مپنداري كه دل هر دم فغان از سر نمي گيرد ... وليكن با تو سنگين دل ، فغاني در نمي گيرد
سري چون آسمان بر آستان مي خواهمت ليكن ... بلند است آرزو دانم كه هرگز سر نمي گيرد
بدان صف در صف از مژگان نيارد دل بدست از ما ... عجب سلطان لشگر كش كه يك كشور نمي گيرد
سر زلفش چرا در بر نگيرد روي ماهش را !؟ ... مگر ابر سيه ،خورشيد را در بر نمي گيرد !؟
دلي دارم كه سر از پاي جانان بر نمي دارد ... سري دارم كه جز سوداي آن دلبر نمي گيرد
بدين فرّ و بروغ آن مه ، چرا بي پرده چون خورشيد ... زمين و آسمان را در زر و زيور نمي گيرد !؟
تو بر لب جام جم داري و با عاشق نه پيمائي ... دريغ از چون توئي ساقي ، كه يك ساغر نمي گيرد
كمند كفر زلفش را ، نشوزد با اسيران دل ... كه آه مستمندان در دل كافر نمي گيرد
حصار چشم مستش را ، بنازم آن صف مژگان ... كه لشگر راه شير نر ، از اين خوشتر نمي گيرد
به آهي خرمن زلفش به هم ربزد دل عاشق ... كسي داد دل از دلبر از اين بهتر نمي گيرد
چو ياقوت لب جانان ، تجلي مي كند در جام ... چرا ساقي بهاي مي ، در و گوهر نمي گيرد
به تخت دل نيارم پادشاهي جز تو بنشاندن ... بلي ، جاي مه و خورشيد را اختر نمي گيرد
جهان زندان تاريكي شد از جور جهانداران ... مگر داد دل مردم جهان داور نمي گيرد
چرا دود مظالم چشم خوبان هم نگرياند ... مگر آتش چو بالا زد ، به خشك و تر نمي گيرد
جهانگير است شعر شهريار اما چه سري بود ... كه قانع شد بايران و جهان يكسر نمي گيرد
استاد شهريار
شب خوش دوستان