ای شرقی غمگین ، وقتی آفتاب تو رو دید
تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید
شب راهشو گم کرد ، تو گیسوی تو گم شد
آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید
ای شرقی غمگین ، وقتی آفتاب تو رو دید
تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید
شب راهشو گم کرد ، تو گیسوی تو گم شد
آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید
شعرو دوست دارم. اما بعضیا خیلی به دلم میشینه. اینم از سیلور استاینه. خوشم اومد.
زدم دلت را شکستم
با زندگی بی حساب شدم...
مادر٬ خواهرانم٬ برادرانم٬ رفقايم
مرا ببخشيد...
از دل شکستن خوشم می آمده است...
گرچه ميدانم که کار خوبی نيست٬
اما از حالا به بعد٬
چاره ديگری ندارم.
چون هيچ کاری را به اين خوبی بلد نيستم...
و شما هم هيچ کاری را به اين خوبی يادم نداديد...
پس آماده باشيد
دل بعدی٬ شايد مال شما باشد!...
بايد ميدانستم
که مادرم کليد يخچال را کجا می گذارد
اما نميدانستم
بايد ميدانستم
که پدرم قرص هايش را کجا می گذارد
اما نميدانستم
بايد ميدانستم
که وقتی خواهرم گم شد
او را کجا پيدا کنم
اما نميدانستم
بايد ميدانستم
که قلبم را کجا٬ به چه کسی ببخشم
اما نميدانستم...
برای همين در يخچال خانه ما هميشه بسته ماند...
من بزرگ شدم
پدرم قرص هايش را پيدا نکرد و مرد...
خواهرم ديگر پيدا نشد...
و من هرگز٬ هرگز
عاشق نشدم...
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...
کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم نچیدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم رمیدیم
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -
آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
ایدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست
تمام دلتنگيها را
خواهم شمرد
نگاهشان خواهم داشت
زلفهايشان را شانه خواهم زد
تا شايد روزی به من بگويند
که اگر بعد از اين
به خاطر چشمانت آمدند
با آنها چه کنم!
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و اندیشۀ هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد
دوباره كوه نگاهي به عرش خواهد كرد
دوباره سايه هم آغوش نور خواهد شد
و زمين، تشنه گاه معني عشق
و درختان، حضور وحدت سبز
دوباره چلچله از فصل عشق خواهد گفت
دوباره واژه غزلخوان بوسه خواهد بود
و شعر، زمزمه راهوار انساني
و دست خاطر ما حلقه هاي بيداري
یک بال فریاد و یک بال آتش
مرغی از این گونه
سر تا سر شب
بر گرد آن شهر پرواز می کرد
گفتند
این مرغ جادوست
ابلیس مرغ را بال و پرواز داده ست
گفتند و آنگاه خفتند
وان مرغ سرتاسر شب
یک بال فریاد و یک بال آتش
از غارت خیل تاتارشان برحذر داشت
فردا که آن شهر خاموش
در حلقه ی شهر بندان دشمن
از خواب دوشنبه برخاست
دیدند
زان مرغ فریاد و آتش
خاکستری سرد برجاست
تا کی این تردید دوست نزدیک باورت باشد
دمی هم همره باور رویای من شو
روزهای خاکستریت را همچون نقاشی چیره دست
از عصاره دلم رنگ سبز خواهم زد
و تمام دفترهای باورت را با خون خویش
امضا خواهم کرد
نبرد تردید و باور را یاری کن
مگذار تا امتحانمان در این بزم
به رزمی خونین بدل گردد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)