خوبی ، مهربانی، صادقی، اما گاهی دلخوری، نامهربانی، کینه داری ...
مانده ام بین این دو ، چگونه تفسیر کنم دوست داشتنت را
شاید تفسیر من و تو ، مرز فاصله بین ماست ...
خوبی ، مهربانی، صادقی، اما گاهی دلخوری، نامهربانی، کینه داری ...
مانده ام بین این دو ، چگونه تفسیر کنم دوست داشتنت را
شاید تفسیر من و تو ، مرز فاصله بین ماست ...
هی باتوام...
خودت را تصور کن...
بی او...
شاید بفهمی...
چه کشیدم...
بی تــ ــو....
Last edited by ŞHÍЯÍŃ; 11-11-2012 at 00:28.
دست به صورتم نزن
می ترسم بیفتد..
نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد ..
سیل اشک هایم تو را با خود ببرد ..
و باز ..
من بمانم و تنهایی . . .
درد دلت را به هر کسی نگو.بعضی ها یاد می گیرند چگونه دلت را به درد آورند....!
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بودحافظ
Last edited by wish94; 13-11-2012 at 10:05.
گاهی آدم ته میکشه؛
ساعت شنی نیست که سر و تهش کنی..
آدم گاهی تموم میشه!!
ایـ ن روزهـــــآ زیـــــآدے سآکتــ شُـــــدﮪ اَمـ ،
نمـﮯ دآنَـــــمـ چرآ حَــــــرف ه ــآیمـ ، بـﮫ جـــــآی گـ ـلو
اَز چشـــــم ه ـآیَم بیرونــــــ مـﮯ آینـد
هیچ نمیخواهم
یه تو
یه من
یه جا
کنار هم برای هم!
حرف تازه ای ندارم …
فقط خزان در راه است …
کلاه بگذار سر خاطراتی که یَــــــــــخ زده اند ،
شاید یادت بیافتد جیب هایت را وقتی دست هایم مهمانشان بودند …
هر چند وقت یکبار دچار اضطراب شدیدی می شوم که در زندگی ام هیچ کار به درد بخوری نکرده ام و دیگر وقتم کم است و تصمیم می گیرم که زندگی ام را برنامه مند کنم و از زمان حداکثر استفاده را ببرم.برای من دو قدم مهم وجود داشت..اولین قدم این بود که بروم پارک بدوم.اصولاًآغاز تمام کارهای خوب با ورزش کردن است. خصوصاً اینکه آدم صبح زود از خواب بیدار می شود فکر می کند که خیلی آدم با اراده ای است و دارد کار مهمی ر ا به انجام می رساند.قدم بعدی این بود که وقتی در تاکسی و ترافیک هستم به جای غرق شدن در افکار کتاب بخوانم. روز اول تصمیم اخذ شده، نزدیک غروب بود که عزم جایی کردم و تاکسی گرفتم. هوا تقریباً داشت تاریک می شد اما از آن جایی که می خواستم کاملاً مفید واقع شوم و استرس هدر دادن زمان داشتم، کتاب ام را بیرون آوردم و واقعاً خواندنش با آن نور کم سخت بود اما غیرممکن نبود.با قیافه آدمی که جدی ترین کار روی زمین را می خواهد انجام دهد کتاب را در جهت نور ضعیف بیرون گرفتم و شروع کردم.کمی بعد راننده که معلوم بود تا آن لحظه خیلی جلوی خودش را گرفته بود گفت:"آقااصلاً چیزی هم می فهمی؟!" البته نگفت می بینی، گفت می فهمی. از این سوال جا خوردم.در واقع طوری سوال را پرسید که یعنی الکی وانمود نکن خیلی اهل مطالعه هستی.توضیح دادنش سخت بود بنابراین گفتم البته که وقت کم است! انتظار تایید داشتم اما درآمد گفت که آقا این همه وقت! البته که من این همه وقت داشتم واقعاً اما راننده تاکسی از کجا این همه وقت داشت؟ چیزی نگفتم اما چند بار درونیاتم را چک کردم و مطمئن شدم که واقعاً می خواسته ام کتاب بخوانم.البته دیگر آن قدر تاریک بود که غیر ممکن بود. به هر حال به این ترتیب من دوباره به زندگی سابقم برگشتم.
کسی که در برابر خداوند زانو می زند؛
می تواند در برابر هر کسی ایستادگی کند ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)