تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 6 از 12 اولاول ... 2345678910 ... آخرآخر
نمايش نتايج 51 به 60 از 117

نام تاپيک: رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )

  1. #51
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    ااااا زود باش دیگه ماماااااااااااااااااااااا ااااااااان خیلی وقته قسمت جدید نذاشتیااااااااااااااااااا اااااااااا

  2. این کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #52
    آخر فروم باز mahdis_apex's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    ?!!
    پست ها
    1,052

    پيش فرض

    گناه داریم به خداااااا
    چقدر بیایمو دست خالی برگردیم آخه!!!

  4. 2 کاربر از mahdis_apex بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #53
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    من که فکر نمیکنم واسشون عزیز بوده؟
    آدم دلش واسه سگش می سوزه ! نمیذاره تو چاه بیفته چه برسه به بچه ش !!
    این تیکش خیلی غیر واقعی بود.

    خسته نباشی سارا جووون
    منم باهات موافقم ...........اصلا چقدر به دل این دختر رامیرن؟
    حالا بعدا میبینی جایی که باز باید به حرفش گوش کنن نمیکنن
    مرسی مهدیس جان

  6. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #54
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 33

    قسمت سی و سوم
    --------------------------------------
    با شرمندگی سرم را پایین انداختم مادرم وقتی ناراحتیم را دید گفت:
    همین که با سجاد خوشبخت هستی برای ما کلی ارزش داره.ای کاش میشد شما می آمدید و با ما زندگی می کردید.بعد به طرف چمدانی که برایم آورده بود رفت.در چمدان را باز کرد و گفت:
    عزیزم اینها لباسهای تو هستند پدرت هم برایت سه دست لباس نو و گرم خریده است.یک کاپشن خوب هم آقای دکتر برایت خریده.گفت که انرا از طرف خودش بهت کادو داده است چون سه روز دیگه تولد حضرت فاطمه است و او را به عنوان هدیه ی روز زن براین گرفته است.
    با صدایی که از فرط بغض میلرزید تشکر کردم.اسم ارسلان و نگاه او برایم یادآور مهربانیش بود.سعی میکردم که جلوی انها گریه نکنم تا مادر ناراحت نشود ولی مادر باهوشم متوجه رنجی که می کشیدم بود و عذاب میکشید.
    خانم بزرگمهر گفت:دخترم ، جهاز تو در این اتاقک جا نمیشه.بهتره آنرا در خانه ی خودمان نگه داریم تا شما خانه ی جدیدی برای خودتان تهیه کنید.امیدوارم هر چه زودتر از اینجا خلاص شوی.اگه پدرت و آقای بزرگمهر بدانند که تو در چه وضعی هستی حتما عصبانی میشوند.
    با ناراحتی گفتم:به آنها بگویید که من راحت هستم و کاری نکنند که سجاد ناراحت شود بخدا هیچی جز ناراحتی سجاد مرا عذاب نمیدهد.اگه شما راحتی و آسایش مرا می خواهید او را ناراحت نکنید.
    فوزیه با بغض گفت:باشه.به همه میگوییم که تو چقدر خوشبخت هستی.بعد از کیفش دو عدد شال گردن صورتی و طوسی رنگ بیرون آورد و با صدایی گرفته گفت:

    اینو برای تو اقا سجاد خریده ام امیدوارم خوشت بیاد.
    دیگه نمی توانستم در برابر محبتها و نگاه های مهربان آنها خودداری کنم.به گریه افتادم.مادر به طرفم آمد صورتم را بوسید و او هم به گریه افتاد.چقدر احساس تنهایی می کردم.در آغوش مهربان مادرم پنهان شدم سرم را روی سینه ی گرم و قلب پر از مهرش گذاشتم و گفتم:

    مامان دوستت دارم.اینجا اصلا صفا نداره فقط سجاد است که خانه را برایم گرم نگه داشته.بیرون از اینجا جز کینه و نفرت چیزی به چشم نمیخورد.
    خانم بزرگمهر در حالیکه اشکش را پاک میکرد گفت:

    خدا را شکر که شوهر خوب و مهربانی قسمتت شده.قدرش را بدان و همیشه با او مثل حالا مهربان باش.
    مادرپیشانی ام را بوسید و گفت:عزیزم ما دیگه به اینجا نمی آییم بهتره خودت به دیدن ما بیایی ، میترسم با رفت و امد ما پدر شوهرت ناراحت شود.
    با خجالت گفتم:من سعی میکنم به شما ها زیاد سر بزنم ، به پدر بگو که من هیچ مشکلی ندارم.سلام منو به همه برسانید.راستی مادر ، اگه میشه و وقت دارید می خواهم یک بلوز کاموایی برای سجاد ببافید هر چقدر پول کاموا شد بهتون میدم.
    مادر لبخندی زد و گفت:باشه عزیزم حتما این کار را میکنم.تو هم مواظب خودت باش.تورو خدا شبها خودتان را خوب بپوشانید تا سرما نخورید.بعد بخاطر اینکه کمی مرا از ناراحتی دربیاورد لبخندی موذیانه زد و گفت:خب ببینم حال خودت چطوره؟مشکلی که نداری؟ناراحتی که نداری؟!
    متوجه ی منظور مادر شدم و در حالیکه تا بنا گوش سرخ شده بودم آرام گفتم:حالم خوبه ، مشکلی ندارم.شما دلواپس من نباشید.
    مادرم با خنده ای اجباری گفت:خدا را شکر.لااقل خیالم از این بابت راحت شد.من برات یک ظرف کاچی اورده ام امیدوارم خوشت بیاد.عزیزم به خودت برس و زیاد در سرما نمان.
    فوزیه لبخندی زد و گفت:حال خواهر شوهرهای عزیزت چطوره؟اذیتت که نمیکنند؟!
    گفتم:نه آنها کاری به من ندارند.دخترهای خوبی هستند.
    فوزیه به شوخی گفت:بله مخصوصا نرگس خانم خیلی پیر دختر خوبیست!راستی چند سالشه؟
    به شوخی چشم غره ای به او رفتم و فوزیه به خنده افتاد.گفتم:نرگس سی و دو سال داره ، شمشاد واقعا دختر خانم و مهربانیست که بیست و هفت سال داره و شهین هم بیست و چهار سال داره که اصلا کاری به من نداره و فقط به خودش میرسه.
    فوزیه گفت:او که دختر سرحال و سالمی است چطور شده که ازدواج نکرده است؟
    در حالی که برای فوزیه پرتقال پوست می گرفتم گفتم:

