تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 59 از 212 اولاول ... 94955565758596061626369109159 ... آخرآخر
نمايش نتايج 581 به 590 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #581
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    تا امروز حدود 6 ماهه كه دنبال معافیشه. سربازی براش خیلی سخته. اون كه پسر تك خونشونه و كلی تو خونه لوسش كردند، كچل كردن و سربازی رفتن براش تقریبا غیر ممكن محسوب می شده. اما دیگه هیچ كاری نمیشه كرد. دیگه نه پارتی به كار اومده نه میشه خرید نه بیماری چیزی جور كرد. بی برو برگرد باید بره. الانم داره وسایلش رو آماده می كنه. همه كارها انجام شده، البته برای رفتن نه برای نرفتن.
    شهری كه قراره اعزام بشه زیاد دور نیست. حدود سه ساعت فاصله داره. همه منتظرند تا از اتاق بیاد بیرون و راهیش كنند. دو تا خواهرش و پدر و مادر...

    از اتاق بیرون اومد. لباسش رو پوشیده بود. كلاهش هم گذاشته بود سرش. قیافه جالبی پیدا كرده بود. اما غمگین و همه از دیدنش بغض كردن اما هیچ كس به روی خودش نیاورد. سعی می كردن بهش روحیه بدن. همه یه طوری باهاش شوخی می كردند تا خوشحال بشه و با روی خندون از خونه بره بیرون. با اینكه همه می دونستند كه به این راحتی ها حالش سر جا نمی آد.

    موقع رفتن شد. بوسه ها و در آغوش كشیدن ها تموم شد. دم در رفت و برای بار آخر برگشت و از مادرش و دو تا خواهرش خداحافظی كرد و به همراه پدرش راهی ترمینال شد...

    خیلی سختشه. روزای اوله. زود بیدار شدن. سریع آماده شدن. نرمش صبحگاهی. تمرینات سخت. سختگیری های زیاد. اینا چیزایی بود كه اون باهاش بیگانه است. اما چاره نیست. به هر حال اومده.

    چند ماه گذشت. آموزشی تموم شده بود و دوره بعد شروع شده بود. اما اینبار یه جای نزدیك تر كه با خونه حدود یك ساعت فاصله داشت. دیگه عادت كرده بود. چند تا دوست صمیمی پیدا كرده بود. همه بچه های گروه هم كه مثل یه خونواده شده بودند و با هم خوش می گذروندند. خلاصه اینكه از سختی های سربازی دیگه چیزی نمونده بود...

    پایان اول:


    بیست ماه گذشت. دیگه سربازیش تموم شد. الان دیگه اون یه مرد شده از چهرش مشخصه كه خیلی تغییر كرده. یه شخصیت تازه پیدا كرده . یه اعتماد به نفس خاص. دو تا خواهرش تو این مدت ازدواج كردن و برای دیدنش نتونستن بیاد. همینطور كه داره به طرف در پادگان میره ، از بین میله ها مادر و پدرش رو میبینه كه اونطرف جاده منتظرن. پادگان خارج شهره و كنار جاده...
    از در پادگان خارج شد و در حالی كه داشت دست تكون می داد به طرف پدر و مادرش حركت كرد. اطرافش رو نگاه كرد و تا نیمه جاده رفت. دوتا ماشین داشتن میومدن. منتظر وایساد تا رد بشن...
    ماشین عقبی اصلا حواسش به كسی كه وسط جاده است نیست و با سرعت زیادی یك دفعه فرمان رو به چپ داد و رفت كه سبقت بگیره و در همون لحظه فرد وسط جاده رو دید. اما خیلی دیر بود...
    مادر و پدرش بحت زده بودند. نمی تونستند حركت كنند. جمعیت جمع شد و تازه بعد از چند دقیقه بود كه صدای پدر در اومد كه در حالی كه مادر از هوش رفته رو در بغل داشت به خدا اعتراض می كرد.

