عمران صلاحی
سر می رود
گل از سبد
عطر از گل
باد از عطر
چنان که تصویر از آیینه
و زیبایی تو
از چشم من.
عمران صلاحی
سر می رود
گل از سبد
عطر از گل
باد از عطر
چنان که تصویر از آیینه
و زیبایی تو
از چشم من.
همه چیز از جایی شروع شد
که گفتی دوستــــــ ــــــــم داری.
گاهی برای یک عــــ ــ ـ ـ ـمر بلاتکلیفی
بـــــ ـ ـ ــــــــــهانه ای کافیست!
چَـنـــــدان هـَــم دور نیستی،
فـَقط به انــــدازه ی یک "نمیدانـَـ م" از من فاصِلـــــ ــــ ـه گِرفته ای!!
آری، "نِمیدانم" کـُجایی ..
زندگی منشوری است در حرکت دوار ،
منشوری که پرتو پرشکوه خلقت ،
با رنگ های بدیع و دلفریب اش ،
آنرا دوست داشتنی ،
خیال انگیز و پرشور ساخته است.
این مجموعه دریچه ایست به سوی .....
داستان زندگي ......
از آغوشـــــ ــــ ـم جدا شدی
و چیزی از مـَـن
كــَنده شد ..
بعدها
خـــودم را به یاد نمیآورمــــــ ــــ ـ ..
در آن شهری که دزدانش عصا از کور می دزدند
من از خوش باوری آنجا محبت جستجو کردم![]()
ببخش گلم
گیریم بن لادن را کُشتیم و
همه یِ
بُن هایِ جهان را
من اشتباه کردم را,
چه کنیم؟
افشین اردیبهشت 90
صفحه چهلم
چهلم عاشقی
می بینی عزیز
می بینی
بوی غم گرفته ام و بوی غربتی مدام
بوی غروب جمعه ای که گذشت
غروب شنبه امروز , جمعه های بعد , شنبه های آینده
ورنگی گرفته ام عجیب , غریب , رنگی شبیه بی رنگی نزدیکای سرخی آسمان
حوالی دلتنگی , رنگی شبیه ناشناسی و زور زدن مدام برای یاد آوری تمام نادانسته ها
می بینی عزیز
می بینی
طعمی گس گرفته ام , شور مزه ای شیرین دهن پرکن
بی سیری پر از تشنه گی مدام
وحوالی ای دارم
پر از هوای همیشه خالی بی ابر بی باران بی ستاره حتا
پر از شبهای پی در پی روزهای تکراری
ترانه های عاشقی , عاشق های تکراری مردهای زن سالار زنهای مرد گریز
دیوانه های آشنا , آشنایان دیوانه که دیوانه ات می دانند
می بینی عزیز
می بینی
من شاعر خوبی برای امتداد چشمهایت بودم
وترانه خوانی می شدم که نقطه نقطه سیاهی مردمکانت را آوازی می کرد بزرگ , بلند
وبرایت سازی می زدم از تارهای گیسوانت
اگر که یک نقطه حتا دیر تر می رفتی
تاری از گیسوانت را می گرفتم و ستاره ای تا زه بر سقف آسمان آویزان می کردم
برای تو دردیلمان می خواندم یا نه اصلن گوشه ای تازه برای آواز نام ات می جستم
ردیف های نو وزن های بکر
امید به حرکت و بودن
نه نامیدی و یاس
نه نا سپاسی و درد
می بینی عزیز
می بینی
چه غربت غریبی شده ام
چه درد بی بدیلی
دیگر برای شاعری هم واژه آزار دهنده است
دیگر ترانه کردن واژه گان را نمی دانم
ورقصاندن کلمات را با هم
با واژه نقش کشیدن را ،طرح راندن را ، دیگر حتا دایره چرخواندن با پرگار را هم نمی دانم
تمام شعر من عاشقی ي با تو بود
تمام شعر من ضرب نام تو
تمام خواهشم اما دیدنت عزیز
بر نادیده های من
شنیدنم در تکرار تمام ترانه های بلند نام ات
می بینی عزیز
می بینی
چقدر سخت بود روزان بدون تو چقدر راحت دور شدی از من
حالا برایم چند تکه بیقراری
تنهایی ای طولانی
وزجه زخمی مانده است بر گلو که یادگاربلند دوست داشتن تو است
بزرگ خواستن ات
که بزرگ بودی و بلند
برایم حرفی مانده است بی معنا
شعری بی مقطع، بی کلام، کلمه،بی هیچ نشانی از عاشقی مان
حالا برای من آسمانی مانده است که بال و پرم در آن گشوده نمی شود
وتمام طولش را باید پیاده راهی شوم وپاهایم اما
توان رفتنش را هم از یاد برده اند
برای من بی قراری مانده است
از جنس دیر کردنهایت در قرارهای اول مان
می بینی عزیز
می بینی
چقدر زود با تنهایی هایم
تنها ماندم...
ادامه دارد...
شنبه بیست و هفتم آذر
هشتاد با هشت
کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
افشین
+ نوشته شده توسط افشین صالحی در یکشنبه بیست و نهم آذر 1388 و ساعت 17:6 | آرشیو نظرات
باور کن!
هیچ ستاره ای قبل از آسمان متولد نشده
نخ بادبادک نگاهت را پایین بیاور ...
به من نـــــ ــــــــگاه کن
من اندازه ی همین آسمان برهنه
دوستت دارم
...و.....و ....شاید كمی بیشتر از آن
تو را در میان ندارمهایم میگذارم...
دوباره نگاه میکنم؛
نه، تو را دارم
دیگر چه میخواهم؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)