دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.
دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.
دریچه ی احساس من امشب
از نور خالی ست!
با این حال
شاید این عادت معمول من است
که دلم هر شب
تا نخواند غزل چشم تو را چندین بار
آرام نخواهد گشت...
دل من را که دگر پروایی نیست
پس بگذار
بی خیال همه ی فاصله ها
به تو گویم حرفی :
کاش می دانستی که دلم را دیگر
طاقت حجم سکوتت هرگز نیست!
شاید این گونه بدانی که چرا
نا مهربان مردم این دشت
دیوانه ی باران زده ام می خوانند...!!!
ديگر چگونه با دل خود درد دل كنيم
ظالم تمام آينه ها را شكسته است
غمها چه بيدريغ فراموش ميشوند
گويي تمام دست وقلمها شكسته است
تو را ندیدن ما غم نباشد
که در خیلی به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه راه رفتنی آموخت
یک حرف ودو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخوانه بسته اند دگر
افتتح یا مفتح الابواب !
به نوک خامه رقم کرده ای سلام ما را
که کارخانه دوران مباد بی رقمت
تو اگر می دانستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهایی
یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم و آستانه دولت پناه تو
و تو گريه هاي مكرر خود را ترانه مي نامي؟
اگر اينگونه بود،
هر كودكي شاعر و هر انشاي كودكانه
همنام ِ ترانه بود!
مي شناسم اين اهالي ِ همهمه را!
در عبور از معابر ِ باد،
شاعران ِ بسياري را ديده ام!
شاعراني كه به لطف ِ عينكهاشان شاعر شدند!
شاعراني كه مويشان را از وسط فرق مي گرفتند،
تا شاعر تر شوند!
شاعراني كه گفتند : « - ساده ايم! » و ساده نبودند!
گفتند : « - عاشقيم! » و عاشق نبودند!
گفتند : « - به رسم آينه رفتار مي كنيم! »
ولي آينه ها را شكستند
و تنها از طراوت ِ تن ها ترانه نوشتند!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)