همشون رو زدم و هميشه هم به اين دعوام افتخار ميكنم تو زندگيم
زنگ زده بودن 110 و اومدن منو بازداشت كردن با چند نفر . وقتي داشتن ميبردنم تو ماشين يه پيرزنه بود كه تو راه فكر كردم داره منو ميتكونه ولي فهميدم كه داره منو كتك ميزنه مثلا
بهش گفتم چيه نه نه جان ؟ نفرينم كرد گفت شيرمو حلالت نميكنم ايشالا كه فردا زنگ بزنن بگن بيا پول طنابو بده جنازه بچتو بگير
پليسه بهم گفت مادرته ؟ گفتم مادرم كه هست ولي نميشناسمش
به پيرزنه فهموندن كه اون يكي پسر توئه اين يكي ديگست
شاگرد قهوه چي كه رو ديدم كه نميدونم از دماغش بود يا از دهنش ولي بدجوري داشت خون ميومد ازش
خلاصه شوهر عمم كه اون موقع فرماندار آستارا بود اومد و سفارشمو كرد و فرداش آزادم كردن ظاهرا طرف رو هم راضي كرده بود كه از شكايتش بگذره به يكي از شاكيام + شاگرد قهوه چي ديه دادم بعدا . بابام هم هنوز از اين ماجرا بويي نبرده
نتيجه اخلاقي : همينجوري براي هركسي دلتون نسوزه و منطقي باشين تا از احساسات انسان دوستانتون سوء استفاده نكنن .