شخصي پيش عارفي آمد و با تضرع گفت: خواهش مي كنم «اسم اعظم» را به من بياموز . عارف گفت: آيا تو اهل آن هستي؟
پاسخ داد: بلي.
فرمود: برو دروازه شهر و هرچه ديدي مرا خبردار كن
آن شخص رفت و در آنجا ديد پيرمردي قدري هيزم باركرده مي آورد. مأمور پادشاه رسيد و پيرمرد را كتك مفصلي زد و هيزمش را به زور از او گرفت
آن شخص نزد عارف آمد و حكايت را بيان داشت. عارف گفت: اگر تو «اسم اعظم» مي داشتي با آن پاسبان چه مي كردي؟
جواب داد: نفرين مي كردم جايي سكته كند و بميرد.
عارف گفت: بدان كه آن پير هيزمفروش خود «اسم اعظم» را به من آموخته و استاد من است.
اسم اعظم سزاواركسي است كه صبر و خويشتن داري او به اين درجه رحمت و گذشت به خلق خدا رسيده باشد.