تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 58 از 212 اولاول ... 84854555657585960616268108158 ... آخرآخر
نمايش نتايج 571 به 580 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #571
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع ش تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود

  2. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #572
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    فردی با هوش که در حال سفر کردن بود،سنگ با ارزشی را از يک رودخانه پيدا کرد.روز بعد مسافری را ديد که بسيار گرسنه بود.فرد باهوش سفره اش را باز کرد تا او را در غذای خود سهيم کند.مسافر گرسنه سنگ با ارزش را ديد و از وی خواست تا سنگ را به او بدهد.او نيز بلا درنگ سنگ را به آن مسافر گرسنه داد.مسافر در حالی که به خوشبختی خود ميباليد،آنجا را ترک کرد.او ميدانست که سنگ به حد کافی ارزش دارد،تا او را ر طول زندگی تامين کند.اما چند روز بعد بر گشت تا سنگ را به صاحبش باز گرداند.او گفت من خيلی فکر کرده ام و ميدانم که اين سنگ چقدر با ارزش است.اما آن را به شما باز ميگردانم تا شايد چيز بهتری به من هديه بدهی.

    به من آن چيزی را بده که در درون توست وتو را قادر ساخته که اين سنگ با ارزش را به من هديه بدهی

  4. این کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #573
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    من یه داستان گذاشتم، فرداش اومدم دیدم پاک شده! فکر نمیکردم تکراری باشه. ولی چرا فقط من؟!

  6. #574
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    سلام

    دوست خوبم من همه داستانها را بررسی می کنم و موارد تکراری حذف می شه مختص شما نبوده
    اگه داستان تکراری هست که پاک نشده متوجچه نشدم و اگه شما سراغ دارید حتما شماره پست ها ره به من بدهید تا حذف بشن

    ممنون

  7. #575
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    12

    شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين ان مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.

    دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!

    چه اتفاقي افتاده؟

    مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت.

    چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.

    متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

    تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟

    همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد .!!!

    مرد شديدا منقلب شد.

    ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!!

    اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشق به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حدي مي

    توانيم عاشق شويم اگر سعي کني

  8. این کاربر از boy iran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #576
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    توی رختخواب دراز کشیده بود و چشمهایش را بسته بود. پسر بزرگش دو زانو کنارش نشسته بود و وحشت زده دستهایش را به هم می مالید و به او نگاه می کرد. تک دخترش هم کنج اتاق وا رفته بود و بی صدا گریه می کرد. معلوم نبود کدام شیر پاک خورده ای صبح زود به گوش زنش رسانده بود که او با زن بیوه خوشکلی سر و سرّی دارد و تازگیها صیغه اش کرده. زن حاج اکبر که عمری سر به زیری و نجابت کرده بود چنان جیغ و داد و گریه ای علم کرد که حاجی چاره ای ندید جز اینکه الکی قلبش را بگیرد و خودش را بزند به سکته ناقص!
    حالا ورق برگشته بود و زنک دویده بود پی دکتر و آمبولانس تا لااقل همین شوهر بی وفا و نصفه را از دست ندهد!
    حاجی داشت فکر می کرد که چطور کار را ادامه دهد و نقش را چگونه بازی کند که مشتش پیش دکتر و زنش وا نشود. به خودش حق می داد، زنش دیگر پیر شده بود و حالا که او طعم و بوی یک زن جوان و خوشگل را چشیده بود دیگر دلش نمی آمد حتی به تن چروکیده و پر لک و پیس زن خودش نگاه کند،اصلا زنش از همان اول هم تحفه ای نبود...
    زنش با یک لیوان آب قند پرید توی اتاق. همانطور که قربان صدقه شوهرش می رفت سرش را بالا گرفت و آب قند را توی حلقش ریخت. حاجی حول شد و آب پرید توی گلویش. به شدت سرفه کرد. زنش ترسید،جیغ کشید و محکم زد پشتش و کار را خرابتر کرد. شدت سرفه اش بیشتر شد. نمی توانست نفس بکشد. سینه اش درد می کرد.به گلویش چنگ زد. چشمهایش سیاهی رفت و افتاد و مرد!!!

