زل زد به ظرف ميوه و ميزي که چيده بود
دو استکان چاي و نبات و ... ولي چه سود؟
آنجا به جز ترانهي يک عمر انتظار
چيزي براي حافظهي او نمانده بود
برگشت خاطرات خودش را نگاه کرد
حجمي نشسته بود خميده کنار رو
طعنه، نگاه سرد درختان، شب و سکوت
يک دختر و الههي نازي که ميسرود
تصوير تار و مبهم اين خاطرات تلخ
بر ذهن پير و خستهي او سايه ميگشود
با خود رمان زندگياش را مرور کرد
يک قصهي بدون سرانجام و بيفرود
از چشمهاي دخترکي که ستاره داشت
چيزي به جا نمانده به جز گودي کبود
در نيمه باز و ميوه و ميز و دو استکان
يک عمر انتظار و تلاشي بدون سود
------------------------------------------
(مريم افضلي)