    وقتی خواستگار نداره با کی ازدواج کنه؟آقا سجاد میگه که خواهرهایش اصلا خواستگار ندارند ، یعنی هر که به خواستگاریشان می آید با یک برخورد می فهمد که آنها زن زندگی نیستند.بعد رو به مادرم کرده و گفتم:
    تورو خدا مادر جون میوه پوست بکنید.بعد خودم برای خانم بزرگمهر میوه پوست گرفتم.

    ادامه دارد...

  8. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #55
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12

    قسمت سی و چهارم
    --------------------------------------
    مادر دستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت:
    برات مقداری شیرینی و کلوچه و میوه هم آورده ام ، نگذار بهت سخت بگذره.به خودت کمی بیشتر برس تو باید قوی باشی تا بتوانی اینطور زندگی را تحمل کنی.بهتره دیگه ما برویم طفلک سجاد توی این سرما یخ کرد الهی خدا پدرش را ذلیل کنه که باعث شرمندگی پسرش میشود.
    خانم بزرگمهر بلند شد گونه ام را بوسید و گفت:

    منهم چیز ناقابلی برایت آورده ام که توی چمدان است ، یک عددمانتو و چادر مشکیست که بیشتر لازمت میشود امیدوارم خوشت بیاید.
    از آنها تشکر کردم و وقتی آنها از اتاقک خارج شدند کمک کردم تا فوزیه بتواند از پله ها پایین بیاید و با صدای بلند سجاد را صدا زدم و او که در کوچه ایستاده بود به سرعت خودش را رساند و کمک کرد تا فوزیه از پله ها پایین بیاید.وقتی مادر و خانم بزرگمهر و فوزیه خواستند از راهروی تنگ و باریک خانه رد شوند سجاد با شرمندگی معذرت خواهی کرد و خواست که انها را به خانه برساند ولی مادرم قبول نکرد.پدر شوهرم که صدای سجاد را در راهرو می شنید حرصش در آمده بود از اتاق خارج شد.هنوز مهمانها در راهرو بودند که پدر سجاد میان در ظاهر شد.مادرم بخاطر من به سردی سلام کرد.
    پدر سجاد با اخم گفت:بهتره بدانید که سجاد هنوز نان سفره ی منو میخوره و نمیتونه روی پاهایش بایسته و اگه بخواهید مدام اینجا رفت و آمد کنید او نمیتونه پولی پس انداخته کنه تا خانه ای برای خودش بگیره و من مجبورم خرج این دو نفر را به عهده بگیرم که توان آن را ندارم.
    مادرم با خشم به او نگاه کرد خواست جوابش را بدهد که دست مادرم را گرفتم و با ناراحتی گفتم:مامان خواهش میکنم شما چیزی نگویید.
    مادرم با عصبانیت گفت:حیف که جگر گوشه ام در خانه ی شماست وگرنه میدانستم جوابتان را چطور بدم.بعد با خشم از آنجا خارج شدند.
    با بغض به پدرشوهرم نگاه کردم.با خودم گفتم:مگه می شه یک انسان بالغ اینقدر بی رحم باشد؟مگه میشه که یک پدر با پسرش اینطور رفتار کنه و او را جلوی فامیلهای همسرش بی شخصیت و خجالت زده کنه؟!حتی دوران فقر هم نتوانسته بود او را به یک انسانی که گرم و سرد زندگی را چشیده است تبدیل کنه.
    بخاطر اینکه سجاد را ناراحت نکنم به اجبار بغضم را فرو خوردم تا ناراحتش نکرده باشم لبخندی به سجاد زده و گفتم:بهتره من بروم و اتاق را تمیز کنم.به سرعت به طبقه ی بالا رفتم.صدای جرو بحث پدر و پسر را میشنیدم که چطور سجاد از من حمایت میکرد و بخاطر من با پدرش بحث میکرد.استکانها را زیر شیر آب پشت بام شستم و آنها را به طبقه ی پایین بردم وقتی خواستم به اتاقک خودمان برگردم رو به سجاد کرده و گفتم:سجاد جان لطفا اینقدر جرو بحث نکن پدر حق داشت شما کوتاه بیایید.
    سجاد با عصبانیت گفت:پدر حق نداشت با مهمان های من اینطور رفتار کنه ، اصلا حرمت خانه را نگه نداشت.یکدفعه پدر شوهرم به طرف سجاد آمد.یقه ی او را گرفت و محکم او را به دیوار کوبید و با خشم گفت:پسره ی جوجه تو چه حقی داری که به من امر و نهی میکنی.
    با وحشت به طرف پدر شوهرم رفتم و گفتم:پدرجان خواهش میکنم او را ببخشید اگه حرفیست به من بگویید.چرا اینقدر این پسر را ناراحت میکنید؟دست از سرش بردارید شما اصلا او را درک نمی کنید ولش کنید!
    یکدفعه احساس کردم درد شدیدی در صورتم پیچید و من روی زمین پرت شدم.
    خواهرشوهرها و مادر شوهرم از ترس آن پیرمرد بی رحم جلو نمی امدند و نگران به پدرشان نگاه میکردند.سجاد وقتی دید پدرش مرا سیلی زد با خشم پدرش را به عقب هول داد و بطرف من امد و با ناراحتی گفت:فیروزه جان حالت چطوره؟از روی زمین بلند شدم از گوشه ی لبم خون جاری بود.پدر شوهرم با خشم گفت:

    این سیلی یادت باشه که دیگه تو کارهای من دخالت نکنی.بعد به اتاقش رفت.
    سجاد دستم را با ناراحتی گرفت و با هم به اتاک خودمان امدیم ، سجاد پارچه ی نمناکی را روی لبم گذاشت و خون آن را پاک کرد.اینقدر بغض کرده بودم که چانه ام بی اختیار میلرزید سجاد بوسه ای بر چانه ام زد و آرام گفت:عزیزم گریه کن تا کمی آرام بگیری.میدانم که نتوانستم خوشبختت کنم.گریه کن تا همه ی دنیا بفهمند که من مرد بی عرضه ای هستم.بخاطر اینکه جلوی سجاد گریه نکنم تا او ناراحت نشود بلند شدم و از اتاقک خارج شدم.روی پشت بام چند قدم راه فتم.پاهایم در برف فرو میرفت.روی برفها دو زانو نشستم.مشتی برف برداشتم و آنرا روی صورتم مالیدم تا سردی ان باعث شود تا بغض در حال ترکیدن فروکش کند.اصلا دوست نداشتم سجاد گریه هایم را ببیند و قلب کوچکش به درد بیاید.دو سه بار با برف صورتم را خنک کردم وقتی کمی آرام شدم به اتاقک برگشتم سجاد را گوشه ای دیدم که سرش را میان دو بازوانش گرفته است و گریه میکند.
    از حالت او قلبم فرو ریخت به اجبار لبخندی به او زدم و کنارش نشستم.صورتم از سرمای برف سرخ شده بود روبه رویش قرار گرفتم و دستهای گرمش را در دست گرفتم صورت یخ زده ام را روی صورت گرم و معصومش گذاشتم و آرام گفتم:عزیزم نمی خواهی گرمم کنی؟باور کن که دارم از سرما یخ میزنم.خیلی بدجنس هستی من دستهای قشنگت را گرم کردم و تو نمی خواهی صورت از سرما سرخ شده ی منو گرم کنی!
    سجاد بوسه ای به صورتم زد و با بغض گفت:فیروزه ، دوستت دارم.تو زندگی و عمر من هستی.بعد صورتم را روی سینه ی گرمش گذاشت و با دستهای مهربانش صورتم را نوازش کرد و بعد آهسته گفت:اجازه نمیدم هیچکس تو را ناراحت کنه.من از فردا به دنبال خانه می گردم تا شاید بتوانم از این جهنم فرار کنیم.
    در آغوشش احساس آرامش میکردم و به خاطر مهر و صفای او تمام حرکات اطرافیانم را به فراموشی میسپردم.به خاطر سیلی که از پدر سجاد خورده بودم لبم ورم و گونه ام کبود شده بود.فردای آنروز وقتی هر دو به دانشگاه رفتیم دوستانم همه اطرافم جمع شدند و چون انتظار نداشتند عروس دو روزه را با صورتی ورم کرده ببینند با کنجکاوی از من سوألاتی کردند و من گفتم که در برف لیز خورده ام و صورتم اینطور شده ، انها کمی باور کرده بودند.بعد از دانشگاه به مطب دکتر رفتم و به خاطر اینکه کمی از ضعف دلم را بگیرم نان و کمی پنیر خریدم و قبل از اینکه دکتر بیاید مشغول خوردن شدم.یاد روزهایی می افتادم که مادرم چطور به اجبار لقمه در دهانم میگذاشت و من برای او ناز میکردم.یاد روزهایی که مادرم در ظرف غذا میریخت و در کیفم میگذاشت تا من گرسنه نمانم.دلم برای سجاد میسوخت او هم با خودش غذایی نبرده بود.صبح از بس که عجله داشتیم تا از آن خانه ی نفرت انگیز خارج شویم و از خشم پدر سجاد در امان باشیم هر دو یادمان رفت از کلوچه و شیرینی که مادر برایم آورده بود برداریم که تا ظهر جلو ضعف دلمان را بگیریم.هنوز دو سه لقمه بیشتر نان و پنیر نخورده بودم که ارسلان وارد مطب شد.با تعجب بلند شدم و سلام کردم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خدای من صورتت چی شده؟!
    لبخند سردی زده و گفتم:چیزی نیست روی برفها لیز خوردم و با صورت روی زمین افتادم.
    ارسلان با ناراحتی نزدیکم شد.با دست کمی گونه ام را فشار داد و بعد با اخم گفت:دروغگوی لجباز ، افتادن با صورت بدتر از این میشه.تو حتما کتک خورده ای که اگه اینطور باشه حساب اون...


    ادامه دارد...........

  10. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #56
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 35

    قسمت سی و پنجم
    -------------------------------------
    حرفش را قطع کردم و با خنده ی تلخی گفتم:
    عجب دکتر باهوشی هستی!آخه مگه میشه عروس دو روزه کتک خورده باشه؟
    ارسلان با اخم گفت:با اون پدر شوهری که تو داری همه چیز ممکن میشه.
    بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:ببینم با آقای دکتر حق دوست کاری داری که به اینجا امده ای؟
    ارسلان در حالیکه بخاطر صورتم ناراحت بود گفت:فیروزه تو با خودت چکار کردی؟آخه آنها وصله ی تن ماها نیستند که تو او را برای زندگی انتخاب کردی!
    با اخم گفتم:آقای دکتر خواهش میکنم درباره ی شوهرم اینطور حرف نزنید.من به شما اجازه نمیدهم.

