تا دل به مهرت داده ام در دام فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام گوئی به محراب اندری
............
منم همینطور خانومی
خوبی عزیزم ؟
تا دل به مهرت داده ام در دام فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام گوئی به محراب اندری
............
منم همینطور خانومی
خوبی عزیزم ؟
سایه خانوم سلام انگار کم میاید !
---
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد !
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم !
سلام
بله همینطوره
من و بیداری شب ها و شب تا روز یا رب ها
نبیند هیچ کس در خواب یا رب این چنین شب ها
...
الا ای دولتی طالع که قدر وقت می دانی
گوارا باد این عشرت که داری روزگاری خوش
هر ان کس را که بر خاطر ز عشق دلبری است
سپندی گو بر آتش نه که دارد کارو باری خوش !!![]()
شهامت مصلوب
برادر نان
در این کویر بسیط
نیازمندی های عمومی
در ناگزیری پی گیر این نیاز
شب را به قامت هر بامداد
آویختم
بر این دهانه سیراب ناپذیر
این نیاز
باید که کور باد این نیاز هرزه درایی
برخیز و همراه ما بخوان
چاوشی
بر افتخار تمامت ترسویان
دراین شبان سکت غم بار
باید سپیده
سلاح
شهامت ما باشد
....
دلم گرفته برايت بهار زنداني
چرا براي دلم يك غزل نمي خواني
غزل بخوان كه بميرد ميان سينه من
غم سكوت خيابان غمي كه مي داني
و بغض پنجره بشكن ببين چه كرده غمت
به اين دو وادي وحشت دو چشم باراني
بيا غزل به فدايت درانتظار توام
بيا صفاي تبستان تب زمستاني
ببر مرا به نگاهي ببر مرا گم كن
نشان نمانده برايم خودت كه مي داني
بيا كه پر زند از دل به موج چشمانت
كلاغ شبزده يعني غم پريشاني
و باورت بكند بار ديگر اين دل من
دل شكسته ي ساده دل دبستاني
یادت به خیر ، ای پدر ، ای رهبری که مرگ
کوتاه کرد پای ِ تو از کاروان ِ ما
کانون ِ عشق بودی و سر منزل ِ امید
درمان ِ درد و همدم ِ روز و شبان ما
چون آفتاب ِ زرد و غم انگیز ِ شامگاه
رفتی و چون شفق ، دل ِ یاران به خون نشست
غم ، سایه ریخت بر دل و از رفتنت به جان
گویی غبار ِ تیره و سرد ِ قرون نشست
پیوندها به مرگ ِ تو بگسست و نامراد
هر یار ِ دلشکسته ، فرا شد به گوشه ای
پاشید زار و گشت لگدکوب ِ روزگار
هر چا که بود از تو و مهر ِ تو خوشه ای
وایا به حال ِ زارِ تو ، وایا که همچو شمع
یک عمر سوختی و کست اعتنا نکرد
یک عمر سوختی که ننالد کسی ز رنج
یک عمر سوختی که نسوزد دلی ز درد
یک عمر سوختی و بیاموختی که جور
تقدیر ِ چرخ و مصلحت روزگار نیست !
وان بینوا که مرده به ویرانسرای ِ فقر
جز کشته ی شقاوت ِ سرمایه دار نیست !
یک عمر سوختی که به این خلق ِ بت پرست
روشن کنی که خدمت ِ بت از سیه دلیست
وین فتنه ها که می رود ز ناکسان به خلق
محصول بردباری و سستی و کاهلیست
دردا! که پند ِ گرم ِ تو در این گروه ِ سرد
با آن سخنوری ، سرمویی اثر نکرد
بت خانه ماند و بت شکن از جهل ِ بت پرست
در خواب ِ مرگ رفت و سر از خواب بر نکرد
هر شب ، به خلوت ِ دل ِ من - ای پدر چه زود
رفتی به خاک و سایه برافکندی از سرم -
یاد ِ تو ، یاد ِ مهر و صفای ِ تو ، نیمرنگ
چون ابر ، موج می زند از پیش ِ خاطرم
در شعله های ِ خاطره ، می بینمت که باز
باز آمدستی از در و بنشسته ای به تخت
پیرامن ِ تو حلقه زنان ، دوستان ز مهر
در آن حیاط ِ پر گل ِ خاموش ِ پر درخت
می پرسی از یکایک ِ آن جمع ِ پر امید
از روز ِ رفته ، با لب ِ خندان فسانه ای
وانگه به یاد ِ غمر ِ سفر کردع ، سوزناک
می خوانی از کتاب ِ جوانی ترانه ای
اشکت ، به چهره می دود آرام و آن سرود
دنبال می شود ز دل ِ کوچه ، در سه گاه
در ، سخت می خورد به هم آنگاه و مست ِ شوق
عباس ، شاد و خنده به لب می رسد ز راه
در بوی ِ مست ِ آن گل ِ محبوبه ، گاهگاه
می جویی از جهان ِ سیاست کناره ای
می پرسی از مهین ، به نوازش حکایتی
می بندی از امید ، به اختر نظاره ای
من همچنان به چهره ی گرم ِ تو بسته چشم
فرزند وار پیش ِ تو بنشسته ام خموش
آرنج ، تکیه داده سبک بر کنار ِ تخت
بر گفته های نغز ِ تو از جان سپرده گوش
لختی چنین ، به خواب دل انگیز ِ خاطرات
رؤیای گرم ِ یاد ِ تو ، می سوزدم دو چشم
بر می جهم ز شوق و دریغا که نامراد
دل می تپد ز وحشت و رگ می زند ز خشم
آه ، این کجاست ؟ کو ؟ چه شد ای پدر ؟ دریغ !
جز من کسی نمانده در آن کلبه ی خموش
سیگار ، دود کرده و انگشت سوخته
من همچنان بیاد ِ تو و نامه ی سروش!
...
Last edited by saye; 02-01-2007 at 22:19.
سایه جان باید با «ی» شروع می کردی:
یاران صبوحیم کجایند؟
تا درد دل خمار گویـم؟
می خواهم ماهی دریای خیال تو باشم
و تو شکارچی دل من
می خواهم بیمار لحظه های بی تو باشم
و تو طبیب دقیقه های بی کسیم
می خواهم هر روز از زخم دوریت زخم بر زخم جای گیرد
تا در بازار و در هر کوی برزن
زخمانم نشانی از رد عشق تو بر من باشد
تا بداند و ببیند
همه کس
کین بی نشان
نشان تو دارد
و از اندازه و عمق زخمت
انگ عشق تو بر من زنند
و زخمت را عمیق ترین زخم عشق نامند
تا تمام اطبای عالم جوابم گویند
و تنها چاره را
معجزه عشق تو بدانند.
در عشق غم اندوخته ای می باید - وز غیر نظر دوخته ای می باید
تا دل نشود داغ، نگیرد آرام - این سوخته را سوخته ای می باید
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)