  10. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #577
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    پشت کله اش را خاراند و به کلید توی قفل نگاه کرد. کلید را توی قفل فرو کرده بود اما نمی دانست می خواهد در را ببندد یا باز کند! به خودش نگاه کرد، با آن سر و وضع نمی توانسته از داخل خانه بیاید، پس احتمالا الان باید برود تو. خواست کلید را بچرخاند و در را باز کند که نگاهش به در افتاد. یک لوحه برنجی قدیمی با شماره : 1124. سعی کرد پلاک خانه اش را به یاد بیاورد، اما نتوانست. بین 1142 و 1241 مردد ماند. شاید هم 2411 یا ....! با خودش فکر کرد دو راه بیشتر وجود ندارد، یا کلید در را باز میکندو می رود تو ویا باز نمیکند و نتیجه اش این است که اینجا خانه او نیست. اما اگر خانه خودش نباشد... فرو کردن کلید و ور رفتن با در خانه مردم جرم است و او توضیح قانع کننده ای برای کارش ندارد. آرام کلید را در آورد و توی جیبش گذاشت. آنجا ایستادنش هم مشکوک بود . توی یک راهرو بلند با چند در هم شکل ایستاده بود. یادش نمی آمد از کدام طرف آمده و الان به کدام طرف می خواهد برود! به سمت چپ چرخیدو راه افتاد، آنقدر رفت تا راهرو به یک دوراهی T شکل ختم شد. حالا از کدام طرف برود؟! چشم هایش را بست و به ذهنش فشار آورد. فایده ای نداشت. چیزی به خاطر نیاورد. چشم هایش را باز کرد. او اینجا چه می کرد؟! بین یک سه راهی ایستاده بود. نمی دانست از کدام طرف آمده و به کدام طرف می خواهد برود! اصلا باید برود یا بایستد؟! یکی از راهروها را گرفت و راه افتاد . ادامه داد تا به راه پله رسید. راه پله فقط به پایین می رفت و او هم از پله ها پایین رفت. در پاگرد کاغذی به دیوار چسبانده بودند. ایستاد و نگاه کرد. تصویر کسی بود و چند خطی نوشته که توی نور کم نمی توانست بخواند. خواست برود .توی پاگرد ایستاده بود. یادش نمی آمد از بالا آمده یا از پایین! نگاهی به پله ها کرد و از پله ها بالا رفت....

    روی کاغذ روی دیوار پاگرد این جملات تایپ شده بود: تصویر بالا عکس جوانی 25 ساله است که از جمعه گذشته از خانه خارج شده و تا کنون باز نگشته است. او به علت بیماری مغزی نمی تواند چیزی به خاطر بسپرد. از یابنده تقاضا می شود او را به آپارتمان شماره 1124 همین برج تحویل داده و خانواده وی را از نگرانی رهانیده و مژدگانی دریافت نماید

  12. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #578
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    سرما و خستگی امانش را بریده بود. خودش را بیشتر گلوله کرد. دستهایش یخ زده بود. گرسنه بود. با خودش فکر کرد، یادش نمی آمد کی غذا خورده. نمیدانست چقدر می تواند دوام بیاورد. این وضع تا کی قرار است ادامه داشته باشد؟! پاهایش از سرما کرخت شده بود، انگشتهایش را گره کرد و گوشت پایش را چنگ زد. یادش آمد نمی بایست بخوابد. تصمیم گرفت کمی تکان بخورد تا خون در رگهایش جریان پیدا کند اما هر تحرکی باعث میشد انرژی اش زودتر تمام شود.
    دیگر نتوانست تحمل کند...
    به سختی بلند شد، پاهایش یخ زده بود، کولر را خاموش کرد، پتو را از روی زمین برداشت و روی تخت دراز کشید و خوابید!

  14. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #579
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    پیرمرد کلاهش را توی مشتش مچاله کرد و گفت: ببین آقای دکتر! حالا من با این کره خر چیکار کنم؟!!
    دکتر سرش را خاراند ، نگاهی به پسر کرد و پرسید: حالا از کجا معلوم که زن همسایه هم تورو دوست داره؟!
    پسر گفت: دوس داره، من می دونم
    _ از کجا می دونی؟!
    پیرمرد سرخ شد،شاید از شرم شاید هم از غضب. گفت: آااااقااااای دکتر!!!!
    دکتر داد زد: پدر جان بذار ببینیم چی شده دیگه! اون اول که گفتم به من مربوط نیس و من متخصص داخلی ام گیر دادی که داخل مخ پسرت عیب کرده و به من مربوطه! حالا که قبول کردم بگذار کارمو بکنم
    پسر گفت: اگه میتونست که میگذاشت من کارمو بکنم!
    پیرمرد سبیلش را جوید و گفت: استغفرالله!
    دکتر پرسید: نگفتی از کجا معلومه که زن همسایه دوستت داره! می دونی اینکار جرمه؟ می دونی کسی بفهمه پدرتو در میارن؟!
    پیرمرد گفت: دکترجان مشکل اصلا اینجا نیس!
    _ پس کجاست؟!!!
    _ دکترجان من سرایدار مدرسه روستا هستم، مدرسه بیرون روستاست، ما اصلا همسایه نداریم !!!

  16. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #580
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض قانون و میوه

    در صحرا ، میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فرا خواند و گفت : هر کس در روز تنها می تواند یک میوه بخورد . این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد .
    دانه های میوه ها بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ، آن جا منطقه ای حاصل خیز شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت. اما مردم هنوز هر روز فقط یک میوه می خوردند
    و به دستوری که آن پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفا دار بودند. اما علاوه بر آن ، نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستاهای همسایه هم از آن میوه ها استفاده کنند. این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند. خداوند پیامبر دیگری را فرا خواند و گفت : بگذارید هر چه میوه می خواهند بخورند . و میوه ها را با همسایه های خود قسمت کنند. پیامبر با پیام تازه به شهر آمد. اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانده بود و نمی شد راحت تغییرش داد .کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده . اما نمی شد رسوم کهن را زیر سوال برد ، و بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه میوه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهند. تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آن آیین قدیمی وفادار ماندند. اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کرد

  18. این کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •