به من دست نزنید
من ممنوعم
من شقایق را در آئینه کشتم
و همانگونه که آفریدم عشق را
به آغوش خاک سپردم
به من دست نزنید
یاس را در ریه هایم نفس کشیده ام
و تاریکی سایه بر من افکند
آنگاه که آرزوهایم بر من خندیدند
کنج تنهایی را خزیده ام
و کوروار چنگ به همه چیز زداه ام
زندگی
عشق
مبارزه
به من دست نزنید
که من پوسیده ام
و در آئینه مکرر شده آنچه بر من گذشته است
وقتی غروب کردم
هوا آفتابی بود
و همه می خندیدند
به من دست نزنید
که اهل اینجا نیستم
همزادم را دشمن بافتم
آنگاه که با جامه ای از مهر پیشوازش آمدم
دستانم را کاشتم
ده ها بار
نروئیدند
باور کنید باور کنید
من اهل اینجا نیسنم
در آن سوی رویا ها میزیم
و دردیست که امروز مرا میگویند
رویا نه!
خیال کافیست
به خود بیا
اما آیا واقعا آنها به خود آمده اند؟
من دشت واقعیت را در فراسوی احساس حس می کنم
من مغلوب ابدی زوالم
معشوق ازلی غربت
آری به من دست نزنید
که شکستنم
دریای تاریکی را ارزانیتان میدارد
و آنگاه است که شرمسار می شوید از خویش
آینه عریانیتان را چه مبتذل نشان خواهد داد!!