تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 57 از 212 اولاول ... 74753545556575859606167107157 ... آخرآخر
نمايش نتايج 561 به 570 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #561
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    بخش دوازدهم هم آماده شد. كاش ميدونستم كه شما اينارو دانلود ميكنيد يا نه.

  2. #562
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    اين هم بخش دواز دهم.
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  3. این کاربر از hushang بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  4. #563
    آخر فروم باز R10MessiEtoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    1,049

    پيش فرض اتوبوس

    زن توي اتوبوس نشسته است و داستاني در باره زني مي‌خواند كه در اتوبوس نشسته و داستان مي‌خواند و سر بلند مي‌كند و مي‌بيند كه خودش همان زني‌است كه در اتوبوس كتاب داستان مي‌خواند.

    هر چه فكر مي‌كرد يادش نمي‌آمد سوار اتوبوس شده باشد و در واقع زندگي‌اش طوري بود كه اتوبوس سوار نمي‌شد.

    اما هر چه فكر مي‌كرد يادش نمي‌آمد زندگي‌اش چطور بود كه اتوبوس سوار نمي‌شد.

    بروس‌هالند راجرز
    مترجم: اسد الله امرايي

    ================

    هوشنگ جان مطمئن باش اين فايلها حتما دانلود ميشه. شما اگر بري به همين لينك دانلودت مشخص ميشه كه چند نفر اونو دانلود كردند.

    فقط اگر بتوني فايل وردش رو بگذاري خيلي بهتره. چون ميشه فونت اون رو به هر اندازه اي كه مي خوايم در بياريم

  5. این کاربر از R10MessiEtoo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #564
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض

    " السی " دختر بچه هشت ساله ای بود که با پدر و مادرش در خانه ای نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود . در یکی از روزها " السی " از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت ، داستانی در مورد پری دریایی شنید . از آن روز به بعد دخترک هشت ساله تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود .

    او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر " السی " که تمامم فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد . پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ، باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ، حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود " السی " که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ، به سویش رفت و از او پرسید : "چگونه می توان پری دریایی شد ؟ "

    مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری - داخل دریا - به " السی " نشان داد و گفت : " تو باید تا آنجا شناکنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . "

    دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید کلک خورده است ! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید داخل یکی از صدفها ، مرواردیدی درشت و درخشان وجود دارد !

    " السی " معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید ... آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ، اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد !


    نويسنده: الساندرو پوپل

  7. این کاربر از M A R S H A L L بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #565
    اگه نباشه جاش خالی می مونه M A R S H A L L's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    [Sin City]
    پست ها
    506

    پيش فرض

    ققنوس پير شده بود و زمان مرگش فرا رسيده بود.
    از گذشته‌اش پشيمان بود گذشته ای پر از گناه.
    از خدا بخشش خواست و خدا بخشید.
    گفت خدا من در تمام عمرم کار نیک انجام ندادم اجازه بده تا برگردم و از نو بسازم و خدا قبول کرد.
    خدا به ققنوس گفت آتشی بزرگ درست کن و در میان آن بنشین تا زندگی دوباره ات بخشیم. ققنوس پیر هیزم بر روی هیزم میریخت تا آتشگاهی بزرگ بنا شد و جرقه ای زد و آتشی بزرگ ققنوس را در بر گرفت.
    ققنوس در میان آتش بود و آتش همچنان می‌سوخت.
    چیزی به طلوع نمانده بود. آتش خاموش شده بود. خاکستر های ميان آتش تکان می‌خوردند....
    ناگهان ققنوس جوانی از ميان آتش برخاست...

    .Phoenix Rises From Ashes Agian

  9. این کاربر از M A R S H A L L بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #566
    داره خودمونی میشه hushang's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2006
    محل سكونت
    Qazvin City
    پست ها
    97

    پيش فرض

    ایول خوشمان آمد که اجازه ندادین تاپیک منحرف بشه. ایول.
    راستی بخش 11 اصلاح شد.

  11. #567
    داره خودمونی میشه samane joon's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    تهران سراسر شادی و نور
    پست ها
    75

    پيش فرض

    سلام ...متن جالبی بود ولی یه چیز جالبتری براتون تعریف میکنم که یه جورایی به این داستان شما ربط داره:
    معلمی تو روز برفی همه بچه های کلاس رو جمع میکنه تو حیاط و یه سنگ رو میزاره ته حیاط مدرسه و بچه ها رو به صف میکنه میگه کی میتونه با یه خط صاف بره اون سنگ رو برام بیاره...
    بچه ها شروع میکنند به حرکت کردن همه دور و برشون رو خوب نگاه میکردند که مبادا خط حرکتشون کج بشه همه که به آخر رسیدن معلم دیدی که همه خطها کج هستند جز یه خط
    از اون دانش اموز پرسیدن تو چی کار کردی
    میگه من به جای اینکه به این طرف و اون طرف نگاه کنم فقط به اون سنگ نگاه میکردم و راه میرفتم برای همون خط حرکت من از همه صافتر شد...
    امیدوارم منظورم رو درک کرده باشید

  12. این کاربر از samane joon بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #568
    پروفشنال negar20's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    ‏Tehran
    پست ها
    574

    پيش فرض

    درخت عشق
    150 سال مدت كمي نيست ؟ ياد آن سالها كه مي افتد قند در دلش آب ميشود ، ميعاد گاه همه عشاق بود . زير سايه اش مي نشستند و از زندگي فردايشان ميگفتند. سرانجام يك قلب روي بدنش نقاشي و سپس اسمشان را كنار قلب حك ميكردند و ......و چقدر خوشبخت بودكه ناظر اين همه عشق پاك بود. اما الان چند ساليست كه فقط بايد دروغ عشاق را بشنود. بعضي وقتها هم روي پوستش قلب حك ميكنند اما معمولا چند روز بعد اسم معشوقشان را پك و اسم ديگري را مينويسند و....
    ياد آن روزها كه مي افتد آتش ميگيرد.
    فردا صبح اهالي آن شهر كوچك در كمال حيرت مشاهده كردند كه درخت كهنسال شهرشان آتش گرفته!!!!!!

  14. این کاربر از negar20 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #569
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک
    در

    چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید

    پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش
    در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد

    کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده
    و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید

    کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا
    لمس کن و بگذار تو را
    بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد
    ولی کودک بالهای پروانه را
    شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از
    آنجا دور شد

  16. #570
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    دوستان خوبم اگه لطف کنید و قبل از ارسال داستانتون تو تاپیک جستجو کنید ممنون میشم
    ................
    تخم مرغ دزد شتر دزد می شود
    تنومند شد و دزدی مشهور و نترس . در شهر فرمانروایی بود که شتر های
    زیادی داشت و در بین شتر هایش شتری بود که در تمام دنیا همتا
    نداشت .روزی این پسر در میان شتر های فرمانروا چشمش به این شتر
    افتاد و از ان خوشش امد و چون دزد نترسی بود عزمش را جزم کرد که
    ان را بدزدد ولی غافل از اینکه شتر های فرمانروا نگهبان دارد. شب وقتی
    برای دزدیدن شتر رفت به دست نگهبان گرفتار شد . روز بعد فرمانروا
    دستور داد این دزد را که مردم از دستش به تنگ امده بودند به دار
    بزنند. پای دار از او می پرسند (( ایا حرفی دارد که بگوید؟)) جوان
    می خواهد که در اخرین لحظه مادرش را ببیند . مادر اورا می اورند
    اوبه مادرش می گوید :(( مادر جان چون تو خیلی برای من زحمت کشیده ای
    می خواهم در این لحظه اخر زندگیم زبان تو را ببوسم )) مادرش هم
    گریه کنان زبانش را بیرون می اورد که پسرش ببوسد . اما پسر با دندان
    زبان مادرش را گاز می گیرد و می کند . مادر بیهوش می شود . همه از کار
    دزد تعجب می کنند.پادشاه علت این کار را از او می پرسد . مرد می گوید :
    (( اگر روز اولی که من یک تخم مرغ دزدیدم مادرم به من میگفت که بد
    کاری می کنی و با من مهربانی نمیکرد .حالا شتر دزد نمیشدم که به
    دارم بزنند.))
    Last edited by saye; 18-09-2007 at 20:19.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •