این روزها من همان فرشته ی آسمانی هستم٬که صدایش را به ازای یک جفت پای زمینی فروخت!
نمی دانی چقدر می خواهم بگویم دلم تنگت است!
آوازم را فروخته ام افسوس....
این روزها من همان فرشته ی آسمانی هستم٬که صدایش را به ازای یک جفت پای زمینی فروخت!
نمی دانی چقدر می خواهم بگویم دلم تنگت است!
آوازم را فروخته ام افسوس....
مي روم ...
مي بازم ...
من خودم مي دانم ...
ماندنم باختن است
رفتنم باختن است
همه ي زندگيم
- ترسِ از باختن است!!!
من و اين لحظه ي بي فرجامي،
من و اين قصه ي بي فردايي،
رفتن آيا سهل است؟
- ماندنم بهر چه است؟
لحظه ها مي گذرند
قصه ي تلخ مرا
- ز خيالت ببرند!
بوي آغوشم را
- از مشامت ببرند!
تويي و قصه ي چشمي ديگر
منم و حسرت ِ اين لحظه به بَر :
- كه تو تنها باشي!
- من و دل در برِ تو
و تو تنها باشي!
تو به سر شوق رهايي داري،
من به دل ماتم دنيا دارم.
تو ز من دل كندي!
- وه! چه مي گويم من؟
تو كه دل نسپردي!
تو فقط كاويدي،
همه ي قصه ي تنهايي ِ من
- با دلت كاويدي!
آخرش را ديدي؟
پس از اين كاوش و اين رابطه ي سرد و غريب
آخرش را ديدي؟
آخر ِ قصه ي تنهايي ِ من،
آخرين حسرت من را ديدي؟
تو نمي داني اين لحظه ي سرد
- لحظه ي رفتن و آواره شدن،
به چه اندازه مهيب است و دلم
طاقتي در سر نيست!
دل من خالي بود،
خالي از اين همه احساس ِ قشنگ!
دل ِ من،
زيرِ آوار مصيبت ها بود!
آمدي جان دادي!
تو به اين دلمرده
حس و باور دادي!
مرده اي در دلِ خاك
زيرِ آوار مصيبت بودم!
آمدي خيمه زدي
روي آوارِ دلم.
آمدي جان دادي!
مرده از جا برخاست!
شعله اش را افروخت!
همه جا روشن شد!
آه ، اما اينبار
- آتشش، من را سوخت!
تو زِ من دور شدي!
- نه ! تو بيزار شدي!
تو به سر ميل رهايي داري!
تو به سر شوق جدايي داري!
اما، دلِ من ...
خسته و بي خبر و بي فردا
ته ِ اين جمله ي تو
جان داده!
: - عشق را معنا نيست!
عشق را فردا نيست!
قصه ات تكراري است!
قصه ات مثل هزاران قصه
- غصه ات تكراري است!
تو به عشقت منگر
تو به اين لحظه نگر!
لحظه ها تكراري است!
قصه ات آخر شد،
تو به پايان بنگر!
رفتنت را بنگر!
ته مانده خیالت
یا تفاله حرف هایت
کدامم؛
فقط حرف ربط داده به انتظارم
آنقدر انتظار کشیدم
تا ،معتاد شدم؛
ترکم مکن!
ترکم بده....
قلب من و تورا
پيوند جاودانه ي مهريست در نهان
پيوند جاودانه ي ما ناگسسته باد!
تا آخرين دم از نفس واپسين من
اين عهد بسته باد
"خواب و بيدار"
گرچه با يادش همه شب تا سحر گاهان نيلي فام بيدارم
گاه گاهي نيز
وقتي چشم بر هم مي گذارم خواب هاي روشني دارم
-عين هوشياري-
آنچنان روشن كه من در خواب
دم به دم با خويش مي گويم:
بيداري است،بيداري است،بيداري!
اينك اما،در سحر گاهي چنين از روشني سرشار
پيش چشم اين همه بيدار
آيا خواب مي بينم؟
اين منم همراه او بازو به بازو؟
مست مست از عشق،از اميد
روي راهي تار و پودش نور
از اين سوي دريا رفته تا دروازه ي خورشيد
اي زمان
اي آسمان
اي كوه
اي دريا
خواب يا بيدار
جاوداني باد اين روياي رنگينم...
...
فرض كن پاك كني برداشتم
و نام تو را
از سر نويس ِ تمام نامه ها
و از تارك ِ تمام ترانه ها پاك كردم
فرض كن با قلمم جناق شكستم
به پرسش و پروانه پشت كردم
و چشمهايم را به روي رويش ِ رؤيا و روشني بستم
فرض كن ديگر آوازي از آسمان ِ بي ستاره نخواندم
حجره ي حنجره ام از تكلم ترانه تهي شد
و ديگر شبگرد ِ كوچه ي شما
صداي آواز هاي مرا نشنيد
بگو آنوقت
با عطر ِ آشناي اين همه آرزو چه كنم؟
با التماس اين دل ِ در به در
با بي قراري ٍ ابرهاي باراني
باور كن به ديدار ِ اينه هم كه مي روم
خيال ِ تو از انتهاي سياهي ِ چشمهايم سوسو مي زند
موضوع دوري ِ دستها و ديدارها مطرح نيست
همنشين ِ نفسهاي من شده اي! خاتون
با دلتنگي ِ ديدگانم يكي شده اي
یغما گلرویی
مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی
دگر حس شقایق را نداری
هوای قلب عاشق را نداری
و از چشمان خونسرد تو پیداست
که شور عشق سابق را نداری
---------- Post added at 12:25 AM ---------- Previous post was at 12:22 AM ----------
گر دلی دارم بدان دردست توست
گر تنی دارم بدان سر مست توست
گر دلم را بشکنی باز هم چه سود
کین دل ساده من پیوست توست
---------- Post added at 12:26 AM ---------- Previous post was at 12:25 AM ----------
تو را می خواستم تا درجوانی
نمیرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوزاند جانم!
چه می خواهم دگر زینزندگانی؟
Last edited by 0511; 11-10-2010 at 00:25.
تو را به لطافت گلبرگ های چشمانت ، به بلندای نگاهت قسمت دادم ،
که دلیل تپش های قلبم باشی !
و تو چه ساده شکستی قلبم را ...
و چه آسان بریدی نفسهایم را ...
و چه زود رفتی !
اما بدان ، من هرگز نخواهم گذاشت که امواج رد پاهایت را ببوسند !
دلم از خیلی روزا با کسی نیست
تو دلم فریاد و فریاد رسی نیست
شدم اون هرزه گیاهی که گلاش
پرپر دستای خار و خسی نیست
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریاد رسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست
بارون از ابر سبک تر می پره
هر کسی سر به سوی خودش داره
مثل لاک پشت تو خودم قایم شدم
دیگه هیچ کس دلمو نمیبره
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریاد رسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست
ماهی از پا شوره بیرون افتاده
شاپرک ها پراشون زخمی شده
نکنه تو گله ی بره هامون
گذر گرگ بیابون افتاده
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریاد رسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست ....
گفتم چشمم ، گفت ،به راهش می دار
گفتم جگرم ، گفت ، پر آهش می دار
گفتم که دلم ، گفت چه داری در دل ؟
گفتم غم تو ، گفت ، نگاهش می دار
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)