نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسوا کن و رسوایی ای عشق
ترا یک فن نباشد ذوفنونی
بلای عقل و مبنای جنونی
نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق
عجب رسوا کن و رسوایی ای عشق
ترا یک فن نباشد ذوفنونی
بلای عقل و مبنای جنونی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش زمن ای پیک صبا پیغامی
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی !
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟ ..
تن آدمی شریفست به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حدست مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
Last edited by mir@; 26-12-2006 at 21:10.
تو می توانی از آن چشم های خورشیدی
دریچه ای به شب سرد و تار من باشی
همیشه کوه بمان تا همیشه نام تو را
صدا کنم که مگر اعتبار من باشی
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به روزه ی رضوان که مر غ آن چمنم
دوست خوبم اینجا تاپیک مشاعره است نه شعر
شما باید الان با "ی " شروع کنی نه "چ " شعرت اشتباه بود
لطفا" ی"
اینم «ی»:
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
ببخشید اشتباه شد....
پس حالا با الف بگم...
از آن روزی که ما را آفریدی
به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت
ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی
یه افتاده از پا یه باطل شدم
دوباره یه بازیچهء دل شدم
یه رسوای به هر جمع و محفل شدم
من آخر دچار غم دل شدم
دوباره یه گم کرده منزل شدم
دوباره یه بازیچهءدل شدم
سر پیری و معرکه گیری
چرا دل تو عبرت نمی گیری
بنازم عجب حوصله داری
دلا من کجام تو کجا گیری
گمونم اسیری اسیری!
____________
حالا درست شد
چه شعر قشنگی هم نوشتی
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)