وقت سحراست خیز ای مایۀ ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند بسی
وانها که شدند کس نمی آید باز
وقت سحراست خیز ای مایۀ ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند بسی
وانها که شدند کس نمی آید باز
زاهدان کین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند
گوییا باور نمی دارند روز داوری
کین همه قلب و دغل در کار داور می کنند
در کارگه کوزه گری کردم رای
در پایۀ چرخ دیدم استاد به پای
می کرد دلیر کوزه را دسته وسر
از کلّۀ پادشاه و از دست گذای
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن آب روان ما را بس......
سپيدي چشمهايم از سپيدي موهايم عقب ماند
و من هر روز در همان ميعادگاه تو را انتظار ميكشم
زانوانم شوق رفتن سوي تو دارد
و دلم صداي درد رفتنت
و من هنوز به انتظارم
اگر روزي آمدي و من نبودم
در همان ميعادگاه صدايم كن
تا از خاك جوابم بشنوي
.........
یه شب تو پاییز که غمت سر به سر دل میذلره
مریم ،
همون کسی که بیشتر از همه دوست داره
هان کوزه گرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهاده ای چه می پنداری
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش
شبهای دراز زمستان را
طاقت می آورم
و در تنهایی بی ترانه ی خویش
به جای گریه و بهانه
به قندیل های خاطره
دل خوش می کنم
اما
بهار که از راه می رسد
پای هر درخت پر شکوفه ای
در باور فاصله ها
ابر بغضم
همنوای باران می شود
...
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)