در ازل است ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای گفتی جن بده تا باشدت آرام دل
جان ب ه غم هایش سپردم آرامم نیست هنوز
در ازل است ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای گفتی جن بده تا باشدت آرام دل
جان ب ه غم هایش سپردم آرامم نیست هنوز
ز بزم دل سيه شان جام روشنايي نيست
كه آب روشن اينان عصارهء قير است
نشاط نغمه نباشد ز قلب مهدي ما !
سكوت مبهم دريا هواي تكفير است
تو یه تاک قد کشیده
پا گرفتی رو یه سینه ام
واسه قد کشیدن عمریه
که من زمینم
من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گزارم
نمیمانم به یکجا . بی قرارم
سفر یعنی من و گستاخی من
همیشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و نادیده دیدن
به پرسشهای بی پاسخ رسیدن
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز رود سحری مست شدی
شام گاهش نگران باش که سرخوش باشد
در اين زمانه ي عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتي دادند
كه از معاشقه ي سرو و قمري و لاله
سرودها بسرايند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشي كه بخواند ؟
تو مي روي كه بماند ؟
كه بر نهالك بي برگ ما ترانه بخواند ؟
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
من دراین عالم کوچک امروز ،در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
نتوانم خوابم ، بیداری باید جست...
انواری بودند..... در پس آن کابوس
تو در این غافله ی من پیدا ...
نتوانی بودن ، نتوانی سازش....
پس بیا و خود باش ، جرعه ای آرامش .
( شاعر : خودم )
تا بعد......
شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل
نبودی ندیدی پریشونیامو
فقط باد و بارون شنیدم صدامو
غمت سرد و وجشی به ویروونه می زد
دلم با تو خش بود و پیمونه می زد
چقدر ثانیه ها نامردند
گفته بودند که بر می گردند
رفتندوبعد از رفتنشان هی تند وتند چرخیدند
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)