در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار
در عیش خوش آویز نه در عمر دراز
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار
در عیش خوش آویز نه در عمر دراز
زن در ايران پيش از اين گويي كه ايراني نبود
پيشه اش جز تيره روزي و پريشاني نبود
زندگي و مرگش اندر كنج عزلت مي گذشت
زن چه بود آنروزها گر زانكه زنداني نبود
دل با رخ تو سرّ تعشّق دارد
چون سوختگان داغ تشوّق دارد
در وجه رخ تو جان نهادیم نه دل
کآن وجه به نازکی تعلّق دارد
در اين شب بی ستاره
آواز مرغ حق نمی آيد
در هجوم پرسشهای بی جواب
و تپش های قلبی
که هر لحظه تندتر ميشود
تنهاييم را
در کوچه های تکراری
سوت ميزنم
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال
چون جامه ز تن بر کشد آن مشکین خال
در سینه دلش ز نازکی بتوان دید
مانندۀ سنگ خاره در آب زلال
لذت خطي بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پير رنجور
آه
آن دستهاي ستمكار مظلوم
وقتي كه من بچه بودم
مي شد ببيني
آن قمري ناتوان را
كه بالش
زين سوي قيچي
با باد مي رفت
مي شد
آري
مي شد ببيني
و با غروري به بيرحمي بي ريايي
تنها بخندي
وقتي كه من بچه بودم
من حاصل عمر خود کار ندارم جز غم
در عشق تو من یار ندارم جز غم
یک همدم همراز ندارم نفسی
یک مونس دمساز ندارم جز غم
مست بودم شبم از فاجعه ها يخ می زد
چشم تو روی همين حادثه برزخ می زد
مست بودم شبم از فاجعه ها.....داغ شدم
مست بودم که تو را وسوسه ی باغ شدم
مست بودم تب چشمان تو را خوابم برد
زير رگبار غزلوارگيت آبم برد
حس پرواز مرابال تو بی پروا شد
و قفس پشت قفس پشت قفس پر ،وا شد
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز ، کوتاه کنم
بازآی که باز از انتظارت مردم
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما کردي
تو بمان و دگران ، واي به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجويند کران ، تا به کران
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)