ای کاش آن روزها رامی توانستم ز خاطر برکنمدر میان سنگ های سختعمرسیلی هر لحظه ی امواج بادبا تپش های ملامت بار ابرهمچو شبنم های گل های میان سنگ هاخالی از هر رعشه بر اندام هاجز به سیمای گل و جز به نسیمجز به شفافیت پندارهاجز بهفردای کمی نزدیک ترمن نیندیشم به هیچکاش می شد ژاله های پشتمژگانم پناهلحظه ای را سر به بالین افکنندخواب را بر چشم بیمارمدمی مهمان کنندلحظه ای آسوده را در خواب نقاشی کنند