    پایان دوم:

    بیست ماه گذشت. دیگه سربازیش تموم شد. الان دیگه اون یه مرد شده از چهرش مشخصه كه خیلی تغییر كرده. یه شخصیت تازه پیدا كرده . یه اعتماد به نفس خاص. تو این مدت یكی از خواهراش ازدواج كرده بود و چند روز قبل زنگ زد و گفت كه نمی تونه برای روز تموم شدن سربازی اون بیاد. همینطور كه داره به طرف در پادگان میره ، از بین میله ها جمعیتی رو می بینه كه دم در جمع شدند و نظر هر بیننده ای رو جلب می كنند. پادگان خارج شهره و كنار جاده...
    قدم هاشو سریع تر كرد. از در پادگان خارج شد. تصادف شده بود. نگران شد. آخه قرار بود پدر و مادر و خواهرش بیان برای دیدنش. از بین جمعیت راه خودش رو باز كرد از پشت یه دختر رو دید. خواهرش بود. یه لحظه خیالش راحت شد. یه دفعهیه دفعه دختر شیون كنان بلند شد و برگشت. برادرش رو دید و با حالتی عصبانی و گریان و دستان خون آلود به طرف اون دوید و شروع به مشت زدن به سینه اون و ناسزا گفتن كرد...

    پایان سوم:

    بیست ماه گذشت. دیگه سربازیش تموم شد. الان دیگه اون یه مرد شده از چهرش مشخصه كه خیلی تغییر كرده. یه شخصیت تازه پیدا كرده . یه اعتماد به نفس خاص همینطور كه داره به طرف در پادگان میره ، از بین میله ها خونواده اش رو میبینه كه دم در پادگان منتظرند. پادگان خارج شهره و كنار جاده...
    از پادگان خارج شد و با متانت خاصی به طرف اون ها رفت. اون دیگه غرور داشت. كسی نبود كه از دیدن خونوادش ذوق زده بشه و مثل بچه ها بپره بغلشون. نزدیك شد و با همه روبوسی كرد. پدرش ساكشو گرفت و و جلوتر رفت و گذاشتش توی صندوق عقب تاكسی. اونم در حالی كه دستشو انداخته بود گردن خواهراش و داشت با اونا شوخی می كرد به سمت تاكسی رفتند و سوار شدند. اون شهر اوتوبوسای گذری داشت. سر جاده پیاده شدند در انتظار اتوبوس های گذری...
    دیگه شب شده و همه سوار اوتوبوس هستند. حدود یه ربع دیگه مونده. راننده خواب آلوده. یك لحظه خوابش می گیره. یك لحظه بعد بیدار میشه. یه كامیون از جلو با سرعت نزدیك میشه و چراغ میزنه. راننده اتوبوس به چپ میكشه. گارد كنار جاده چند وقتیه كه كنده شده و تعمیرش نكردند. اوتوبوس به ته دره میره و بعد از چند ثانیه صدای انفجار تمام دره رو می لرزونه.

  2. #582
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    بی تاب نشسته بود گل سرخی را در دستانش می فشرد. خجالت می کشید گل را به او بدهد.گل بدم...ندم...بدم...ندم...سرانجام تصمیم گرفت . با عزم راسخ ایستاد. گل را بالا گرفت تا اعتماد به نفس پیدا کند. مبهوت ماند و به گل خیره شد. در عالم دلهره از گل سرخ عشقش جز ساقه ای نمانده بود.

  3. #583
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    کبوترهای سپید نامه های خدا می رسانند
    ( ریورژن افسانه آدم و شتر )
    کبوتر و پیر مرد
    پیر مرد روی نیمکت پارک نشسته بود , سر شار از غرور و سرمست از گذشته خود . کبوترسپید روی دسته نیمکت نشست و به پیر مرد سلام کرد ...
    پیر مرد متوجه نشده بود ولی صدایش را شنید و گفت : " علیک سلام بابا ... " و سرش را بالا آورد و به سوی کبوتر چرخاند .
    کبوتر سپید گفت : " از چه چنین مغرور شدی پیر مرد ؟ "
    پیر مرد که تا به حالا ندیده بود کبوتری حرف بزند , از ترس سکته کرد و مرد ...
    کبوترسپید و دخترک
    آن سوی پارک دخترکی روی نیمکتی دگر نشسته بود , پاهایش را روی هم انداخته بود و با حرکتی موزون تکان می داد ... کبوتر روی دسته نیمکت نشست ,
    کبوتر سپید به دخترک گفت : " سه آرزو کن ! "
    دخترک به آرامی سرش را بالا آورد و نگاهی به کبوتر کرد ...
    کبوتر سپید دوباره به دخترک گفت : " سه آرزو کن ."
    ولی این بار دخترک به آرامی از جایش برخواست و به راه افتاد و زیر لب به خودش گفت " عجب توهمی , مردک می گفت چند ساعت فقط می گیردِت ! "
    کبوترسپید و گل فروش
    بار دیگر کبوتر سپید به هوا خواست در کنار حوض گل فروشی نشسته بود , دسته های گل در کنارش . در دست نیمه بازش چند شاخه رز سفید و چند شاخه ی دیگر زیر دستش روی زمین ... چشمانش بسته بود و سرش رو به پایین , گویی خواب بود ...
    کبوتر سپید به گل فروش گفت : گل فروش ! همه گل هایت به چند ؟ "
    گل فروش جواب نداد ...
    کبوتر سپید دوباره به گل فروش گفت : " گل فروش ! همه گل هایت به چند ؟ "
    باز هم گل فروش پاسخ نداد ...
    کبوتر بلند شد و روی شانه ی گل فروش نشست . ناگهان گل فروش از روی لبه حوض لرزید و به داخل آب افتاد ! ولی بیدار نشد ... چشمانش را باز نکرد ... او خواب نبود ...
    کبوتر سپید دیر آمده بود ...
    کبوتر سپید و پسرک
    کبوتر این بار با چشمانی گریان به هوا بلند شد . می خواست تا به پارکی دیگر برود , بسیار غمگین شده بود ... ناگهان صدای گریه ی پسرک توجه او را جلب کرد , پسرک روی نیمکتی نشسته بود و گریه می کرد , کبوتر سپید در کنارش روی دسته ی نیمکت نشست , پسرک صدای بال های کبوتر را شنید و متعجب به کبوتر سپید نگاه کرد ...
    کبوتر سپید به پسرک گفت : " از چه چنان می گریی ؟ "
    پسرک با یک حرکت کبوتر را گرفت و به او گفت : " چون یک کبوتر سخن گو نداشتم تا با اون ثروتمند بشم "
    کبوتر سپید که فکر این جایش را نکرده بود به پسرک گفت : " اگر مرا رها کنی سه آرزویت را بر آورده می کنم "
    پسرک لحظه ای فکر کرد و گفت : " فکر خوبیه ! اولین آرزو , یه خونه سه طبقه تو یه جای خوب شهر , با سند دست اول "
    چند لحظه بعد سند خانه ای در کنارش روی نیمکت بود ! سند را برداشت به نام خودش بود ! بسیار خوشحال به کبوتر گفت : " یه حساب پس انداز تو بانک با موجودی میلیونی ! "
    چند لحظه بعد دفترچه حساب روی سند بود , چند لحظه فکر کرد و باز به کبوتر گفت : " چهره ی زیبایی که هیچ کس نتونه حرف من رو رد کنه "
    چند لحظه بعد آیینه ای در کنارش روی دفترچه حساب بود , آیینه را برداشت و به چهره خود نگاه کرد ...
    جل الخالق ! بدنش به لرزه در آمد , کبوتر از دستانش رها شد , کبوتر سپید به روی شاخه درختی در کنار نیمکت پرید .
    پسرک رو به آمان کرد و گفت : " خدایا ! تو که چنین قدرتی داری که صورتی این چنین به بندگانت بدی , اون چه صورتی بود به من داده بودی ؟ " و باز رو به کبوتر کرد و خواست که تشکر کند که کبوتر سپید بار دیگر به سخن در آمد و گفت : " تو لیاغت داشتن آن دست ها را نداری چون با آن مردم آزاری خواهی کرد " و دستانش را از او گرفت !
    کبوتر سپید بار دیگر به سخن در آمد و گفت : " تو لیاغت استفاده از هوشی که خداوند به تو داده را نداری , باید مانند حیوانات زندگی کنی , چون هیچ پندار نیک در تو نیست " و هوشش را از او گرفت ...

  4. #584
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    هیس ... هه هو ... برگرد ... با تو ام .. آره با تو ... فکر کردی کی هستی ... یکی مثل اونایی که توی کارگاهش ساخته و گذاشته واسه روزی مثل امروز مثل دیروزمثل همه روزایی که دیدی و ندیدی... گولت زده احمق می فهمی گولت زده ... بین همه مخلوقاتش فقط تو یکی دهن نداری... خالق به این پررویی ... هرچی دلش خواسته با تو کرده ... دهن که واست نذاشته تا از این تو مخی حرف زدن راحت بشی حال کرده یه تک گوش هم به اندازه کل هیکلش بهت چسبونده تا با این چشمای بزرگ و نا ترکیبت بشی یه مونگل تمام عیار ... بری تو خودت ... حتی نتونی از جات تکون بخوری ... مخلوقی که نتونه از خالقش بپرسه منو داری کجا می فرستی بهتره خشک بشه خشک خشک خشک ... یادته واسه ساختنت گونی گونی خاک رو کولش انداخت آورد کارگاهش ؟ وقتی راه می رفت از کفشاش صدای سوت می اومد ... آب که خورد به تنت عاشقش شدی ... انگار مست شده باشی یادت رفت یه روزی خشک میشی ... عین سنگ سفت میشی سفت سفت سفت ... تازه می برنت کوره ... می پزنت ... چه خدایی داری تو... حال نمی کنه بدون پختن تو رو بزاره تو میدون اصلی شهر ... واسه تماشا ...هی من که گناهی ندارم ... دست بهم نزنین ... منو بزارین زمین ... نمی خوام پخته شم می خوام خام بمونم خام خام خام ... آخرین بار که توگوشم پچ پچ کرد می برمت می پزمت تا بشی یه اثر ناب ناب ناب ... خواستم بهش بگم نمی خوام اما تو گوشم آروم گفت ... هیس هه هو ...

  5. #585
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    چای. سیگار خمیازه. بوی گوگرد. صدای فرهاد . -مجید رفت؟ -گمونم
    چای سردرد . بی خوابی . - اگه نیاد؟ نگاه .نفس . اضطراب. - یه چیزی بگو سید.
    نگاه. لبخند. خنده تلخ من از........... -مزاحم نباشم. -نه بابا بیا تو .
    رمق. ترس . خستگی .- سید؟ نگفت منم عین شما . پناه .سكوت . ایمان .
    -یكی ساعت بگه . -12.1.2 -مردشورتو با این ساعت گفتنت رضا .
    تنش . دود. صدای تلفن . سید . - كی به تو گفت؟ -كی؟ نمی خواست بپرسد زنده
    می ماند؟ سكوت .
    چای سیگار خمیازه . - اگه نیاد ؟
    نمیاد عزیز .

  6. #586
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    بچه موش برای درک بهتر دنیا از جوب خارج شد.
    .... اه ه ه ه ، این چی بود له شد؟

  7. #587
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    مادر به آهستگی وارد اتاق فرزندش می شود و کنارش می نشیند ...
    بغضی سنگین گلویش را می فشارد ... برای چند لحظه به چشمان دخترش خیره می شود
    دختر ِ جوان سرش را از روی کتابی که مشغول مطالعه ی آن بود بر می دارد و به چهره ی محزون مادر نگاه می کند ... قلعه ی حیوانات نام کتابی بود که هیوا مشغول خواندن آن بود ...
    چند لحظه ای می شد که چشم های هیوا , تنها به چشم های قهوه ای روشن ِ مادرش زل زده بود و آرام به غم ِ سنگینی که پشت چشمان ِ مادرش نهفته بود می اندیشید ...
    چیزی که بسیار به چشم می آمد این بود که مادر مانند تمام این شب ها و این روزها گریه کرده بود , این را چشمانش می گفتند !
    هیوا در دلش گفت ؛
    - چقدر پیر شدی مامان ! چقدر پای چشات گود افتادن !
    هنوز هیچ حرفی زده نشده بود ولی حالا هر دوی آنها بغض کرده بودند ...
    هیواُ درست حدس زده بود , مادر هیچ وقت به خاطر خودش تا این حد ناراحت نمی شد , حتما موضوع ِ بیماری شیوا بود که باز این گونه او را به استیصال در آورده بود ...
    سکوتی سنگین فضا را گرفته بود که مادر این سکوت را شکست !
    - تو می گی من چی کار کنم دخترم ؟!
    - چی شده مامان جون !؟
    - آبجیت اصلا حالش خوب نیست , همش تو خودشه و داره با خودش حرف می زنه , هر کاریش هم می کنم قرصایی که دکتر بهش داده رو هم نمی خوره , اصلا حرف دکتر رو هم که می زنم عصبانی می شه و داد و بیداد راه می ندازه ...
    شیوا خواهر ِ کوچکتر هیوا بود !
    شیوا در دورانِ جنگ بین ایران و عراق به دنیا آمده بود ...
    در بدو تولد مریض شده بود , یک بیماری سخت !
    اما پدر که نظامی هم نبود , در جبهه بود و بدون هیچ چشمداشتی برای مردم کشورش می جنگید ...
    و این چنین مادر , مردی در کنار خود نداشت که شاید بتواند شیوای بیمار را درمان کند !
    و هیوا با این که در آن زمان بسیار کوچک بود اما خوب به یاد داشت که مادر با چه مشقّت های زیادی و در جالی که حتّی یک نفر هم نبود که به مادرش یاری رساند , به دنبال مشکل شیوا به این در و آن در می زد...
    هیوا خوب صحنه ها را به یاد داشت ...
    صحنه های آن دوران که جزئی از خاطرات هیوا شده بودند , از جلوی چشم های پر از سوالش رد می شدند ... و او را مجاب می کردند که مرتب این جمله را در دلش تکرار کند ؛
    آه مادر بیچار ه ی من !!
    جنگ تمام شد و پدر به خانه برگشت ...
    شیوا در سن کودکیش بود , او هم دوست داشت که مانند هر کودک دیگری از این دوران شیرین زندگی اش لذّت ببرد ...
    پدر برگشته بود اما نه , او که چون بعضی از جنگ برگشته ها بر سر غنایم جنگی حمله نبرده بود و آنی نبود که بخواهد از موقعیت خود سوء استفاده کند و از این راه به نان و نوایی برسد ...
    آرام و بی سر و صدا نزد خانواده اش برگشته بود و فقری که از نبودنش در این چند سال حاصل شده بود خانواده اش را در آن سال ها آزار می داد ...
    هیوا با خود می اندیشید ؛
    به کسانی که در آن هشت سال بر روی مبل های خانه اشان لم داده بودند و در حالی که به تلویزیون رنگی اشان نگاه می کردند با تلفنی میلیون ها تومان سرمایه را صاحب می شدند و ...
    و کسانی که به جنگ رفته بودند و حال یا در پست نظامی و غیر نظامی خودشان درجه و اعتباری گرفته بودند و با ماشین های گران قیمتشان در خیابان های شهر دور افتخار و پیروزی می زدند و همزمان گوش عالم و آدم را پر کرده بودند از شعار مبارزه با فقر !
    و چنان به خود مغرور بودند که انگار ایران و جنگ و همه چیز مدیون آنها بود و ...
    اما پدرش از هیچ کدام از این دو گروه نبود , ظاهرا این طور به نظر می رسید که پدرش کار درست را انجام داده بود و می دهد !
    اما نتیجه ی کار تنها شدن هیوا و خانواده اش بود ...
    تنهایی ای که بیشتر از همه متوجه شیوا شده بود , چرا که او فرزند جنگ بود .
    هیوا برای لحظاتی خودش را جای شیوا گذاشت ...
    به خاطر آن چه بر سر خانواده اش آمده بود , نه به گروه اول و نه به گروه دوم در آن خانه اعتمادی نبود ...
    دلش خیلی برای شیوا سوخت ... و آهی از ته دل کشید و گفت ؛
    - خواهر ِ بیجار ه ی من !
    مادر ادامه داد ؛
    - دکتر گفته که شیوا به خاطر تنهایی و فکر زیاد دچار بحران شخصیت شده و خودش رو تو جامعه تنها می بینه و از این جور حرفا ... تو می گی من چی کار کنم هیوا جان ؟! من که چیزی به عقلم نمی رسه , شیوا حالش خیلی بده , خیلی بد , نمی دونم چی کار کنم ... خدا ! ...
    بغض مادر می شکند , جگر گوشه اش , عزیز دلش , داشت با یک درد مرموز از بین می رفت...
    چشمان قهوه ای روشن مادر پر ازاشک شد و حال دیگر چون ابر بهاری می گریست ...
    مادر شکسته بود و این را تنها هیوا می دانست.
    هیوا هم دیگر بغضش ترکید, مادر و دختر همدیگر را به سختی در آغوش گرفتند ,
    چند دقیقه گذشت , و همچنان آن دو در آغوش هم اشک می ریختند و به آن چه در این سال ها بر آن ها گذشته بود می اندیشیدند ...
    در ذهن هیوا غلغله ای بر پاست ! انگار که از عالم و آدم بدش می آید ؛
    از پدرش که به جرم صادقانه جنگیدن برای کشور ش , اعتقاداتش و ... حال تنفر ِ دخترش را پاداش می گیرد !
    از هم سنگران پدرش که حال فرزندانشان در بهترین شرایط زندگی می کنند و درس می خوانند , از ماشین ها و خانه های گرانقیمتشان و دعای کمیل خواندشان که دل سنگ را هم آب می کند و دعای ندبه خواندنشان ... آه که چقدر می خواست .... اما گریه امانش را بریده بود ...
    از مرفّهینی که در بحران ها ی جامعه تنها به خودشان اندیشیدند و فربه تر شدند و قدرتی پید کردند و ...
    از کشورش که زمانی به آن افتخار می کرد و برایش دعا می کرد ...
    از ...
    قلبش زخمی شده , قلب هیوا حالا پر شده بود از کینه , نفرت و خشم و ...
    ساعتی می گذرد ... مادر کمی آرام شده ... از اتاق خارج می شود
    هیوا آب دهانش را فرو می برد و ...به اطرافش نگاه می کند ...
    زندگی ادامه داشت و او محکوم به این که همراه آن بغض فروخورده به زندگی ادامه دهد ...

  8. #588
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    داستانی است دراز به وسعت دریا. اما شروعش از جزیره ای است در میان ابرها.
    قصه از آنجا اغاز شد كه دیو بدنبال بوی ادمیزاد شروع به جستجو كرد. قدم برداشت،از یك سو به سویی دیگر.
    صدای قدم هایش بلند تر از خود قدم ها بود.
    پس ترس ادمی زاده رابه لرزه در آورد .لرزید تا اینكه استخوانهایش شروع به ریختن كردند.وآدمی ماند چه كند با استخوان های ریخته شده .
    آنها را گذاشت وبا روحش فرار كرد.
    دیو همچنان بو می كشید.وجودش تنوره ای بود برای نیاز . خواسته اش تنها یك لقمه كردن وجود ادمی .
    آدمی سر از ابرها بیرون كرد.نگاهی به پایئن انداخت . نگاهش ماند .چه بود؟ نردبانی از گل وگیاه ?!.
    نه نخودی بود سبز شده و عاشق خورشید گشته .پس میل به سوی بالا كرده بود.
    آدمی دیگر نفهمید خودش به پیش است یا روحش .تنها ترس از صدا او را پیش می برد.پس آشفته ،تنها چسبید به گیاه .
    تا پناهی باشد،هرچیزی غیر از تمنای دیو .
    نخود سبز ، عاشق شده بود.خودش نمی دانست كی یا چرا. شاید اینگونه زاده شده بود.
    باری ،او فقط راه طی می كرد ،پیش به سوی معشوقش .تنها عزیزاش وتنها چیزی كه چشمش سویش را داشت: خورشید تا بالا تا هر جا كه باشد. به او برسد.اورا نگاه كند .شده لحظه ای . و اگر او هم زیر چشمی جوابش رابدهد واگر نگاهشان گره بخورد ....
    آدمی گیر افتاد نمد دانست به كجا می رسد. ولی از هیاهوی دیو دور شده بود .كمی كه زمان گذشت به خود امد حال به زیر پایش به برگ های سبز و نرم كه فقط میل به بالا داشتند ، نگاهی كرد چندان قابل به چشمش نیامدند.پس بلند شد،دست بالای چشم ها گرفت تا ببیند كجاست؟ جزیره چه شده ؟جزیره ای دیگر وجود دارد؟
    راستی گفته بودم .دیو كور بود! چشمهایش را جایی به عاریه گذارده بود .اما با این حال طفلكی نبود.صدایش غرشی بود هولناك .
    سبزه به هیچ فكر نمی كرد.حتی به آدمیزاده كه رویش مسافر شده بود.او فقط می رفت .عاشق می رفت .عاشق .
    وادمیزاده بازهم چشمهایش را ریزتر كرد.تا اینكه او هم بالا رادید.ماند. مبهوت ،متحیر وخوشحال. نمی دانست چه بود.فقط حسی زیر پوستش جاری شده بود.از خونش جاری تر.قلبش هم نمی دانست . پس شاد شد.می دانی ،دیدش عوض شده بود.چشمهایش جور دیگر می دید.شاید هم تنها یك چیز را می دید.او دیگر حتی به استخوانهایش هم فكر نمی كرد.
    با هم بالا رسیدند.سبزه كندتر می رفت،نه بخاطر وزن ادمی.كه قلبش راه را،به پایش بسته بود.تمام انرژی را برای تپیدن اش استفاده می كرد. سبزه می خواست آرام وارد شود .شاید حریم خورشید نازك باشدولطیف .ویا پذیرای وجودش كنون زمان نباشد.
    رسید اما چشمهایش نه اینكه میل باز شدن نداشته باشند،بی توان بودند.خاكسار شده بودند.می خواستندبا تمام وجود معنای حضور را در یابند.
    ادمی خوشحال بود فریاد زد .روح بودوسبك.استخوانهایش پیش دیو بود.وجودش حسی تند داشت .دوید رسید به نزدیكترین حد،پاهایش را بی محابا -حتی بی ادبانه -وارد حریم خورشید كرد.
    وخورشید تنها نگاهی انداخت.در نگاهش جهت به سویی بود اما كدام سو؟
    ادمی همانجا چشمهایش را عاریه گذاشت .ولی اینبار دیگر هیچ نداشت كه با ان فرار كند.پس ماند،معلق .
    وسبزه همچنان درگیر ،چگونه رودررو شدن بود.اخر كم نبود این لحظه . و وقتی فریاد ادمیزاده را شنید،فرو ریخت درعشقش زرد شد و در هوا خشك ماند.
    وخورشید سبزه زرد شده رادر جهت نگاهش دنبال میكرد.اما... .)

