تا دیدمت، با چشمهای خیس گفتم
ای کاش هرگز حس نمی کردم همانی
حالا فقط من ماندم و یک پاکت درد
با شیشه ای از بغضهای جاودانی
از مرگ هم بوی ریا می آید اما
دیگر بدم می آید از این زندگانی
پس با صداقتهای قلبم بی حسابی
حالا فقط ،، دیگر نمی خواهم بمانی
تا دیدمت، با چشمهای خیس گفتم
ای کاش هرگز حس نمی کردم همانی
حالا فقط من ماندم و یک پاکت درد
با شیشه ای از بغضهای جاودانی
از مرگ هم بوی ریا می آید اما
دیگر بدم می آید از این زندگانی
پس با صداقتهای قلبم بی حسابی
حالا فقط ،، دیگر نمی خواهم بمانی
یک اتاق کوچک
دو انسان
همچون کودک
یک دهان خسته
مثل درهای آزادی
همیشه بسته
یک فکر بی مرز
یک قلب ساده
کمی هرز
یک حس کوتاه
یک زندگی طولانی
یک چهرهء گمنام
یک عشق نورانی
یک صورت گمگشته
آرزویی رفته
بر نگشته
چند مصرع شده نوشته
یک آسمان بارانی
و من فکر کردم تو همانی
تو همانی؟
!چه دنیای بی سازمانی
...
يادت مي آيد رفته بودي خبر از آرامش آسمان بياوري ! ؟
نه ري را جان !
نامه ام بايد كوتاه باشد ، ساده باشد ، بي حرفي از ابهام و آينه ،
از نو برايت مي نويسم
حال همه ما خوب است
امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــكـــن ! ! !
نسیم از سرمای تردیدهایش می لرزد
نسیم بهار نیست
اگر چه در پاییز شروع شد
در زمستان اوج گرفت
و در بهار همچنان بر من میوزد...
نه نسیم بهار نیست!
نسیم یاد فراموش شدهء خاطره هاست
بیدار کردن پلکهای به خواب زده ام،
نگاههای طولانی،
و به صدا در آوردن مهر است.
نسیم ستاره هم نیست!
و من این را خوب می دانم
نسیم از طائفهء خوبان است
نسیم شروع یک لجبازیست
غریزهء پنهان در لا به لای خطهای روشنفکریست
نسیم حرفهای نا گفته ام را حدس میزند
می داند.
گاهی هست، گاهی نیست
ملایمت بادی گذرا شاید باشد
نمی دانم!
نسیم هم به سراب آزادی دل بسته است
چون من!
و من...
از ویژگی گذرا بودن نسیم تردید دارم.
که یکی از این روزها
فقط
اینهء خودشناسی که برایم هدیه آورد را
به جا خواهد گذاشت!
...
تاریک میشوند تمام نوشته ها
تشییع می کنند دلم رافرشته ها
بی صبرم آنچنان که به آخر نمی رسم
حس میکنم که به جمعه دیگر نمی رسم
می گذرد قافله ای
و من تنهاترین همسفر ثانیه های زمانم
وآنگاه که نام کردند مرا و
پیکرم را از گل سرشتند
خمیر مایه ام از غم بود
به من آموختند که عشق کلید زندگی است
در آن ثانیه های بی کسیم
تو را آرزو کردم ای عشق
ای کهنه دبیر زمان و مکان
ای کهنترین واژه های دل آدمی
تو را آرزو کردم و آنگاه
سفرم در زمان آغازید
سفرکردم برای رسیدن
برای رهایی
برای تو
وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی
میگو که جفای تو حلواست همه حلوا
گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش
کز مشعله ننگستش وز رنگ گل حمرا
آسمان آبي بود
با چند لکه ي سفيد از ابرهاي هميشه.
اتومبيل ها گم شده در عجله اي نامعلوم
سطح خيابان را مي خراشيدند.
چهره اي از پس پرده اي
از پنجره اي حقير
خيره بود
بر نقطه اي ناپيدا
و شايد غرق در فکري عميق...
و پرنده اي
در پرواز...
هر روز،
اينجا
همه جا
دايره اي خسته از تکرار
به مفهومي مي انديشد که
آغازش را هيچکس نديده است
و پايانش را
چه قصه ها بافته اند...
درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را
که جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولتها کدام آورد مستان را
از کوچه های خاطرم امشب عبور می کنم
این خاطرات کهنه را با تو مرور می کنم
از عشق بی حاصل تو من بارها شکسته ام
از فکر ترک عشق تو حس غرور می کنم
-----------
کل هر آنچه شعر بلدید به "الف"ختم می شه آیا![]()
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)