    بعد سکوت کردم و سرم را پایین انداختم.دوست نداشتم ارسلان را با حرفهایش برنجانم.ارسلان با ناراحتی نگاهم کرد و آهی کشید و گفت:فیروزه تو دیوانه هستی.دیوانه.دیوانه.
    بعد لحن صدایش غمگین تر و آرام تر شد.بعد از لحظه ای سکوت گفت:موافقی با هم به رستوران برویم؟من هم هنوز ناهار نخورده ام.
    در حالیکه برای ارسلان نان و پنیر لقمه میکردم گفتم:نه.از لطفتون ممنونم ، سیر هستم چون همین الان غذا خورده ام و اینکه میترسم سجاد اگه بفهمه با شما به رستوران رفته ام از من دلخور میشه.
    ارسلان روی صندلی نشست لقمه را از دستم گرفت و توی کیفش گذاشت و گفت:دکتر حق دوست کی می آید؟
    به ساعتم نگاه کرده و گفتم:دکتر نیم ساعت دیگه در مطب است ببینم با او کاری دارید؟
    ارسلان گفت:آره احساس میکنم مدتیست که حالم بده.
    با پریشانی گفتم:وای خدا نکنه.چرا اینطوری شده ای؟چرا زودتر به من نگفتی؟
    ارسلان با ناباوری به صورت نگرانم خیره شد و با صدایی که از غم میلرزید گفت:فیروزه تو برایم نگران شده ای؟یعنی هنوز برایت مهم هستم که اینطور رنگ صورتت به خاطر مریضی من پریده است؟یعنی باور کنم که هنوز دوستم داری و فراموش..
    حرفش را قطع کردم و با اخم گفتم:این چه حرفیست که میزنی؟من ، شما و خانواده ات را مانند خانواده ی خودم دوست دارم.چطور میتوانم شما را فراموش کنم؟بعد با دلخوری نگاهش کردم.
    ارسلان لبخند سردی زد و گفت:بهتره امشب به دیدن پدر و مادرت بیایی آنها حتما خوشحال میشوند.در حالی که به طرف آشپزخانه میرفتم تا چای دم کنم گفتم:

    متأسفانه نمیتوانم با این صورت به دیدنشان بروم ولی قول میدهم تا دو سه روز دیگه حتما به پدر سر بزنم.دلم خیلی برای آنها تنگ شده است.
    ارسلان به آشپزخانه آمد به در تکیه داد و با ناراحتی گفت:مادرم خیلی نگرانت است.می گفت جای زندگی تو و شوهرت خیلی نامناسب است.مخصوصا از رفتار بی شرمانه ی خانواده ی شوهرت خیلی ناراحت و نگران است.
    لبخند سردی زده و گفتم:در عوض شوهری مهربان و خوب دارم که با وجود او میتوانم تمام مشکلاتم را فراموش کنم.ارسلان با لحن سردی گفت:امیدوارم همیشه او همینطور باشد.بعد با حالت عصبی از آشپزخانه خارج شد.وقتی به پشت میز برگشتم ارسلان را در حال روزنامه خواندن دیدم.آرام گفتم:از بابت کاپشنی که برایم فرستاده بودی خیلی ممنون هستم شما خیلی خوش سلیقه هستید.
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:قابلی نداره.دو سه هفته قبل آن را در بوتیکی پشت ویترین دیدم و خیلی از مدل آن خوشم آمد و چون آن را مناسب شما دیدم برایت خریدم.ببینم اندازه ات بود یا نه؟گفتم:هنوز امتحانش نکرده ام.راستش را بخواهی وقتش را نداشتم ولی بهت قول می دهم که اندازه ام است مگه میشه شما مردها چیزی را...
    در همان لحظه آقای حق دوست وارد مطب شد و من حرفم را ناتمام گذاشتم.ارسلان لبخندی زد و به طرف آقای حق دوست رفت و با هم دست دادند.وقتی آقای حق دوست به طرفم آمد و به او سلام کردم با ناراحتی صورتم را نگاه کرد و گفت:

    خانم هوشمند صورتتان چی شده است؟
    لبخندی زده و گفتم:چیز مهمی نیست.آمدم در کابینت را باز کنم در محکم خورد به صورتم.
    ارسلان با خشم نگاهم کرد و آرام طوری که فقط من بشنوم گفت:راسته که میگن آدم دروغگو کم حافظه است!لبخندی بهش زدم و سرم را پایین انداختم.
    آقای دکتر حق دوست که مردی جا افتاده بود گفت:

    آخه دخترم چرا مراقب خودت نبودی؟و به شوخی ادامه داد:
    خب ببینم خانه ی شوهر بهت خوش میگذره؟
    با خجالت سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.دکتر خنده ای سر داد و همراه ارسلان وارد اتاق شد.از اینکه ارسلان مرا با این صورت دیده بود خیلی ناراحت بودم.یک ربع بعد ارسلان از اتاقش خارج شد و من بی اختیار بلند شدم و سریع به طرفش رفته و گفتم:آقا ارسلان ، دکتر چی گفت؟ارسلان که از توجه من به خودش خیلی راضی به نظر میرسید لبخند غمگینی زد و گفت:

    چیزی نیست.دکتر میگه تماما از فشار روحیست که اینطور شده ام.فقط یک سری قرص اعصاب برایم تجویز کرده است.بعد با کنایه گفت:بیست و هشت سال زندگی کردم حتی یکبار نه مریض شدم و نه مبتلا به فشار روحی شده بودم ولی در عرض این یکسال که از خارج برگشته ام مدام در فشار روحی و قلبی بودم.خدا میداند که از وقتی برگشته ام چه عذابهایی را که تحمل نکرده ام.بعد لبخند تلخی زد و گفت:خب دیگه مواظب خودت باش من باید به مطب برگردم.وقتی داشت خارج میشد گفتم:
    آقا ارسلان خواهش میکنم همه چیز را فراموش کنید من دوست ندارم هیچوقت شما را ناراحت و غمگین ببینم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت قلبم از این چشمان اشک آلود فرو ریخت ولی او به سرعت از مطب خارج شد و منو با دنیایی از عذاب وجدان تنها گذاشت.به اجبار بغضم را مهار کردم وروی صندلی نشستم و به کار مشغول شدم.

