بهزیستی نوشته بود
شیر مادر
مهر مادر
جانشین ندارد
شیر مادر نخورده...
مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم ریاضی ام
که همیشه می گفت:
"گوساله بتمرگ" . . . . .
بهزیستی نوشته بود
شیر مادر
مهر مادر
جانشین ندارد
شیر مادر نخورده...
مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم ریاضی ام
که همیشه می گفت:
"گوساله بتمرگ" . . . . .
مي خوابم
و در ملحفه هاي سفيد غرق مي شوم
رايحه اي آبي مي شود و
لاي موهايم تاب مي خورد
مي لرزم .
كسي چه مي فهمد
جهان شلوغ تر از آن است
كه مردم
تولد عيسي ديگري را باور كنند !
در خواب
خوشبختی
خصلت خوب لحظه های ماست.
به فکر و خيالت بگو بروند٬
ميخواهم بخوابم...
ميخواهم در خواب همان اتفاقی را بيابم
که در بيداری
بين ما گم شده است..!!
خوابم بردهست؛
خسته بودهام حتماً.
و خوشبخت؛
لای یکی از همین «من خوشبخت هستم»های زیرپوستی.
لای یکی از همین شبهای عمیق خوشبختی،
...
وقتی که خواب بودم...
خوشبختی از رو دیوار، پر کشید تو کوچه...
خستهبودهام حتماً...
مرسي
بسيار عالي
برایت
دلتنگی عصر پاییز را می فرستم
مثل کلاغ های دم غروب
هیچ جا نیستم
فقط گاهی
یکی از پرهایم می افتد
خانه هنوز هست
اما آدمهایش مردهاند
یاشاید
( یا باید اینطور میگفتم: )
خانه ویران شدهاست
اگرچه آدمها هنوز هستند
نه
( اینطور هم نشد )
خانه هنوز هست
آدمها هم زندهاند
اما در این میانه
چیزی غایب است انگار
( نمیدانم )
تو چسبيده اي به دلم، شعرم!
خيالم شده حرف چشم هاي تو...
حرف مي زني با دلم.
- مسافر كه نيستي شاعر؟
شرم مي كني نگاهت زمين مي افتد.
زود خاك پايت مي شوم نگاهت بريزد به تمام تنم...
به خيالم عاشقت كردم!
عاشقم می داری،
چشم گذاشته ام...
"ده، بيست، سی..."
می خواهم زير چشمی نگاهت كنم؛ می دوی...
تمام دلم هراس می شود.
"پنجاه، شصت..."
به دست هايت كه برسم باز من چشم می گذارم و تو گريز می كنی از چشم های من...
"هشتاد، نود، صد....بيام؟"
تا كه چشم باز كنم به دلم رسيده ای...
تو برنده، من بازنده ی همه ی بازِی های فريبانه ی تو...
***
كودكي هايمان را ميان همان كوچه ها كه گذاشتيم من را عروس تن باكرت می كنی؟
دست هايم را مي گيری تا به خدا برسانی ام؟
تا آن بالا ها با من می دوی؟
می خواهم در سرزندگی چشم هايت بميرم...
دلم را كجا برده ای مَرد؟!
تا همیشه تو را طلبکارم از خدایی که عاشق من نیست
درک احساس از او نمی خواهم، هر چه باشد خدای ما زن نیست
خالق تو یکی شبیه خودت بی گمان مثل تو کمی مرد است
او اگر عشق را نمی فهمد این گناهش به گردن من نیست
من اگر دوزخی طلب دارم خرمن آتشت مهیا کن
باز این را بدان که من خاکم ،آتشت کارگر به این تن نیست
من فقط روح خالص عشقم تو که این واژه را نمی فهمی
پس بمان و خیال خام خودت که برایم بهشت مامن نیست
آدمی،یو سفی،نمی دانم!هر چه هستی برو خیالی نیست
من از آن آخرت نمی ترسم که برایم هنوز روشن نیست
تو که خطت همیشه قرمز بود من ولی سبز می شدم باتو
هر چه باشد تمام شد قصه بار دیگر مجال گفتن نیست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)