در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچ کس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه کوته نیست
در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچ کس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه کوته نیست
تا رنگ و روي خويش نمايد بر اين قياس
بعضي از آن باده و بعضي از آن برف
نه همچو من كه هر نفسش باد زمهرير
پيغام هاي سرد دهد از زبان برف
گر قوتم بدي ز پي قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمي از نردبان برف
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
تا وارَهى از دَمِ ستوران
وين مردمِ نحسِ ديو مانند
با شيرِ سپهر بسته پيمان
با اخترِ سعد كرده پيوند
چون گشت زمين ز جورِ گردون
سرد و سيه و خموش و آوند،
بنواخت ز خشمْ بر فلك مشت
آن مشت تويى تو، اى دماوند!
در بامداد رجعت تاتار
دیوارهای پست نشابور
تسلیم نیزه های بلند است
در هر کرانه ای
فواره های خون
دیگر در این دیار
گویا
خیل قلندران جوان را
غیر از شرابخانه پناهی نیست
ای تک های مستی خیام
بر دار بست کهنه ی پاییز
من با زبان مرده ی نسلی
که هر کتیبه اش
زیر هزار خروار خکستر دروغ
مدفون شده ست
با که بگویم
طفلان ما به لهجه ی تاتاری
تاریخ پر شکوه نیکان را
می آموزند ؟
اهل کدام ساحل خشکی
ای قاصد محبت باران
می خواستم جمهوری رفاقت باشد ژالیزیانا
با شعر دوست داشتم ، می خواستم
این مرز بسته را بگشایم
از پشت نرده های سفارتخانه
صف های التماس و تقاضا
صف های کار و ویزا را جبران کنم
از گونه ی پسر ها سرخاب شرم
از لاله زار دامن دخترها
توهین بی پنهای را بزدایم
تسلیم وهم های شبانه
نشناختی حقیقت فردا را
دستی به گونه ی من
در تکیه گاه گردن و گوشم دهان تو
از اعتماد می گفت
اندیشه ات به دور سفر می کرد
از اضطراب فاصله می باختی
لطیف حضور را
ما باختیم اما
باید قبول کرد شکست ما
انکار عشق نیست
ما چرت می زدیم ولی خورشید
در منتهای بیداری
با شعله ی روانش می تافت
نشناختیم و دور شدیم
حتی بدون حرف خداحافظی
دیوار ساز و زندان بان را
در یکدگر سراغ گرفتیم
تنها کسی که بیشتر از دنیا
چشم و چراغ ما بود
...
در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در سکت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید بادا
از پشت پنجره ی زندان
حرف مرا بفهم
که فریاد تمامی زندانیان
در تمامی اعصار است
در گیر و دار قتل عام کبوترها
در سوگ شاخه های تکه تکه ی زیتون
وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه
بر مسلخ همیشگی انسان
در لحظه ی شکفتن فریاد
باران سرخی از ستاره سرازیر است
آن سان که هر ستاره دلیل شرمساری خورشید های بسیاری
از برآمدنشان است
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا
هم اکنون 15 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 15 مهمان)