تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 58 از 87 اولاول ... 84854555657585960616268 ... آخرآخر
نمايش نتايج 571 به 580 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #571
    اگه نباشه جاش خالی می مونه ahmads's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    286

    پيش فرض

    سلام دوستان

    امیدوارم منو برای اینکه داستانم رو اینجا قرار میدم ببخشید چون من تازه کارم و شما عزیزان استاد . من دوتا نوشتم رو که قبلا تایپ کرده بودم پایین گذاشتم و خیلی مشتاقم که نظرات و نقد های شما رو بخونم البته نوشته ها خیلی با تکلف هستن که دلیلش رو هم آقا مهدی میدونن . خلاصه می خواستم نظارتتون رو بدونم . البته اولیش رو میشه داستان گفت ولی دومیش رو نه !


    " اضطراب "

    " بابا عروسک می خوام " جمله ای بود که دل مردی را لرزاند . توصیفش بسیار مشکل است . دست هایش لرزید ، عرق سردی پیشانیش را پوشاند ، اما لبخندی گرم به فرزندش نشان داد . در دلش آنقدر ترس فروآمد که بی اراده نفسش بند آمد . بی اختیار نگاه های معصوم کودکش را دنبال می کرد. با خودش می گفت : پروردگارا تو خود آگاهی که نه پول و نه چیزی دارم که با آن خواسته اش را برآورده کنم. تو خود به خوبی می دانی که هرچه دارم را باید تقدیم آنان کنم ... . دیگر بدنش سست شده بود که دخترش با دست های لطیفش دستی به پایش کشید و نگاهی معصوم به او انداخت و او که اشک چشمانش و بغض گلویش را گرفته بود خودش را استوار نشان داد و دست های مهربان کودکش را به سفتی در دستش فشار داد و به دنبال خودش کشید اما نمی دانست در ملک وسیع پروردگارش به کجا برود ؟


    " لحظات "

    چه سخت است لحظه ای که امید می بندی و نا امید می شوی . چه دشوار است دیدن چیزهایی که ساعتی به سکوت وا می دارند و چه بد است دیدن کسی که عمرش به هدر رفته . عمر چه خوب و چه بد به پایان خواهد رسید و چه خوب اگر که پایانی خوش داشته باشد . سخت ترین زمانش لحظه ایست که افسوس لحظه ای را می خوری و بهترین لحظه اش زمانیست که به آمدن لحظه ای امید می بندی . لحظات می گذرند و حسرتشان را تا آخر عمر می گذارند . پس افسوس بر لحظه ای که گذشت و حسرتی که هم اکنون برایش گفته می شود .



    ( اولی قبلا تو وبلاگ دوست خوبم بنیامین درج شده بود ! )

    با تشکر از شما

  2. این کاربر از ahmads بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #572
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    سلام
    پس ما با هم سنیم ...
    احمد رو که جدید اومده من میشناسم بچه ی خوبیه ... البته هم سنمونه ...

  4. #573
    اگه نباشه جاش خالی می مونه ahmads's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    286

    پيش فرض غریبه

    با ترس عجیبی در خیابان راه می رفت . تک نگاه های مردم سخت ترین عذابی بود که در آن لحظات ممکن بود برایش اتفاق بیفتد . با ترس تابلوهای خیابان را می خواند تا که شاید نشانیش را پیدا کند . دلش آشفته بود . بر خودش نفرین می فرستاد که چه کردم تا سزاوار این سرنوشت شدم ؟ سال ها سلامت زندگی کردم اما الان حسرت روزی از آن روزها را می کشم . ولی باز هم با تمام اینها با لباس کهنه و کفش های پاره و چهره ای ساده به امیدی گام بر می داشت .

    ========

    دوستان نمیدنم چرا تاپیک اینقدر خلوت شده ؟

    منتظر نظراتتون هستم !
    Last edited by ahmads; 12-05-2008 at 23:34.

  5. #574
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    با سلام خدمت همه دوستان!
    جاتون خالی، جمعه رفتیم کاشان! من می خواستم سفرنامش رو بنویسم منتها آخراش ضدحال خوردیم و وقتی ساعت 2 نصفه شب به خونه رسیدیم و من هم سرما خوردم و ... دیگه به کلی پشیمون شدم! به هر حال این سفر تجربه هایی رو برای من به همراه داشت که حتماً در مزخرفات آینده از آن استفاده خواهم کرد.
    من عذر میخام اگه یه مدتی فقط read-only بودم! به هر حال باز هم از مهدی جان تشکر می کنم که داستانام رو خوندن. به شخص تازه وارد به جمع هم خوش اومد می گم و باید بگم نوشته ی دومیشون (لحظات) که مانند یک قطعه اجتماعی بود، زیبا بود. من از وسترن عزیز هم واقعاً خجالت می کشم و فکر می کنم اگه کسی نیاد برای کارام نظر بده واقعاً حقمه! من خیلی عجولم اما توی داستان بعدی که براتون خواهم گذاشت، خیلی سعی کردم تا حدودی این مشکل رو برطرف کنم و فکر می کنم یک سر و گردن از کارای قبلیم بالاتر باشه... با این حال می دونم که بدون ایراد نیست... من دیگه خجالت می کشم که به شما گیر بدم و خواهش کنم که نظر بدین... واسه همین هم اگه خواستین بخونین ولی یادتون باشه هیچ چیز به اندازه انتقاد و تشویق با هم، من رو خوشحال نمی کنه.

  6. #575
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    در داستان زیر، سعی کردم که از عجول بودن معمول در کارهایم دوری کنم و با حوصله و منطقی جلو بروم. خودم فکر می کنم یک سر و گردن از کارهای دیگرم بالاتر باشد، اما بدیهی هست که هیچ کاری بی اشکال نیست. شاید حجم داستان زیاد باشد، اما به خواندنش می ارزد!

    یا قمر بنی هاشم

    دکتر، نگاهی به کاغذهای روی میز کرد و بعد در دفترچه بیمار، چیزهایی را نوشت. بعد گفت:
    "وضعیت شما خیلی حاد هستش و آنرماله..."
    عبدالله، پیرمردی که 50 سالی از عمرش می گذشت، با کتی مندرس، ریشهای نامرتب و اصلاح نشده و دستهایی پینه بسته، هاج و واج دکتر را نگاه می کرد و از این حرفها چیزی دستگیرش نشد. این بود که لبهای چروکیده اش را جنباند:
    "آقای دکتر... الهی که درد و بلای شما بخوره تو سر من و بچه هام... ولی یه جور حرف بزن و بگو ما چه مرگمونه که من بیسواد هم حالی بشم آخه..."
    دکتر با بی حوصلگی نگاهش را از نسخه داروهایی که نوشته بود، برداشت. عینکش را روی میز گذاشت و صندلی اش را کمی به جلو کشید. به صورت پر چین و چروک بیمار خیره شد:
    "ببینید آقای... آقای کارگر، من شغلم ایجاب می کنه که به شما بیخود و بی جهت امید واهی ندم. شما وضعیتتون، یعنی مسئله ی قلبتون خیلی خرابه. من تنها کاری که می تونم بکنم، فوقش چندتا دارو براتون تجویز بکنم. اما تا خودتون رعایت نکنید و چیزایی که الآن بهتون گفتم گوش نکنید، وضعیتتون بدتر از حالت فعلی هم میشه. آخه من نمی دونم... پدر جان! شما سن پدر من رو داری، چرا باید از این کارای سخت بهت بدن؟ کارگری و عملگی شد شغل؟! کار دیگه ای رو دست و پا کن. چه بدونم راننده تاکسی بشو، مغازه باز کن یا..."
    عبدالله حرفهای او را نیمه تمام گذاشت، حوصله نداشت ادامه ی آنها را بشنود:
    "دکتر جان! الهی که قربان شما بروم... من که قبلاً هم خدمت شما عرض کردم. برای ماها که نام کارگر رو واسه فامیلیمون یدک می کشیم، این جور چیزا ننگ نیست، بلکه هم افتخاره. پدر خدابیامرز من که عمرش رو به شما داده باشه همیشه می گفت که کار، عار نیست. آق دکتر... من 40 سالی هست که دارم همینجوری زندگیم رو می چرخونم و خدا رو شکر، تا حالا هم به خلق خدا محتاج نشدم. با همین دستام، هر شب نون حلال می آرم سر سفره و تا حالا هم 4 نفر رو فرستادم خونه ی بخت و رفتن پی کار و زندگیشون. اگه این دو تا بچه هم سر و سامون بگیرند، دیگه از خدا هیچی نمی خوام..."
    این حرفها را گفت و خاموش شد. مثل این بود که ادامه حرفهایش به ذهنش نرسید، یا اینکه یاد بچه هایش افتاد و بغض گلویش اجازه صحبت کردن را به او نداد.
    دکتر دفترچه را مهر و امضا کرد و به پیرمرد تحویل داد:
    "آقای کارگر. باور بفرمایید که شما جای پدر بنده هستید. من هم اگه هر چیزی گفتم، از روی دلسوزی و برای خودتون بوده. یعنی کسی نیست که شما رو با این سن و سال کمک کنه؟ پسری ندارین؟ بالاخره کسی نباید دست شما رو بگیره؟"
    عبدالله بی توجه به این حرفها، از روی صندلی پا شد و به سمت در خروجی رفت. نمی خواست جلوی کسی اشک بریزد. دکتر با حیرت پشت سر او بلند شد و گفت: "آقای کارگر کجا می رین؟ من که حرف بدی نزدم... برای سلامتیتون گفتم... اون داروهایی رو که نوشتم حتماً تهیه کنید و مصرفشون رو به هیچ وجه قطع نکنین..."
    در محکم بسته شد و دیگر دکتر از سخن گفتن باز ماند. دوباره روی صندلی لم داد و در حالی که با قیافه ای متعجب و عصبانی با خودکار لای دستانش بازی می کرد، زیر لب زمزمه کرد: "پیرمرد دیوونه!"
    خبر نداشت که هزینه ی نسخه ی او برای پیرمرد به قیمت حقوق دو هفته کارگری او تمام می شود.
    ***
    دق دلش را داشت سر موتور خالی می کرد. از میان کوچه های تنگ محله قدیمی به سرعت عبور می کرد و وقتی که آب جوی وسط کوچه به عابری پاشیده شد و او را فحش داد، تازه به خودش آمد. هنوز در فکر حرفهای دکتر و قیمت داروها بود که به مقابل درب کوچک خانه رسید. از موتور پایین آمد، در را باز کرد و به داخل رفت. توی حیاط، مثل همیشه چند تا گربه حی و حاضر بودند تا همان اندک بساط زندگی او را غارت کنند. رفته بودند سر وقت حوض. موتور را به دیوار تکیه داد و با نزدیک شدنش به در اتاق، گربه ها در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند. نگاهی به حوض با آب کم عمق کثیفش انداخت. چند تا ماهی قرمز داشتند توی آب چرخ می زدند. رنگ آب به قرمزی می زد. آهی کشید؛ درد قفسه سینه اش شروع شده بود. بسم الله گفت و داخل شد.
    نگاهی به آشپزخانه انداخت. کسی خانه نبود. خانه آنقدر کوچک بود که با یک نظر، می شد فهمید چند نفر داخل هستند. فقط از دو اتاقک تشکیل می شد که آشپزخانه و هال را تشکیل می دادند. ولی درعوض حیاط بزرگ بود. تابستانها چندان مشکلی نداشتند ولی زمستان که می شد تمام مصیبتها بر سرشان باریدن می گرفت. همانطور که در عوالم و خاطرات گذشته اش سیر می کرد، نگاهی به طاقچه انداخت. آینه مدور شکل کوچکی، به همراه شانه ای با دندانه های شکسته به چشم می خورد. کمی آن طرفتر هم قاب عکس پدرش بود که مثل همیشه داشت به او می خندید. حداقل این شانس را داشت که بعد از فوت پدرش، هر روز خنده هایش را ببیند. به جلوی آینه آمد. نگاهی به خود و نیم نگاهی به قاب عکس انداخت. چندان فرقی نمی کردند. همان موهای سفید کم پشت بود و همان سرانگشتانی ترک خورده که در فصل سرما خیلی اذیت می کرد و بدنی همیشه کوفته و زخمی که انگار تمام غمهای عالم روی آن سنگینی می کرد. مثل این بود که روح پدرش بعد از مرگ در او حلول کرده باشد. قطره اشکی از چشمانش، سر خورد روی گونه پر چین و چروکش، و بعد افتاد کف اتاق. روی قالی رنگ پریده نخ نما شده. ته تغاری بود و پدرش خیلی او را دوست داشت...
    بعد انگاری که زیر پاهایش اجاقی را روشن کرده باشند، تمام تنش گر گرفت. پاهایش می لرزیدند و سینه اش به شدت درد می کرد. ناچار خم شد و به یکی از پشتیها تکیه داد. چشمهایش درست نمی دیدند... شروع کرد به سرفه کردن. سرفه هایی وحشتناک که انگار قصد داشتند روح او را از دهانش بیرون بیاورند! سرش خم شد؛ بی اختیار، همانطور با کت و شلوار دامادی روی زمین دراز کشید. گلویش می سوخت و احساس تهوع داشت. از لابلای چشمان نیمه بازش، متوجه حضور هاله ای در نزدیکیش شد. بی اختیار بر زیر لب شهادتین را خواند، به خیال اینکه ملک الموت به دیدارش آمده! اما آن فرشته ی موهوم کسی نبود جز اقدس خانم، زن عبدالله که به تازگی به خانه برگشته و شوهرش را در آن وضعیت وخیم دیده بود.
    ***
    آب قند را گرفته بود جلوی صورت شوهرش و نمی توانست اشکهایش را مخفی کند:
    "حاجی، نمی گی یه موقع بلایی سرت خودت بیاری من چی کار کنم؟ چرا خودت رو دستی دستی به کشتن می دی..."
    عبدالله حالش خیلی بهتر از قبل بود، اما باز هم، تظاهر به بی دردی می کرد و بعد از اینکه با اصرار زن چند قلپ از آن آب را خورد، دیگر امتناع کرد. می دانست که دوباره جر و بحثهای آنها بالا خواهد گرفت.
    "خانم... من که چیزیم نیست. شما بیخود کاسه داغتر از آش می شی. این لیوان رو از جلو صورتم بکش کنار!"
    سینه اش همچنان می سوخت. نتوانست آنطور که می خواهد، سر اقدس داد بزند تا بترسد. اما اقدس این دفعه اطاعت کرد. با لیوان به آشپزخانه رفت و با دستانی خالی برگشت. رفت سراغ چرخ خیاطیش. برای زنهای همسایه چادر می دوخت و پول بخور و نمیری را می گرفت تا کمک خرج شوهر باشد. همان طور که با پارچه های سیاه و قیچی در دستش مشغول بود، با عبدالله هم صحبت می کرد:
    "تقصیر تو نیست مرد... تقصیر من هستش که الکی دل به حالت می سوزونم."
    عبدالله رشته افکارش جای دیگری بود. از شیشه در، خیره شده بود به حیاط. گربه ای با ماهی قرمز به دهان از کنار حوض گذشت. یک لحظه چشمانش را بست. بعد ناگهان چیزی یادش آمد:
    "راستی بچه ها کوشن؟ عباس و گلناز کجان؟"
    اقدس که مشغول خیاطی بود، بدون اینکه به پیرمرد نگاه کند، گفت:
    "همینم کم مونده بود حواس پرت بشی! می خوای کجا باشن این وقت ظهر... مدرسه ان دیگه."
    عبدالله تکانی به خود داد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت. هنوز تا ظهر باقی بود. تازه به یاد گذشت زمان افتاد. فهمید که صبح خیلی زود از خانه زده بیرون. هنوز تا ناهار وقت باقی بود. بعد در دل خدا را شکر کرد که زنش از دکتر رفتن او، بویی نبرده.
    "آخه حاجی، بیا و این آخر عمریمون، کمتر خودت و مارو زجر بده. ول کن این کار نکبتی رو. صبح تا شب برای چندرغاز تو یه مشت خاک و خل و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه سر می کنی... من نباید این حرفارو بهت بگم. ناسلامتی پیرمردی، عمری ازت گذشته... این کارها دیگه به تو نمی سازه..."
    عبدالله به خشم آمد. لحظه ای درد سینه اش را فراموش کرد. سرفه ای کرد و با صدایی بلند، داد زد. طوری که زن ترسید:
    "چند بار بهت بگم من چیزیم نیست؟ مثل اینکه حالیت نمیشه... تو این آخر عمری هم نمی زارن راحت باشیم... ایها الناس! یکی بیاد به اینها بگه من چیزیم نیست! من حالا حالاها نمی میرم. خیالت تخت باشه، زن!"
    برخلاف او، اقدس به آرامی جوابش را داد؛ با صدایی که بغض در آن به راحتی حس می شد:
    "دست شما درد نکنه، حاجی. خوب مزد من رو کف دستم گذاشتی... چرا همه چی رو سر من خالی می کنی، ها؟ این حرفها رو برو به کسای دیگه ای بزن. برو به اون توله هایی که بزرگ کردیم بگو... من می خوام تو بمیری یا اونها که سال تا ماه نمی یان از چهار فرسخی خونمون رد شن؟ آره حاجی... سر من داد بکش... فردا که -زبونم لال- غزل رو خوندی... یه مشت گرگ پیدا میشن که سر گرفتن خشتک شلوارت هم می خوان با من جنگ و دعوا راه بندازن..."
    این حرفها را از ته دل گفت. انگار که باری را از دوشش برداشته باشند، دلش خنک شد. عبدالله آهی از ته دل کشید. آهی که هم درد در آن نهفته بود و هم داغ خاطرات گذشته... یاد بچه های بزرگش افتاد.
    "من با شوهر همسایه بغلی، کریم آقا صحبت کردم. همونی که سر کوچه آژانس داره. گفت حرفی نداره فقط باید شما رو ببینه با هم صحبت کنین. خدا رو خوش نمی یاد با من لجبازی کنی مرد... خدا رو چه دیدی، برو شاید این کار خوب واست ردیف شد. تو دیگه تاب و توون عملگی رو نداری حاجی."
    "خانم تو چرا عقلت ناقصه! وقتی می گم نمیشه، یعنی نمیشه دیگه... من با این پیمانکار قراردادی طی کردم. همش دو ماه دیگه مونده. این مدت هم بگذره ان شاء ا... اونقدری دستم میاد که بدهیمون رو بدیم و یه کمی هم پس انداز کنیم..."
    "آق عبدالله! گوشت با منه؟ ول کن این حرفارو... تورو خاک مادر خدابیامرزت بیا و برو پیش این آقا کریم. به خدا آدم بدی نیس. خدا و پیغمبر حالیشه. من واسه زنش چندتا چادر دوختم، ولی پولشو نگرفتم. سفارش من رو حتماً کرده. یه سری بهش بزن شاید گوش شیطون کر، فرجی شد... از بابت ساختمون هم نگران نباش. من خودم به عباس می گم تا جای تو بره اونجا."
    "عباس دیگه چرا؟ مگه اون درس و مشق نداره؟ این بچه های مفتخور امروزی مگه کار بلدن... صنار بده آش، به همین خیال باش! خوبه خودت میگی اون چار تایی که رفتن چه گلی به سرمون زدن تا این یه الف بچه بخواد... ای خدا، قربان کرمت بروم که الحق و الانصاف راست گفتی اموال و اولاد همش فتنه اس..."
    "این قدر واسه خودت آیه یاس نخون! مگه عباسمون چشه؟ ماشالا پسر به اون رعنایی، یه پارچه آقا. من همون اول که اینو زاییدم بهت گفتم با بقیه فرق داره، نگفتم؟ هیچیش مثل بقیه نیست... تو خون خودتو کثیف نکن، من خودم امروز که برگشت بهش میگم. تو هم بالای غیرتت یه سر به آقا کریم بزن. به پیر، به پیغمبر چیزی نمیشه!"
    "عادت داری واسه خودت همین جور ببری و بدوزی؟ لازم نکرده... خوش ندارم بچه ام از درس و مشق بیفته، حالا هی تو بگو!"
    "کی گفته من می خوام جیگر گوشم مثل تو بیسواد بشه. صبح تا ظهر رو تو برو سر ساختمون، اینطوری کمتر بهت فشار بیاد. اگه چیزی سنگین بود بلند نکن. عباس هم از مدرسه اومد میفرستمش سر ساختمون. درسته تا حالا کاری نکرده اما باهوشه؛ سریع یاد می گیره."
    عبدالله هنوز مردد بود، تردید را از چشمان و صورت بی حالتش می شد خواند. زن طاقتش طاق شد:
    "بالاخره یه چیزی میگی یا نه؟ ناسلامتی تو مرد خونه ای!"
    "حق بده خانم. کل عمرم رو بین کارگرها و سیمان و گچ گذروندم و سر ساختمون بودم. همش برام خاطره مونده... الآن دیگه هرکی تو کار ساخت و ساز باشه ما کارگرا رو می شناسه."
    "جد و آبادت با عملگی به کجا رسیدن که تو میخوای برسی؟ کوه قاف رو فتح کردن؟ یک کمی عاقل باش مرد. از آجر بالا انداختن و ملات درست کردن چیزی در نمی یاد، یعنی به زحمتش نمی ارزه. این دو ماه رو نصف روزه برو؛ بعد هم ببوسش و بزار کنار. خودت بهتر می دونی که دیگه از ایل و تبار ما کسی عمله نمیشه."
    عبدالله با نگاهی پرمنظور به اقدس خیره شد و گفت: "پس عباسمون کشکه؟"
    اقدس فهمید که بالاخره او برده. لبخندی زد و گفت :"خیال برت نداره حاجی؛ همش همین دو ماهه!" و بعد لبهایش به خنده باز شد. خیلی وقت بود که نخندیده بود. عبدالله هم با او شروع کرد به خندیدن، تا بلکه بتواند اندکی بر دردش غلبه کند.
    ***
    زنگ تعطیلی مدرسه زده شد و انبوهی از بچه ها مثل مور و ملخ به خیابان ریختند. عباس هم در بین آنها بود. سریع به سمت دبستان دخترانه ای که خواهرش در آنجا درس می خواند، دوید. همیشه وقتی که مدرسه راهنمایی تعطیل می شد، او به پیش خواهرش می رفت و با هم به خانه برمی گشتند. وقتی به نزدیکی مدرسه خواهرش رسید، گلناز را کنار درب مدرسه دید که با مانتو و مقنعه سورمه ای رنگ ایستاده بود و زیر آفتاب سوزان، انتظار می کشید. عباس چند قدم آخر را هم دوان دوان طی کرد و از خط کشی خیابان به سرعت گذر کرد، تا بالاخره پیش گلناز رسید. سلام کرد، اما جوابی را نشنید. با هم آرام آرام به سوی خانه گام برداشتند و عباس مجبور بود برای به دست آوردن دل خواهرش، نازش را بکشد:
    "آبجی جواب سلامم رو نمیدی؟ هنوز از دستم ناراحتی؟"
    "منت کشی نکن! من باهات قهرم، تا روز قیامت!"
    "مگه من چی کار کردم گلناز! چند بار بهت بگم گربه های من ماهی هات رو نخوردن؟ اونا هنوز بچه ان، فقط شیر می خورن."
    "دروغ نگو. دروغگو دشمن خداس! خودم از بابا پرسیدم چرا ماهیام کم شده... گفتش شاید گربه های عباس اومدن خوردنشون."
    "بابا همینطوری گفته. من مگه بهت نگفتم ماهیات رو -مثل قبل- تو همون تنگ نگه داری بهتره؟ نگفتم حوض خوب نیست؟ حوض آبش کم عمق و کثیفه. تازه مگه نمیدونی همسایه هامون گربه های خیلی گنده دارن؟!"
    گلناز جوابی نداد. حرفهای عباس داشت کم کم در او اثر می کرد.
    "آخه زشت نیست با داداشت قهر کنی؟ نیگا کن ببین چی واست گرفتم..."
    و دروغ هم نمی گفت. عباس دست کرد توی کیفش و از لای آن یک جعبه مداد رنگی بیرون کشید. جعبه آن چندان کهنه نبود. بعضی مدادها از بقیه کوتاهتر بودند و معلوم بود که قبلاً استفاده شده اند. عباس مداد سبز رنگ خودش را در آن گذاشته بود، آخر مداد سبز رنگ آن خیلی تراش خورده بود. بابت خریدنش پول توجیبی آن روزش را به همکلاسی اعیانی اش داده بود و چون کم بود، مجبور شده بود او را روی کول خود سوار کند و حیاط را چند بار دور بزند.
    گلناز تا جعبه مداد رنگیها را دید، چهره اش شکفت. بچه بود؛ با کوچکترین بهانه ای قهر می کرد و به راحتی هم آشتی می کرد. عباس گفت: "بیا! مال خود خودته... حالا با هم دوستیم؟"
    گلناز سریع جعبه مداد رنگیها را از دست عباس قاپید و گفت: "خیلی دوست دارم داداشی!"
    ***
    عباس با کلید به قفل ور رفت. در، صدایی کرد و باز شد. اول گلناز را فرستاد داخل و بعد هم خودش وارد شد. اما صدای جیغ بلندی که خواهرش زد، او را از جا پراند. هردو مشغول تماشای گربه ای شدند که با ماهی قرمز به دهان، سریع جستی زد و از دیوار بالا رفت. گلناز زد زیر گریه. عباس جلوتر آمد و با دست سر او را نوازش کرد:
    "آبجی چرا گریه می کنی؟! دیدی گفتم بچه گربه های من از زیرزمین نمی تونن بیان بیرون و ماهی قرمزات رو بخورن؟ ماهی های عید رو باید خونه نگه داری، تو تنگ."
    عباس مکثی کرد. گلناز دیگر کمتر اشک می ریخت ولی چشمانش همچنان به حوض خیره شده بود که تنها یک ماهی قرمز کوچولو در آن می چرخید. با هم به سوی در اتاق رفتند.
    "آبجی، گریه نکن دیگه! الان می رم همون تنگ رو میارم و ماهیتو می اندازم توش. تو هم دیگه نگران نباش، تو خونه جاش امنه. اشکاتو سریع پاک کن. مامان می بینه، بده."
    گلناز با گوشه ی مقنعه، اشک را از گونه هایش پاک کرد، ولی در همان حال هم نگاهش همچنان خط حرکت ماهی را در آب حوض دنبال می کرد. رنگ آب شبیه رنگ ماهی شده بود. ماهی را گم کرد. بالاخره با نهیب عباس به خود آمد و رفتند داخل اتاق.
    ***
    اقدس همچنان به برش پارچه ها سرگرم بود که بچه ها وارد شدند. با اشاره به آنها فهماند که ساکت باشند. چند دقیقه ای می شد که عبدالله، روی زمین دراز کشیده بود و حالا صدای خر و پفش بلند بود. عباس و گلناز لباسشان را عوض کردند و همان بلوزهای رنگ و رو رفته قدیمی را پوشیدند. مادر به آنها فهماند که غذا آماده است و رفتند داخل آشپزخانه. اتاقکی بسیار کوچک که مثل همیشه با غذای سیب زمینی له کرده، به آنها خوش آمدگویی نه چندان دلچسبی می کرد. گلناز ول کن نبود، بند کرد دوباره به ماهی هایش:
    "داداش! داداش! برو ماهیم رو بیار. می ترسم بازم گربه بیاد و اونو ببره."
    عباس تنگ را پیدا کرد. لای خرت و پرتهای آشپزخانه بود. رفت داخل حیاط، پیش حوض. ماهی را خیلی راحت از آب با دست گرفت. انگار ماهی هم از حوض خسته شده بود. تنگ را به داخل خانه برد و گذاشت همان جای قبلی. روی طاقچه، کنار قاب عکس پدربزرگ. اقدس دست از خیاطی کشید و صدایش زد: "عباس جان، یه لحظه بیا پیش من بشین کارت دارم."
    "بله، مادر؟" رفت و کنار او نشست. به آرامی با هم صحبت می کردند تا عبدالله از خواب بیدار نشود.
    "خوبی مادر؟"
    "آره ننه، خوبم. شمام خسته نباشی!"
    "سلامت باشی... عباس جان، قربانت بروم... یه چند دقه گوشاتو خوب وا کن؛ می خوام دو کلمه حرف حسابی باهات بزنم. یه چند وقتیه که بابات حالش خوش نیست. مدام سرش گیج می ره، سرفه می کنه، بالا می آره... می دونم تو ندیدی ولی من که حال و احوالش رو دیدم مادر جان! خوش نداره کسی بفهمه... بدش می یاد. مادر جان خودت این چیزارو خوب می فهمی، ماشالا دیگه عاقل و بالغ شدی. آقات قلبش ضعیفه، دیگه طاقت عملگی رو نداره. اگه تو که تنها پسرشی عصای دستش نشی..."
    حرفش را نصفه نیمه گذاشت و بغضش را فروخورد. چشمهایش چهره عباس را تار می دید. عباس بی اختیار دلش به حال مادرش سوخت. وضع و حال اقدس، با چهره ای بسیار شکسته و موهای سفید، همواره رقت برانگیز بود و حالا عباس چشمهایش را می دید که اشک درون آنها می لرزید و ملتسمانه تر از هر وقت دیگر، به او خیره شده بودند.
    "ننه جون چرا گریه می کنی؟ من خودم هم چند وقته مواظب آقا جونم. همین چند شب پیش بود. خوابم نمی برد... ملتفت شدم که آقا جون یه دفه از خواب پریده. سریع رفت کنار تنگ آب... به گمونم توش قی کرد. بعدش تنگ آب رو برداشت و رفت توی حیاط. من هم می دونم حالش تعریفی نداره ولی ننه! آخه من چی کار کنم... هرموقع بهش گفتم بیام کمکت کنم یه بهونه ای جور کرد. یا گفت هنوز بچه ای، یا گفت سرت تو درس و مشقت باشه. چرا آقا جون همه بچه هاش رو به یه چشم می بینه؟ هیچ وقت به فکر خودش نمی افته. خیال می کنه افت داره اگه به ما بگه."
    "هی... ننه جان تقصیر تو نیست. بیخود هم خودت رو ناراحت نکن. عمری نشستیم و موهامون سفید شد، با هزار الم شنگه و بدبختی یه مشت بچه رو بزرگ کردیم، حالا یکی نیست بگه خرت به چند... الهی فدای قد و بالایت بشوم، من امروز آقا جون رو بالاخره راضیش کردم. برو پیشش و کمک دستش باش. نمی خوام این آخر عمری بی آقا بالاسر باشم..."
    عباس خونسردانه زیر لب گفت: "چشم، ننه." پا شد و به سوی آشپزخانه قدم برداشت. داخل اتاق را نگاه کرد و دیگر داخل آن نرفت. رفت و پیش عبدالله که حالا از صدای گریه های بلند زنش بیدار شده بود، نشست تا با آقا جان هم صحبتی کند. گلناز دیگر گرم شده بود و داشت همان اندک سهم سیب زمینی عباس را هم می خورد.
    ***
    و بالاخره آقای عبدالله کارگر، پس از عمری کار و تلاش، بدون هیچگونه مزایایی تصمیم به بازنشسته شدن گرفت و عزم خود را جزم کرد که رفته رفته از کاری که در آن استخوان خرد کرده بود، کنار بکشد و ملاحظه سلامتیش را هم بکند. صبح تا ظهر را به همان کار قدیمی می پرداخت و بعدازظهرها هم به رانندگی در آژانس آقا کریم. عباس، بعد از تعطیلی مدرسه، خواهرش به خانه می رساند و بعد از ناهار و نماز، به پیش پدرش می رفت تا جای خالی او را بگیرد و آن دو ماه سخت هم سپری شود. البته از شغل پدرش، چندان سررشته ای نداشت و دستهایش به جای گچ و سیمان و دوغاب، با قلم و کاغذ مانوس گشته بودند. به همین خاطر بود که در روزهای اول مجبور می شد از رفتن به مدرسه چشم پوشی کند و دوشادوش پدر، کار کند و عرق بریزد و فوت و فن کار را یاد بگیرد، تا به جرم کمکاری و ناشیگری، از پول وعده داده شده به پدرش، مبلغی را کم نکنند. هرچند که آقا عبدالله خیال نداشت تجربه چندین و چندساله اش را به سادگی به کسی منتقل کند، حتی اگر پسرش باشد. خصوصاً که می دانست دیگر از طایفه او کسی کارگر نمی شود.
    با اینکه تقریباً فشار کار برای عبدالله نصف شده بود و اوضاعش به مراتب بهتر از قبل، با این حال گهگاهی هنگام رانندگی، قلبش می گرفت و سرش گیج می رفت. اما خودش را کماکان به نفهمی می زد و پیش همه، به خصوص اقدس خانم، خودش را تا حد امکان، صحیح و سالم جلوه می داد تا اینکه هرطور شده، آن دو ماه هم سپری شود و بتواند داروها را بخرد.
    ***
    ...حول و حوش عصر بود که زن آقا کریم آمد و محکم، چندین و چندبار در خانه اقدس خانم را کوبید. از قیافه نگرانش همه چیز را می شد خواند. بعد از کلی این پا و آن پا کردن، اقدس فهمید که بالاخره عبدالله نگون بخت کار دست خود و دیگران داده و سوار بر ماشین، هنگام بازگشت به مقصد بیهوش شده و دیگر چیزی نفهمیده، حتی وقتی که ماشین با درختی تصادف کرده است.
    "یا قمر بنی هاشم... خودت به فریادم برس!"
    شاید اگر اقدس خانم یک مقدار خودش را کنترل می کرد و کمی آرامتر آه و ناله سر می داد و به صورتش چنگ نمی کشید، گلناز بینوا، که بی خبر از همه جا در خانه به نوشتن مشقهایش مشغول بود، چیزی را نمی فهمید. اما هنگامی که آن بچه هم فهمید و با چشمانی گریان خواست به دیدار پدرش برود، دیگر خیلی دیر شده بود و بزرگترها، او را تک و تنها در خانه حبس کرده بودند.
    تنهایی بود و غم پدر، که گلناز را به شدت می ترساند و نگران می کرد. چشمهایش به گربه ای بر بالای دیوار خانه افتاد که او را نگاه می کرد. گربه رفت؛ اما وحشت دختربچه فزونی گرفت و یاد حرفهای برادرش افتاد. خودش و ماهی اش را دید که تک و تنها در آن خانه بودند. طاقت نیاورد؛ کلید خانه را پیدا کرد و چادری را که به مناسبت جشن تکلیف، مدرسه هدیه داده بود، به سر کرد. تنگ ماهی را از روی طاقچه برداشت و سریع از خانه بیرون آمد. نمی دانست پدر در کدام بیمارستان است، برای همین به سراغ عباس رفت.
    ***
    "الاغ! چند مرتبه بهت بگم یه ذره بیشتر آجر بار کن. نمی میری که!"
    عباس، دیگر به شنیدن این کلمات تمسخرآمیز که از سوی همکاران باتجربه اش نقل می شد، عادت کرده بود. با تحقیر خو گرفته بود و فقط به خاطر این بود که آقایش را خیلی دوست داشت. به دلیل تازه کار بودن، خیلی راحت خواسته های غیر عقلانی را در محیط کار اجرا می کرد. بالابر، روی سر او دور خودش چرخ می خورد و عباس که دیگر بار اولش نبود، آجرها را به بالای بالابر پرتاب می کرد.
    دو تا آجر دیگر هم برداشت که آنها را به بالا پرت کند که غفلتاً صدای خواهرش را شنید و بعد دستهایش خالی شد. سرش را برگرداند.
    "داداش عباس، آقا جون رو بردنش بیمارستان!"
    آجرها که با بی دقتی به بالا پرت شده بودند، به لبه ی بالابر اصابت کردند. چند تا آجر از بالای آن افتاد پایین. توی هوا چرخید و فرود آمد... به سر عباس اصابت کرد و او نقش بر زمین شد.
    تنگ آب از دستان دختر بچه رها شد؛ آن تک ماهی هم افتاد روی خاک گل شده و لای شیشه های شکسته. دو قطعه از خاک، قرمز رنگ شد.
    ***
    احساساتی بودن دکتر، کار دستش داد و او را وادار کرد تا برای اولین بار، عمل قلبی را به صورت رایگان به عهده بگیرد. روز بعد، قلب عباس را که هنوز می تپید، به تن آقای عبدالله کارگر، پیوند زدند.
    Last edited by dr.zuwiegen; 11-05-2008 at 06:33.

