مادر به آهستگی وارد اتاق فرزندش می شود و کنارش می نشیند ...
بغضی سنگین گلویش را می فشارد ... برای چند لحظه به چشمان دخترش خیره می شود
دختر ِ جوان سرش را از روی کتابی که مشغول مطالعه ی آن بود بر می دارد و به چهره ی محزون مادر نگاه می کند ... قلعه ی حیوانات نام کتابی بود که هیوا مشغول خواندن آن بود ...
چند لحظه ای می شد که چشم های هیوا , تنها به چشم های قهوه ای روشن ِ مادرش زل زده بود و آرام به غم ِ سنگینی که پشت چشمان ِ مادرش نهفته بود می اندیشید ...
چیزی که بسیار به چشم می آمد این بود که مادر مانند تمام این شب ها و این روزها گریه کرده بود , این را چشمانش می گفتند !
هیوا در دلش گفت ؛
- چقدر پیر شدی مامان ! چقدر پای چشات گود افتادن !
هنوز هیچ حرفی زده نشده بود ولی حالا هر دوی آنها بغض کرده بودند ...
هیواُ درست حدس زده بود , مادر هیچ وقت به خاطر خودش تا این حد ناراحت نمی شد , حتما موضوع ِ بیماری شیوا بود که باز این گونه او را به استیصال در آورده بود ...
سکوتی سنگین فضا را گرفته بود که مادر این سکوت را شکست !
- تو می گی من چی کار کنم دخترم ؟!
- چی شده مامان جون !؟
- آبجیت اصلا حالش خوب نیست , همش تو خودشه و داره با خودش حرف می زنه , هر کاریش هم می کنم قرصایی که دکتر بهش داده رو هم نمی خوره , اصلا حرف دکتر رو هم که می زنم عصبانی می شه و داد و بیداد راه می ندازه ...
شیوا خواهر ِ کوچکتر هیوا بود !
شیوا در دورانِ جنگ بین ایران و عراق به دنیا آمده بود ...
در بدو تولد مریض شده بود , یک بیماری سخت !
اما پدر که نظامی هم نبود , در جبهه بود و بدون هیچ چشمداشتی برای مردم کشورش می جنگید ...
و این چنین مادر , مردی در کنار خود نداشت که شاید بتواند شیوای بیمار را درمان کند !
و هیوا با این که در آن زمان بسیار کوچک بود اما خوب به یاد داشت که مادر با چه مشقّت های زیادی و در جالی که حتّی یک نفر هم نبود که به مادرش یاری رساند , به دنبال مشکل شیوا به این در و آن در می زد...
هیوا خوب صحنه ها را به یاد داشت ...
صحنه های آن دوران که جزئی از خاطرات هیوا شده بودند , از جلوی چشم های پر از سوالش رد می شدند ... و او را مجاب می کردند که مرتب این جمله را در دلش تکرار کند ؛
آه مادر بیچار ه ی من !!
جنگ تمام شد و پدر به خانه برگشت ...
شیوا در سن کودکیش بود , او هم دوست داشت که مانند هر کودک دیگری از این دوران شیرین زندگی اش لذّت ببرد ...
پدر برگشته بود اما نه , او که چون بعضی از جنگ برگشته ها بر سر غنایم جنگی حمله نبرده بود و آنی نبود که بخواهد از موقعیت خود سوء استفاده کند و از این راه به نان و نوایی برسد ...
آرام و بی سر و صدا نزد خانواده اش برگشته بود و فقری که از نبودنش در این چند سال حاصل شده بود خانواده اش را در آن سال ها آزار می داد ...
هیوا با خود می اندیشید ؛
به کسانی که در آن هشت سال بر روی مبل های خانه اشان لم داده بودند و در حالی که به تلویزیون رنگی اشان نگاه می کردند با تلفنی میلیون ها تومان سرمایه را صاحب می شدند و ...
و کسانی که به جنگ رفته بودند و حال یا در پست نظامی و غیر نظامی خودشان درجه و اعتباری گرفته بودند و با ماشین های گران قیمتشان در خیابان های شهر دور افتخار و پیروزی می زدند و همزمان گوش عالم و آدم را پر کرده بودند از شعار مبارزه با فقر !
و چنان به خود مغرور بودند که انگار ایران و جنگ و همه چیز مدیون آنها بود و ...
اما پدرش از هیچ کدام از این دو گروه نبود , ظاهرا این طور به نظر می رسید که پدرش کار درست را انجام داده بود و می دهد !
اما نتیجه ی کار تنها شدن هیوا و خانواده اش بود ...
تنهایی ای که بیشتر از همه متوجه شیوا شده بود , چرا که او فرزند جنگ بود .
هیوا برای لحظاتی خودش را جای شیوا گذاشت ...
به خاطر آن چه بر سر خانواده اش آمده بود , نه به گروه اول و نه به گروه دوم در آن خانه اعتمادی نبود ...
دلش خیلی برای شیوا سوخت ... و آهی از ته دل کشید و گفت ؛
- خواهر ِ بیجار ه ی من !
مادر ادامه داد ؛
- دکتر گفته که شیوا به خاطر تنهایی و فکر زیاد دچار بحران شخصیت شده و خودش رو تو جامعه تنها می بینه و از این جور حرفا ... تو می گی من چی کار کنم هیوا جان ؟! من که چیزی به عقلم نمی رسه , شیوا حالش خیلی بده , خیلی بد , نمی دونم چی کار کنم ... خدا ! ...
بغض مادر می شکند , جگر گوشه اش , عزیز دلش , داشت با یک درد مرموز از بین می رفت...
چشمان قهوه ای روشن مادر پر ازاشک شد و حال دیگر چون ابر بهاری می گریست ...
مادر شکسته بود و این را تنها هیوا می دانست.
هیوا هم دیگر بغضش ترکید, مادر و دختر همدیگر را به سختی در آغوش گرفتند ,
چند دقیقه گذشت , و همچنان آن دو در آغوش هم اشک می ریختند و به آن چه در این سال ها بر آن ها گذشته بود می اندیشیدند ...
در ذهن هیوا غلغله ای بر پاست ! انگار که از عالم و آدم بدش می آید ؛
از پدرش که به جرم صادقانه جنگیدن برای کشور ش , اعتقاداتش و ... حال تنفر ِ دخترش را پاداش می گیرد !
از هم سنگران پدرش که حال فرزندانشان در بهترین شرایط زندگی می کنند و درس می خوانند , از ماشین ها و خانه های گرانقیمتشان و دعای کمیل خواندشان که دل سنگ را هم آب می کند و دعای ندبه خواندنشان ... آه که چقدر می خواست .... اما گریه امانش را بریده بود ...
از مرفّهینی که در بحران ها ی جامعه تنها به خودشان اندیشیدند و فربه تر شدند و قدرتی پید کردند و ...
از کشورش که زمانی به آن افتخار می کرد و برایش دعا می کرد ...
از ...
قلبش زخمی شده , قلب هیوا حالا پر شده بود از کینه , نفرت و خشم و ...
ساعتی می گذرد ... مادر کمی آرام شده ... از اتاق خارج می شود
هیوا آب دهانش را فرو می برد و ...به اطرافش نگاه می کند ...
زندگی ادامه داشت و او محکوم به این که همراه آن بغض فروخورده به زندگی ادامه دهد ...