من گمان ميکردم
دوستی همچون فصلی سرسبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه ميدانستم
هيبت باد زمستانی هست
من چه ميدانستم
سبزه ميپژمرد از بی آبی
سبزه يخ ميزند از سردی دی
من چه ميدانستم
دل هرکس دل نيست
قلب ها بی خبر از عاطفه اند
من گمان ميکردم
دوستی همچون فصلی سرسبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه ميدانستم
هيبت باد زمستانی هست
من چه ميدانستم
سبزه ميپژمرد از بی آبی
سبزه يخ ميزند از سردی دی
من چه ميدانستم
دل هرکس دل نيست
قلب ها بی خبر از عاطفه اند
در کوچه ها باد میامد
این ابتدای ویرانیست آن روز هم که د ست های تو ویران شد
باد میآمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه
آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجاد ما قضاوت خواهد کرد .
دریای غم دوباره مرا در تلاطمی
در کوچه های درد بگو دل کجا گمی
ای زمزم زلال اهورایی من عشق
مُردم بیا بیا دگر از بی ترنمی
ای وای من که می کشم از قرنها جلو
بر شانه های زخمی خود جُرم گندمی
حاصل مرا ز خرمن این خوشه خوشه ها
دارایی من است زبان زخم مردمی
تا می رسم به ساحل این بحر بیکران
دریا کویر می شود و سبزه هیزمی
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود ایا که فلک زاین دو سه کاری بکند
dar rahe eshgh vaghte khata nist asheghe bi mashoogh ra hava nist - khodam dar 5 min soroodam bavaretoon mishe age khobe begin omidvar sham
تو، تويی که تسلی میدهی، تويی که چون نيستی میتوانی تسلیدهی،
و يا تو، الههی يونانی که چون تندیسی زنده خیال میشوی
يا تو، بانوی اشرافزاده رومی، شریف و شوم که باورنکردنیاست،
يا تو، شاهزاده بانوی آوازخوانهای ِدوره گرد قدیمی
يا تو، مارکيز ِقرن هیجدههمی، دِکلولتهِ پوش و منزوی
يا تو، عشوه گر ِنسلِ ِپدران ِما،
يا چیزی مدرن که دقیق نمیدانم چیست-
همهی اینها، هرچه هستید،اگرالهام میتوانید
الهام دهید
قلبم خالی است چون سطلی واژگون
________________
شعرت قشنگ بود
فقط لطفا فارسی بنویس
نخست اندیشــــه کن آنگاه گفتار
که نامحکم بود بــــــی اصل دیوار
چو بد کردی مشو ایمن ز بد گوی
که بد را کس نخواهد گفت نیکوی
يه روز سياه..يه روز سپيد يه روز زرد
يه روز غروب غم گرفته سرد.
يه روز برای تو که شاعرانه است
يه روز برای من که بی ترانه است.
يه روز تويی که روزی که شب نميشه.
يه روز منم ابری تر از هميشه.
يه روز منم اسير خاک تبعيد.
يه روز تويی اونور خواب خورشيد.
تو چشم من تويی که آسموني.
تو خواب من تويی که مهربوني.
یار خود را خواب دیدم ای بـــــــــــرادر دوش من
برکنار چشمه خفته در میان نســـــــــــــــــترن
حلقه کرده، دست بســـــــته، حوریان بر گرد او
از یکی سو لاله زار و از یـــــــــکی سو یاسمن
باد می زد نرم نرمک بر کنار زلــــــــــــــــــف او
بوی مشک و بوی عنبر می رسید از هر شکن
مست شد باد و ربود آن زلف را از روی یــــــــار
چون چراغ روشنی کز وی تو برگیری لگــــــــن
ز اول این خواب گفتم من که هم آهسته باش
صبر کن تا با خود آیم یک زمان تو دم مــــــــزن
نه آغاز ُ نه انجام
مرگ من اتفاق ِ ساده اي ستْ
به مانند ِ عطسه ي اضطرابي در غروب ِ واپسين روز ِ زمستانْ
كه تبلور ِ سبز ِ بهار را خبر مي دهد!
تو جاودانگي ِ مني!
حرارت ِ دستانت،
بي نيازم مي كند از تمام هيمه هاي حَـلـَبْ نشين ِ كوچه هاي شهر!
به اشاره ات زمستان رنگي مي بازد
و رنگين كمان ِ بهاري
از پيراهنم سر مي زند!
آن سوي عشقي اين چنين،
مرگ
آغاز ِ بهار است
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)