  7. #576
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    داش سعيد يه دنيا شرمنده....كارتو نرسيدم بخونم...امّا براي خودم كپيش كردم( كپي رايتم به من ربطي نداره....قبول كن!!!) تا سر فرصت بشينم و بخونم و مثل هميشه لذّت ببرم از كاراي قشنگت....

    ....وسترن جونم....حالا كه من اومدم تو رفتي....؟!
    اصلاً چرا اين قدر كم سر مي‌زنيد همتون...................!؟!؟!

  8. #577
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    داش سعيد يه دنيا شرمنده....كارتو نرسيدم بخونم...امّا براي خودم كپيش كردم( كپي رايتم به من ربطي نداره....قبول كن!!!) تا سر فرصت بشينم و بخونم و مثل هميشه لذّت ببرم از كاراي قشنگت....

    ....وسترن جونم....حالا كه من اومدم تو رفتي....؟!
    اصلاً چرا اين قدر كم سر مي‌زنيد همتون...................!؟!؟!

    مهدی
    جون این چه حرفیه...
    فقط کاش بی رو دربایستی راجع به کارهام انتقاداتی هم می کردی، درست مثل قبل.
    ما رفتیم نمایشگاه کتاب، کافکا درکرانه رو دیدم، منتها دیگه بودجه ته کشید تا ابتیاعش کنم!
    قصه های مجید، نهج الفصاحه، شیطان، روی ماه خداوند را ببوس (پیشنهاد می کنم که حتماً بخرید!)، ادبیات معاصر ایران (نثر) و ...
    اینها کتابهایی بود که من خریدم و شکر خدا خیلی هم راضیم.
    راستی، بالاخره یاور adsl هم استاد شد... از این به بعد دیگه می ترکونم! آخر فروم باز!
    یه انتقادی هم از
    بنیامین دارم، بابا چرا تو آخر هر جمله ای و هر حرفی ... می زاری؟ همش... سه... نقطه... خوب... نیست... ها... باشه...؟...!...............!!!
    حمید جان، من واقعاً چشم انتظارم تا نظرات شما رو راجع به کارهام بدونم که خیلی هم مهمند... به خصوص این چندتا کار آخری که کسی نخواندشان. البته مجبورتان نمی کنم! بعدشم من با سایت کانون وب تماس داشتم و بهم جواب هم دادند و گفتند پس از خواندشان اظهار نظر می کنند، اما تا الان جوابی به بنده نداده اند... یعنی واقعاً داستانام ارزش یه نه گفتن هم نداشت؟!
    وسترن جان، من تنها کاری که می تونم در حق شما کنم اینه که دعا کنم تا کسی رمانهای بی نظیرت رو بالاخره چاپ کنه... جدی می گم چون واقعاً درکت می کنم... من اگه جای تو بودم خداییش دیگه .... (بدآموزی داشت، ننوشتم! گفتم شاید جدی بگیری و بری بلایی سرت خودت بیاری من از غصه دق کنم... واسه همین دیگه نمی نویسم چه کاری تا یاد نگیری!!!)

  9. #578
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    حالا اينا رو بي خيال....وقت كردم و نشستم 4تا ميني مال ديگه نوشتم....امّا به خاطر احترام به قوانين سايت و ايمني در برابر بنيّت( همون بن شدن!) فقط يكيشو مي‌ذارم براتون كه مثل هميشه يه لِول از سطح شماها پايين تره..امّا خب ديگه...تحمّلم كنيد....!


    دستور
    _ اين ديگه خيلي زور داره! _منم با تو هم عقيده‌ام، امّا چاره‌اي نيست. حتماً دليلي داره. _ يعني چي كه چاره‌اي نيست. من از اون خيلي بهترم. _ ببين من با اين چيزا كاري ندارم. وقتي چيزي گفت انجامش مي‌دم. هر كي يه وظيفه‌اي داره، وظيفه‌ي ما هم اينه. _ وظيفه‌ي تو شايد اين باشه، امّا وظيفه‌ي من ديگه اين نيست. تو اين يه مورد حرفشو گوش نمي‌كنم. من از اون يارو خيلي بهترم...
    بالاخره دستور رسماً صادر شد:« ... همتون به آدم سجده كنيد...» همه وظيفشونو انجام دادن به غير از كسي كه فكر مي‌كرد از اون خيلي بهتره...


    بقيشم تو بلاگ 360 خودم آپ كردم...نمي‌دونم...اشكالي نداره اگه لينكشو بذارم تا هم بخونيد و نظرتونو بهم بگيد و هم اگه خودتونم 360 داريد همديگر و add كنيم...؟
    نوشته جالبی بود. البته تا اونجایی که می دونم مینی مالها رو معمولاً (مخصوصاً اونهایی که خیلی کوتاهن) خیلی با تکلف و سنگین و معنادار می نویسن... اما خوب این هم یه جورش بود دیگه! مرسی.

  10. #579
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    " اضطراب "
    " بابا عروسک می خوام " جمله ای بود که دل مردی را لرزاند . توصیفش بسیار مشکل است . دست هایش لرزید ، عرق سردی پیشانیش را پوشاند ، اما لبخندی گرم به فرزندش نشان داد . در دلش آنقدر ترس فروآمد که بی اراده نفسش بند آمد . بی اختیار نگاه های معصوم کودکش را دنبال می کرد. با خودش می گفت : پروردگارا تو خود آگاهی که نه پول و نه چیزی دارم که با آن خواسته اش را برآورده کنم. تو خود به خوبی می دانی که هرچه دارم را باید تقدیم آنان کنم ... . دیگر بدنش سست شده بود که دخترش با دست های لطیفش دستی به پایش کشید و نگاهی معصوم به او انداخت و او که اشک چشمانش و بغض گلویش را گرفته بود خودش را استوار نشان داد و دست های مهربان کودکش را به سفتی در دستش فشار داد و به دنبال خودش کشید اما نمی دانست در ملک وسیع پروردگارش به کجا برود ؟
    اولش رو به نظر من خیلی خوب اومده بودین... منظورم دو جمله ی اوله... خیلی به دلم نشست. حرفه ای بود. توصیفاتش هم که بعد از اینها بود، جالب بود و تضاد کلمات سرد و گرم هم، همینطور. جملات آخرش هم خوب بیان شده بود، در کل برای شخص تازه کاری مثل شما عالی بود احمد جان!

  11. #580
    اگه نباشه جاش خالی می مونه ahmads's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    286

    پيش فرض

    اولش رو به نظر من خیلی خوب اومده بودین... منظورم دو جمله ی اوله... خیلی به دلم نشست. حرفه ای بود. توصیفاتش هم که بعد از اینها بود، جالب بود و تضاد کلمات سرد و گرم هم، همینطور. جملات آخرش هم خوب بیان شده بود، در کل برای شخص تازه کاری مثل شما عالی بود احمد جان!
    خیلی ممنون که نظرتون رو گفتید .

    این اولین نوشته من بود !


    داستان شما رو هم خوندم . عالی بود و خواننده رو وادار میکرد ادامه داستان رو حتما بخونه .

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •