یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
...
یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا بادا این ساغر زرین را
...
ای که بوی باران شکفته درهوايت
ياد از ان بهاران که شدخزان به پايت
شد خزان به پایت بهارباورمن
سايبان مهرت نمانده برسرمن
ناصحان را کی خبر باشد زعشق و عاشقی
بعد از این با کس نخواهم گفت راز خویش را
...
امشب
دستهایم را بالا می برم
تمام ستاره ها را می چینم
و در باغچه کوچک حیاطمان می کارم .
امشب دو جفت چشم
از آسمان می آویزم
تا تمام دنیا را ستاره باران کنند .
امشب تمام راه را خواهم رفت
تا برای فردا
جاده ای ورق نخورد
امشب ... .
با شاخه ی گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنار آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس می دهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفته ی گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من
شهری که در ستایش زیبایی
دور از تو قهوه ای که مرا مهمان کردی
لب می زنم
و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم
چیزی که از تو وام گرفتم
مهر تو را به قلب تو پس می دهم
آری قسم به ساعت آتش
گم می کنم اگر تو پیدا کنی
این دستبند باز شد اینک
از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست
...
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
...
(فروغ فرخ زاد)
از يارانم، من خواستم
تا به خانه من بيايند
تا خاطراتشان
در زيرسيگاري و چوب ها جاودان شود.
گفتم
خانه با خاطرشان در سکوت آواز می خواند
من آوازم را در ضيافت شامی
برايشان خواندم.
مقام عیش میسر نمی شود بی رنج
بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست
تو مقام حیرتی با هفت وادی فاصله
من جنون یونسم با هفت دریا اشتیاق
تو هرات فطرتی من میبد شوریدگی
می نویسم شرح آیات تو را با اشتیاق
قدح پر كن كه من در دولت عشق
جوانبخت جهانم گرچه پيرم
قراري بستهام با ميفروشان
كه روز غم به جز ساغر نگيرم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)