    ادامه دارد...

  12. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #57
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 36

    قسمت سی و ششم
    ----------------------------------
    ساعت هشت شب با خستگی به خانه رفتم.برف سنگینی همه جا را پوشانده بود و هنوز هم می بارید.هر چه زنگ را فشردم کسی در را باز نکرد.با خودم گفتم:پس مادر شوهر و خواهر شوهرهایم کجا هستند.چرا در را باز نمی کنند؟نکنه هیچکس خانه نیست!
    با ناراحتی در برف قدم زدم یادم رفته بود از سجاد کلید بگیرم.جلوی در خانه ایستاده بودم و از سرما این پا و اون پا می کردم.ساعت نه شب سجاد به خانه آمد وقتی منو پشت در دید که از سرما میلرزم با تعجب گفت:عزیزم تو اینجا چه میکنی؟!چه اتفاقی افتاده است؟!
    سلام کرده و گفتم:انگار کسی خانه نیست.الان یک ساعته که پشت در مانده ام ، راستی فردا حتما برایم کلید درست کن.اینطوری من مانند آدم برفی میشوم.
    سجاد با کلیدی که داشت در را باز کرد و با ناراحتی گفت:زودتر برو تو که میدانم سرما خورده ای.وقتی هر دو خواستیم از راهرو رد شویم با تعجب دیدیم که خوهرشوهرها و پدر شوهرم با مادر شوهرم خانه هستند.با ناراحتی سرم را پایین انداختم و به روی خودم نیاوردم.
    سجاد با خشم رو به نرگس کرد و گفت:

    چرا شما در را باز نمیکنید؟یک ساعته که فیروزه توی این سرما بیرون ایستاده است!
    پدر شوهرم با عصبانیت جلو امد و گفت:

    چرا یک کلید برای زنت درست نمی کنی؟مگه دخترهای من کلفت زنت هستند که هر روز منتظرش بمانند که او کی به خانه می آید که در را برایش باز کنند.
    سجاد خواست با پدرش جروبحث کند ولی به اجبار دستش را گرفتم و با هم به اتاقک خودمان که از هوای بیرون سردتر بود رفتیم و من سریع بخاری را روشن کردم.سجاد خیلی از حرکات پدر و خوهرهایش عذاب می کشید ولی من با نرمش و شیرین زبانی او را از ناراحتی بیرون آوردم تا کمتر حرص بخورد.بعد از نیم ساعتی که استراحت کردیم احساس گرسنگی شدیدی کردم ولی چیزی در اتاقک نداشتیم.یکدفعه یاد جعبه شیرینی که مادرم اورده بود افتادم رو به سجاد کرده و گفتم:

    بهتره با هم کمی شیرینی بخوریم.من خیلی گرسنه هستم.بعد به طرف کمد کوچکی که مخصوص لباسهایم بود رفتم وقتی در شیرینی را باز کردم با تعجب دیدم که دو سه عدد داخل آن نیست.با ناراحتی به سجاد نگاه کردم او متوجه شد دستی به موهایش کشید و با خشم گفت:خدای من چرا خانواده ام اینطور شده اند؟!چرا اینقدر عذابم می دهند؟به اجبار لبخندی زدم و یک عدد شیرینی در دهانش گذاشتم و گفتم:عزیزم این خوشمزه تر است اینقدر حرص نخور.
    در همان لحظه در باز شد و برادر کوچک سجاد داخل اتاقک آمد.لبخندی به او زدم و یک عدد شیرینی هم به دست او دادم.سیاوش با لحن بچه گانه اش گفت:

    من انقدر شیرینی خوردم که نگو.امروز آبجی نرگس یک عالمه بهم شیرینی داد.خودش هم دو تا لپاش از شیرینی پر بود.
    سجاد با اخم گفت:گمشو بیرون.
    با ناراحتی به سجاد نگاه کرده و گفتم:سجاد خواهش میکنم با بچه اینطور رفتار نکن اون هنوز بچه است.بعد صورت سیاوش را بوسیدم و گفتم:خب ببینم انگار با ما کار داشتی که توی این سرما به پشت بام اومدی؟
    سیاوش خودش را در آغوشم فشرد و گفت:مامان میگه بیایید پایین شام بخورید ، منو فرستاد که بهتون اینو بگم.
    سیاوش در بغلم بود.سجاد او را از آغوشم بیرون کشید و با اخم گفتگه حق نداری تو بغل فیروزه بروی.تو دیگه بزرگ شدی.از این حرکت او تعجب کردم و سیاوش با ناراحتی از اتاقک خارج شد.
    با تعجب گفتم:این چه کاری بود که کردی؟سیاوش هنوز بچه است.گناه داره چرا ناراحتش کردی؟
    سجاد در حالیکه از دست خواهرش عصبانی بود گفت:دوست ندارم سیاوش مدام مزاحم ما بشه.درطبقه ی پایین که آسایش نداریم لااقل در اتاقک خودمان باید کمی راحت باشیم ولی با توجه بیش از حدتو سیاوش پررو میشه و مدام می خواد که به اینجا بیاید.
    آرام گفتم:ای مرد حسود.سجاد نگاهی به صورتم انداخت.لبخند سردی زد و گفت:باید هم این حرف را بزنی چون میدانی که دیوانه وار دوستت دارم و حاضر نیستم تو را با تمام دنیا عوض کنم.بعد زیر لحاف خزید و مشغول خواندن کتاب درسی شد.کنارش نشستم و گفتم:وای من گرسنه هستم مگه شام نمی خوری.
    سجاد با ناراحتی گفت:نه.حاضر نیستم کنار خانواده ام لقمه ای غذا بخورم.
    دستش را گرفتم و گفتم:من هم بدون تو پایین نمی روم ولی بدان که خیلی گرسنه هستم.
    سجاد نگاهی به صورتم انداخت لبخند غمگینی زد وبلند شد.با هم به طبقه ی پایین رفتیم.بین غذا بود که پدر شوهرم با صدای خشنی رو به من کرد و گفت:ببینم تو چقدر حقوق میگیری؟


    ادامه دارد..............

  14. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #58
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 37

    قسمت سی و هفتم
    -------------------------------------
    جا خوردم ، در حالیکه واقعا از پدر شوهرم حساب می بردم با من من گفتم:هنوز نمیدانم حقوقم چقدر است ، آخه بیشتر از یک ماه نیست که در این مطب کار گرفته ام.
    پدر سجاد در حالیکه دیس برنج را در دست داشت و برای خودش دوباره برنج میکشید گفت:شما ماهیانه باید بابت خورد و خوراکتان پول به من بدهید ، من نمیتوانم کار کنم و تو شکم شماها بریزم.
    سجاد که دیگه نمیتوانست این همه تحقیر را تحمل کند با خشم گفت:اگه ما دو نفر سر سفره ی شما ننشستیم باز هم مجبوریم بهتون بابت خوراک پول بدهیم؟
    پدر سجاد با عصبانیت فریاد زد:آره باید بابت خانه ای که زندگی میکنید به من کرایه بدهید.شما دو نفر جز مفت خوری هیچ کاری بلد نیستید.
    سجاد با عصبانیت از سر سفره بلند شد و با خشم گفت:فیروزه بلند شو که دیگه نمی خواهم یک لحظه اینجا بمانم.
    آرام بلند شدم و از مادرشوهرم تشکر کردم.پدر شوهرم با فریاد گفت:هری ، بروید گمشید.شما سربار من هستید!پسره ی جوجه خودش نمیتونه شکمشو سیر کنه رفته برام زن گرفته.یک زن پاپتی گدا!برو ؛ تو لیاقت همین زن گدا را داری.حیف سوسن که عاشق مرتیکه ای مانند تو شده!دختره پولش از پارو بالا میره ، این پسره حتی یه روی خوش به اون نشون نمیده ولی با این حال طفلک سوسن به خواهرت شهین تو شرکت پدرش کار داده.

    برو گمشو تو احمق هستی که عشق را به پول ترجیح دادی.پسره ی دیوانه.
    سجاد دستم را گرفت و با خشم منو با خودش بالا برد.با ناراحتی به سجاد گفتم:تورو خدا اینقدر با پدرت جر و بحث نکن.تو چرا اینطوری میکنی؟
    سجاد با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:یعنی من می بایست سکوت کنم تا هر چی اون پیرمرد دیوانه میگه را گوش کنم؟نه من نمیتونم این همه تحقیر را تحمل کنم.اون داره ذره ذره منو خرد میکنه.
    با ناراحتی گفتم:هر چی باشه اون پدرته تو نباید با او جر و بحث کنی.خواهش میکنم بخاطر من تحمل کن و هر چی میگه با جان و دل بپذیر.پدرت پیره و نمیتونه رفتار ناهنجار پسرش را تحمل کنه.
    سجاد با تعجب نگاهم کرد و با اخم گفت:

    من کجا رفتارم ناهنجار بود؟چرا این حرف را میزنی؟من که به اون کاری ندارم!
    وقتی دیدم سجاد را ناراحت کرده ام لبخندی زدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.سجاد آرام گفت:ای بدجنس حالا که دیدی ناراحتم کردی داری برام دلبری میکنی.

    بعد سرم را بوسید و در همان لحظه پدرشوهرم با خشم به طبقه ی بالا امد و با فریاد گفت:از خونه ام برید بیرون.اصلا نمی خواهم یک لحظه شما دو نفر را در اینجا ببینم.
    من و سجاد با وحشت از هم فاصله گرفتیم ، پدرشوهرم لگد محکمی به در زد و به اتاقک آمد.چمدان لباسم را روی پشت بام پرتاب کرد آینه و شمعدانها را روی برفها انداخت و با عصبانیت گفت:تا یک ربع دیگه باید از اینجا بروید.دیگه نمی خواهم شما مفت خورها را ببینم.
    مادرشوهرم با عجله به اتاقک آمد و با گریه والتماس گفت:

    مرد تورو خدا این کار رانکن.توی این سرما چرا می خواهی اینها را آواره کنی؟تو چرا اینطوری میکنی؟!خوب نیست.عروس تو نباید زیاد تو سرما بمونه.چرا داری انها را عذاب میدهی؟تورو خدا دست از سرشان بردار و بگذار آنها زندگیشان را بکنند.از وقتی که این دختر معصوم به اینجا آمده است از دست تو یک روز خوش ندیده است ، بس کن.
    پدرشوهرم با خشم بطرف زنش حمله برو و در حالیکه موهای او را می کشید فریاد میزد به تو چه ربطی داره زنیکه ی دیوانه؟تمام این کارها زیر سر توست.تو اگه خفه نشوی خودم خفه ات میکنم!
    وقتی دیدم چطور مادرشوهر مهربانم زیر دستان پدرشوهرم کتک می خورد ناخودآگاه به طرف پدرشوهرم رفته و در حالیکه خودم را بین آنها قرار داده بودم تا مانع کتک خورد مادرشوهرم باشم با گریه گفتم:باشه ، توروخدا مادر را کتک نزنید ، ما از اینجا می رویم.شما به مادر کاری نداشته باشید.همین الان میرویم.
    ناگهان پدرشوهرم مانند دیوانه ها موهای بلندم را در دستش گرفت و با فریاد گفت:یکبار به تو گفتم حق نداری تو کارهای من دخالت کنی.به تو ربطی نداره که من زنم را کتک میزنم.درحالیکه موهایم در دستش بود مرا کشان کشان بطرف در برد.سجاد با دیدن من در ان وضع فریادی کشید و بطرف پدرش آمد.یقه ی او را محکم گرفت و محکم پدرش را به دیوار کوبید و با خشم گفت:مرتیکه ی بی آبرو به زن من دست نزن.

    وقتی دیدم پدر و پسر با هم کتک کاری میکنند با گریه فریاد زدم:سجاد تورو خدا بس کن.پدر سجاد جلوی چشمانش را خون گرفته بود گلوی سجاد را گرفته بود و با خشم فشار میداد با دیدن رنگ صورت شجاد که کبود شده بود با مشت به سر و صورت پدرشوهرم کوبیدم ولی او با یک حرکت تند مرا به گوشه ای پرت کرد و دیگه نفهمیدم چی شد و بی هوش روی زمین افتادم.

    ادامه دارد..............

  16. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #59
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 38

    قسمت سی و هشتم
    -------------------------------
    -وقتی به هوش امدم سجاد را بالای سرم دیدم.دستم را در دست داشت ، وقتی دید که به هوش امده ام با خوشحالی اشکش را پاک کرد و گفت:خدار ا شکر که به هوش امدی منکه داشتم دیوانه میشدم.
    آرام گفتم:من کجا هستم؟
    سجاد دستی به پیشانی ام کشید و گفت:در اتاقک خودمان هستیم.پدرم راضی شد که ما اینجا بمانیم ولی تصمیم گرفته ام دیگه سر سفره شان ننشینیم.
    خواستم بلند شوم که درد شدیدی در سرم پیچید.سجاد با ناراحتی گفت:عزیزم ، حرکت نکن باید استراحت کنی.وقتی به زمین پرت شدی سرت به کمد خورد و بی هوش شدی بخاطر همین سرت کمی ورم کرده است.
    لبخند غمگینی زده و گفتم:چقدر من باعث عذاب تو شده ام از این که بخاطر من اینطور عذاب میکشی واقعا ناراحتم.
    سجاد بوسه ای به دستم زد و گفت:این حرف را نزن.تو در این چند روزی که به خانه ی من آمده ای بیشتر عذاب کشیده ای من هیچوقت خودم را نمی بخشم.
    ارام گفتم:مواقفی فردا شب به دیدن پدر و مادربرویم.آقا ارسلان میگفت که پدرم خیلی دلش برای من تنگ شده.
    سجاد لبخند سردی زد و گفت:باشه عزیزم.فردا من از سر کار به خانه ی پدرت می ایم.تو هم بگیر بخواب تا صبح زودتر بیدار شوی.
    فردای آن روز بعد از اتمام ساعت کار به خانه ی خودمان رفتم.مادر و پدرم وقتی مرا دیدند خوشحال شدند و مانند پروانه دور سرم می چرخیدند.هنوز کمی گونه ام کبود بود و لبم ورم داشت.مادرم با دیدن صورتم به گریه افتاد.گفتم:
    مامان بخدا چیزی نیست فقط لیز خوردم و اینطور شدم.شما با این گریه ها مرا هم ناراحت میکنید.
    پدر با ناراحتی دستی به گونه ام کشید و گفت:عزیزم چرا مراقب خودت نبودی؟خدا را شکر که آسیب جدی ندیدی.
    وقتی پدر خواست سرم را بوس کند دست به سرم زد بر اثر اصابت ضربه کمد که به سرم خورده بود ورم داشت ، دردی شدید در سرم پیچید و با ناله گفتم:وای پدر آرامتر.
    پدر با تعجب گفت:مگه سرت چی شده؟تو چرا امروز اینجوری به اینجا آمده ای؟!
    لبخندی زده و گفتم:چیزی نیست وقتی توی برفها لیز خوردم با سر...مادر حرفم را با خشم قطع کرد و با فریاد گفت:
    تو دروغ میگی ، تو داری توی آن خانه ی لعنتی زجر میکشی.انها تو را کتک زده اند.من اجازه نمیدهم آنها با تو اینطور رفتار کنند.خانواده ی سجاد حیوان هستمد.شوهر بی غیرتت مگه آنجا نیست که تو از انها کتک میخوری؟بخدا اگه سجاد را ببینم پدرش را در می اورم ، اجازه نمیدهم تو یک لحظه با او زندگی کنی.
    با اخم بلند شدم و گفتم:بخدا اگه بخواهید به سجاد حرفی بزنید از اینجا میروم ، دلم خوش بود خونه ی پدر و مادرم لحظه ای با ارامش سر میکنم ولی نمیدانتستم که حتی پدر و مادرم این ارامش را از من و شوهرم دریغ دارند.بیچاره سجاد بخاطر من توی اون خونه زخم زبان نمیشنود که شما هم میخواهید ازارش بدهید!
    بعد کیفم را برداشتم و در حالیکه بی اختیار اشک میریختم از خواستم از خانه خارج شوم که پدر و مادرم جلویم را سد کردند.مادر گونه ام را بوسید و گفت:باشه عزیزم.باشه.ببخش ناراحتت کردم ، آخه یک لحظه کنترلم را از دست دادم.خودت میدانی که من مادرم و طاقت ناراحتی عزیزم را ندارم.حالا بیا بنشین تا برات چای بیارم.
    پدرم با ناراحتی سرم را بوسید و گفت:عزیزم مادرت نمی خواست تو رو ناراحت کنه ولی خب هر چی باشه اون یک مادره و وقتی تو رو با این قیافه دید نتوانست طاقت بیاره و تو نباید از دست او ناراحت شوی.
    کنار فوزیه نشستم او خیلی ناراحت و پکر بود.دستم را گرفت و با بغض گفت:میدانم که در ان خانه ی لعنتی خیلی عذاب می کشی ولی نمیدانم چرا سکوت کرده ای!
    لبخند غمگینی زده و گفتم:چون سجاد را دوست دارم او بخاطر من خیلی زجر میکشه ، ای کاش میشد خانه ای اجاره میکردیم و از آنجا میرفتیم ولی اصلا پول پیش خانه نداریم.
    فوزیه گفت:من مقداری پس انداز دارم.بهتره...
    با اخم حرفش را قطع کرده و گفتم:اصلا حرفش را نزن.
    سجاد و من باید روی پای خودمان بایستیم.نمی خواهم هیچکس در این مورد به ما کمک کند

    ادامه دارد..........

  18. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #60
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 39

    سی و نهم
    ------------------------------
    در همان لحظه زنگ در به صدا در آمد به سرعت بلند شدم و گفتم:سجاد است.بعد در را برایش باز کردم.سجاد با قیافه ای که سعی میکرد آرام و سرحال باشد وارد خانه شد.میدانستم خیلی خسته است.
    پدر و مادرم با مهربانی از او پذیرایی کردند.شام مفصلی مادر تهیه دیده بود.پدر در مورد کار با سجاد حرف میزد و سجاد هم از گرانی اجناس.
    سجاد با قیافه ی معصوم و بچه گانه اش توانسته بود دل پدر را به دست بیاورد و پدر هم بخاطر من و او سعی می کرد مسئله ی صورتم را پیش نکشد.مادر یک لیوان آب پرتقال برای سجاد درست کرده و به دستش داد.
    به شوخی گفتم:خوب داماد عزیزتون را تحویل میگیرید.تازه که اومد به بازار کهنه شود دل آزار.
    ماد خندید و گفت:پسرم آقا سجاد کمی خجالتی است و میوه پوست نمیکنه ، بخاطر همین براش پرتقال آب گرفتم تا راحتتر بخوره.
    سجاد لبخندی زد و گفت:خانم حسود من ، بفرما اول شما بخور بعد من می خورم.
    نگاهی به صورت دلنشین او انداختم و با نیشخند گفتم:نه مرد من ، به اندازه ی کافی پرتقال خورده ام.این سهم جنابعالیست که مادر لطف کرده ، خواهش میکنم دست مامان را رد نکنید.
    سجاد لبخندی زد و زیر لب گفت:ای بدجنس پررو.یکدفعه همه به خنده افتادند.
    پدر آرام به پشت سجاد زد و گفت:انگار این دختر عزیز من بدجوری شما را اذیت میکنه؟!من از طرف او معذرت می خواهم.
    سجاد با خجالت و صورتی گلگون شده گفت:

    اگه فیروزه کنارم نباشه زندگی برام یک کابوس است ، من از سوسن ممنون هستم که منو به اون جشن برد تا بتوانم زندگی کم رنگ خودمو با دیدن دختر عزیز شما رنگین و پر امید تر کنم.فیروزه زندگی منه که حاضر نیستم او را با دنیا عوض کنم.اگه خدای ناکرده روزی فیروزه بخواد از کنارم دور بشه به اون خدایی که شما و من میپرستیم حتما دیوانه میشوم.این را به حقیقت قسم میخورم که دیوانه میشوم.بعد در چشمان معصومش اشک حلقه زد.
    ناگهان دستم را گرفت و فشرد.پدر که عشق سجاد به من را تحسین میکرد لبخندی زد و گفت:

    امیدوارم در کنار هم خوشبخت شویدو حالا آب میوه ات را بخور که از این دختر من خیلی بهتر است.بعد یکدفعه به خنده افتاد من به شوخی و با دلخوری او را نگاه کردم.پدربه پشتم زد.
    شب در خانه ی پدرم سپری شد و مادر در اتاق گرم و نرم خودم برایمان رختخواب تمیزی انداخت.بعد از چند شب توانستم راحت بخوابم.لااقل یک شب از تکانهای شدید و سر و صداهای حلب اتاقکمان راحت بودم.دیگه صدای زوزه ی باد از لابه لای جرز حلبها به گوض نمیرسید.از اینکه می بایست فردا شب را دوباره در ان خانه ی پر از نفرت سر میکردم از ته دل ناراحت بودم.صبح مادر برای من و سجاد در ظرف سربسته ای ناهار گذاشت و هر دو از آنها خداحافظی کردیم و به دانشگاه رفتیم.شب سجاد زودتر به خانه آمده بود چون وقتی زنگ در را فشردم او در برایم باز کرد.لبخندی به هم زدیم و گفتم:چقدر زود به خانه آمدی.
    سجاد در حالی که در را پشت سرم میبست گفت:آخه یادم رفته بود برایت کلید درست کنم بخاطر همین زودتر امدم تا پشت در نمانی.با هم به اتاقک خودمان رفتیم.دیدم سجاد غذا از بیرون خریده است.لبخندی زده و گفتم:عزیزم اگه ما هر شب از بیرون غذا بخریم دیگه نمیتوانیم پولی پس انداز کنیم.
    سجاد در حالیکه سفره را پهن میکرد گفت:لااقل یک شب را بدون کنایه و داد و بیداد غذا می خوریم.
    هنوز غذایمان تمام نشده بود که صدای داد وفریاد پدرشوهرم بلند شد که داشت مادرشوهر بیچاره ام را کتک میزد و هیچکس جرأت نمیکرد به او نزدیک شود.خواستم به طبقه ی پایین بروم که سجاد اجازه نداد و گفت که نمیخواد توی کار پدرم دخالت کنی میدانم جز اینکه از دست پدرم دوباره کتک بخوری چیز دیگه ای نیست.


    ادامه دارد...

  20. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 6 از 12 اولاول ... 2345678910 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •