كوچه اي و من دوباره از تو خواهش مي كنم
تو مي روي و رد پايت را نوازش مي كنم
گفتم شبي تكليف چشمم را مشخص كن و تو
گفتي صبوري كن كه دارم آزمايش مي كنم
كوچه اي و من دوباره از تو خواهش مي كنم
تو مي روي و رد پايت را نوازش مي كنم
گفتم شبي تكليف چشمم را مشخص كن و تو
گفتي صبوري كن كه دارم آزمايش مي كنم
دست در ديوانگي بايد زدن
آزمودم عقل دورانديش را
بعداز اين ديوانه سازم خويش را
هرچه غير شورش و ديوانگي ست
اندراين ره دوري و بيگانگي ست
هر كه در او نيست از اين عشق رنگ
نزد خدا نيست به جز چوب و سنگ
عشق برآرد ز هر سنگ آب
عشق تراشيد ز آينه رنگ
ما آتش عشقيم كه در موم رسيديم
چون شمع به پروانه مظلوم رسيديم
يك حمله مردانه مستانه بكرديم
تا علم بداديم و به معلوم رسيديم
ساقي بده پيمانه اي زان مي كه بي خويشم كند
بر حسن شور انگيز تو عاشق تر ازپيشم كند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بيگانه از خويشم كند
از زندگانيام گله دارد جوانيام
شرمندهي جواني از اين زندگانيام
من از چشمان خود آموختم رسم محبت را
كه هر عضوي به درد آيد، به جايش ديده ميگريد
نگذار خاطراتش در من فسیل گردد
من را بسوز ای عشق، دردت به جانم ای درد!
دنیا شنیده بود که من شعر می شوم
ناچار روی سینه ی من دست رد گذاشت
اینجا به دنیا آمدم، در سرزمینی سوخته
اهل همین آبادی ام، اهل زمینی سوخته
خورشید آتش می زند در شهر من محصول را
پاییز هنگام درو، وقتی بچینی، سوخته
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)