  9. #589
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    اجباری
    ملالِ‌مان خیالِ شماست. اگر نه، دروغ چرا؟ سربازخانه کم از اتاقِ نمور و حیاطِ بی‌درخت‌مان نیست.
    از فقره‌ی قبل که حظِّ هم‌نشینی شما... اسبابِ خُلفِ وعده‌ی ما شد در مراجعتِ به سربازخانه، مغضوبِ سرکار استوار شده‌ایم. رخصتِ مرخصی نمی‌دهند. دل‌خوشیم به موعدِ ملاقات. بل‌که تماشای نگاه‌تان، دوا کند دردِ این دلِ ملول.
    بُرجکِ کنج سربازخانه مشرف است به چاکِ جاده. لذا تمام دوساعتی که موظّفیم به نگهبانی، چشم به راهیم... شاید تقبّل زحمتِ مسیر کرده باشید، قدم‌رنجه به ملاقاتِ حقیر. نذر کرده‌ایم اگر فراق سر رسید و آدینه آمدید، عکس عیالِ سرکار استوار را پس‌بدهیم

  10. #590
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    مکعب برگشت به کره گفت:
    تو در هیچ زمینه ای اعتقاد مشخصی نداری،
    جهت گیری نکرده ای. نسبت به همه چیز و همه کس با مالایمت برخورد میکنی،
    هیچ وقت حرف تند و تیزی نمی گوئی.
    من مطمئن هستم تو هرگز نمی توانی راه را به آخر برسانی.
    همین مدارا دست و پایت را می بندد.

    کره گفت:
    تا پائین کوه مسابقه بدهیم؟

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •