مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند
که سر خم کرده خندیدند
مگر بستان شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید
مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
که سرنشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند
مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند
که سر خم کرده خندیدند
مگر بستان شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید
مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
که سرنشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند
در عشق زنده باید، کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کو زعشق زاید
...
دست نازش برسرم هردم کشد از روی ناز
بوسه بر پیشانی ام بی حد زند وقت نیاز
من شراب هم با خدا نوشیده ام!
در سحر از جام او٬ من جرعه ها دزدیده ام
در چشمت ای امید ، چه شبها که تا به صبح
ماندست خیره ، دیده ی شب زنده دار ِ من
وز آسمان ِ روشن ِ آن چشم ِ پر فروغ
خورشیدها دمیده به شب های تار ِ من
مهتاب ها فشانده به عشق ِ من و تو نور
در هم خزیده مست ِ گنه ، سایه های ما
ما سینه ها ز مهر به هم در فشرده تنگ
کوبیده ای بسا دل ِ دیر آشنای ما
در بوی ِ راز گستر و پنهان گریز ِ یاس
بس بوسه های تشنه که از هم گرفته ایم
دور از فسون ِ جادوی ِ پنهان ِ سرنوشت
کام ِ امید ، از دل خرَّم گرفته ایمن
رقصیده ، ای بسا به رُخت سایه های برگ
ساز ِ تو نغمه گر، به سرانگشتهای ِ ناز
چشم ِ تو همچو مستی ِ تریاک ِ نیمروز
دامان ِ من کشیده به گردابهای ِ راز !
بس در فروغ ِ کوکب ِ رنگین ِ بامداد
افسانه های ِ رفته و آینده گفته ایم
وز بوسه مُهرها زده بر عهد ِ دیرپای
از بخت و بختیاری ِ پاینده گفته ایم
در شعله ی کبود ِ نگاه ِ تو - ای دریغ
کو آن نگاه ، کو که بسوزد در آتشم
ای بس در آن نگاه ِ هوس بخش ِ تند مهر
کز شوق سوخت خرمن ِ جان ِ بلاکشم
در پچ پچ ِ خموش ِ سپیدارهای باغ
- آوخ که رفت آن شب و یادش چه جانگزاست -
خواندی چکامه ای که هنوزم به گوش ِ جان
چون لای اتی ِ مادر ِ گمکرده آشناست
خواندی و گیسوان تو ، آشفته بر سه تار
در نور ِ ماه ، منظره ای جاودانه داشت
من مست ِ عشق و زورق ِ روحم سبک چو باد
بر موج ِ ساز ، ره به جهان ِ فسانه داشت
بگسست تار و آن همه آهنگ ِ دلپذیر
در پنجه های گرم ِ تو افسرد و جانسپرد
اشکت گرفت دامن و در پرده ی سکوت
راز ِ نگفته ، باز ره ِ آشیان سپرد
در کشتزار ِ یاد ِ آن راز ِ دلنواز
دیریست تا شکفته و روییده از نهفت
دردا! که تا به مهر ِ تو آئیختم اُمید
در شام ِ عمر ، اختر شادی دمید و خفت
...
تا تو حریف من شدی ،ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من
ذره به ذره ، چون گهر ، از تَف آفتاب تو
دل شده است سر به سر اب و گِلِ گران من
پیشتر آ ، دمی ، بنه آن بر و سینه بر برم
گرچه که در یگانگی جان توَست جان من
در عجبی فتم که این سایۀ کیست بر سرم؟
فضل تو اَم ندا زند کان من است ، آن من
از تو جهان پر بلا ، همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم
طرۀ توست چون کمر بسته بر این میان من
عشق بریده کسیه ام ، گفتم هَی چه میکنی؟
گفت ترا نه بس بود نعمت بی کران من؟
برگ نداشتم دلم ، می لرزید برگ وش
گفت مترس ، کامدی در حرم امان من
در برت آنچنان کَشم کز بر و برگ وارهی
تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من
بر تو زنم یگانه ای ، مست ابد کنم ترا
تا که یقین شود ترا عشرت جاودان من
سینه چو بوستان کند دمدمۀ یهار من
روی چو گلستان کند ، خمر چو ارغوان من
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
من می ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی می خورم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
به هیچ در نروم بعد ازین ز حضرت دوست
چو کعبه یافتم آیم ز بت پرستی باز
شبی چنین به سحرگه به دیده خواسته ام
که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز
امید قّد تو می داشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو می خواستم ز عمر دراز
به یک دو قطره که ایثار کرده ای ای دل
بسا که در رخ دولت کنی کرشمه و ناز
غبار خاطر ما چشم خصم کور کناد
تو رخ به خاک نه ای حافظ بسوز و بساز
حکایت شب هجران به دشمنان مکنید
که نیست سینۀ ارباب کینه محرم راز
زمانی تابلوی دکاناش هم میمیرد و شعرهای من هم.
زمانی خيابانی هم که تابلوی تنباکوفروشی داشت میمیرد و زبان ِشعرهای من هم.
بعد این سیارهی ِ چرخان، جایی که همهی این اتفاقها افتاد میمیرد.
در سیارههای دیگر در منظومههای دیگر
چیزهایی شبیه انسان چیزهایی شبیه شعر میسازند
و زیر چیزهایی شبیه تابلوی دکانها زندگی خواهند کرد
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)