تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 55 از 58 اولاول ... 5455152535455565758 آخرآخر
نمايش نتايج 541 به 550 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #541
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض اسم اعظم


    شخصي پيش عارفي آمد و با تضرع گفت: خواهش مي كنم «اسم اعظم» را به من بياموز . عارف گفت: آيا تو اهل آن هستي؟
    پاسخ داد: بلي.
    فرمود: برو دروازه شهر و هرچه ديدي مرا خبردار كن
    آن شخص رفت و در آنجا ديد پيرمردي قدري هيزم باركرده مي آورد. مأمور پادشاه رسيد و پيرمرد را كتك مفصلي زد و هيزمش را به زور از او گرفت
    آن شخص نزد عارف آمد و حكايت را بيان داشت. عارف گفت: اگر تو «اسم اعظم» مي داشتي با آن پاسبان چه مي كردي؟
    جواب داد: نفرين مي كردم جايي سكته كند و بميرد.
    عارف گفت: بدان كه آن پير هيزمفروش خود «اسم اعظم» را به من آموخته و استاد من است.
    اسم اعظم سزاواركسي است كه صبر و خويشتن داري او به اين درجه رحمت و گذشت به خلق خدا رسيده باشد.

  2. 3 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #542
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض فراموش نمیكنم

    آفتاب رنگ باخته ، هوا از عطر گلها معطر است . صدای گریه از هر سو میاید . زن با قدم هایی شمرده با یك بغل گل مریم ، نزدیك میشود

    مرد : سلام عزیزم . حالت چطوره ؟
    زن : سلام عزیزم . حالا كه پیش تو هستم ، خوبم

    مرد : چرا اومدی
    زن : دلم برات تنگ شده بود عزیزم
    مرد : دوست ندارم زود به زود به دیدنم بیایی .
    زن : با پشت دست ، اشك چشمانش را پاك كرد و گفت : تو نامهربان بودی !
    مرد : مرا فراموش كن . دیگه دوستت ندارم . واقعیت اینه ...
    زن : دروغ میگی ، واقعیت اینه كه تو رفیق نیمه راه بودی ...
    مرد : هیچكس از من نپرسید كه چی دوست دارم ... برام تصمیم گرفتند و مهر سكوت به لبم زدند .
    زن : یادت میاد 20 سال پیش یك چنین روزی با هم ازدواج كردیم ؟
    مرد : هیچ وقت فراموش نمیكنم ... خواهش میكنم از اینجا برو ...



  4. 2 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #543
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض چشم سپيد/ شرح تعرف

    چشم سپيد
    مردي را زني بود و بر آن زن عاشق بود و يك چشم آن زن سپيد بود و شوي را از آن عيب خبر نبود. چون مرد را روزگار برآمد و مراد خويش بسيار ازو بيافت و عشق كم گشت، سپيدي بديد.
    زن را گفت: «آن سپيدي در چشم تو كي پديد آمد؟»
    زن گفت: «آنگه كه محبت ما در دل تو نقصان گرفت.»

  6. 2 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #544
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض معايب قصر/ سراج الملوك


    پادشاهي قصري بنا كرد و گفت : « بنگريد كه هر كس عيبي در آن بيند ، آن عيب را برطرف كنيد و دو سكه دهيد بدان كس كه عيب را آشكار كرده است. » مردي نزد شاه رفت و گفت: « در اين قصر دو عيب جاودانه است.» پرسيد: «چه عيبي؟» گفت: «مرگ پادشاه و ويراني قصر.» پادشاه او را تصديق كرد و ترك مال دنيا كرد.

  8. 2 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #545
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض خدا چهكار ميكند؟

    گويند اميري، وزير خود را فرا خواند و گفت : «به من بگو خدا چه ميخورد، چه ميپوشد و چهكار ميكند؟»
    وزير جواب سوال را نميدانست ولي اين را خوب ميدانست كه اگر جواب ندهد نه تنها از وزارت خلع ميشود، بلكه ممكن است سر از تنش جدا كنند. او زيركانه يك روز از شاه مهلت گرفت.
    وزير تا پاسي از شب درگير يافتن پاسخ بود كه غلامش پس از اينكه او را پريشان ديد، علت را جويا شد. وزير ماجرا را تعريف كرد و غلام گفت: من پاسخ را ميدانم. وزير خوشحال گشت و جواب را طلبيد.
    غلام گفت : « جواب اول اين است كه خداوند غم بندگانش را ميخورد. و دوم اينكه، خدا گناهان امتش را ميپوشاند.»
    وزير گفت جواب سومي چيست؟
    غلام در پاسخ به او گفت: جواب سوم را فيالحال نميتوانم بگويم.
    فرداي آن روز وزير سعي كرد پادشاه را با همان دو جواب قانع كند ولي شاه كه فهميده بود اين جوابها از خود وزير نيست، از او خواست تا اسرار فاش كند... سپس از وزير خواست آن غلام را نزد وي بياورد...
    وزير و غلام وارد قصر شدند. پادشاه لباس غلام را بر تن وزير پوشاند ، لباس وزارت را به غلام دانا داد و گفت چنين فردي بايد وزير من باشد.
    در اين حين غلام رو به وزير كرد و گفت: « جواب سوم را يافتي؟ ديدي خدا چهكار ميكند؟»

  10. 3 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #546
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض جهنم/ پائولو كوئليو


    در قصهاي قديمي آمده است كه وقتي عيسي روي صليب درگذشت، بيدرنگ به دوزخ رفت تا گناهكاران را نجات دهد.
    شيطان بسيار ناراحت شد و گفت: «ديگر در اين دنيا كاري ندارم. از حالا به بعد، همهي تبهكارها، خلافكارها، گناهكارها و بيايمانها به بهشت ميروند.»
    عيسي يه شيطان بيچاره نگاه كرد و خنديد: « ناراحت نباش. آنهايي كه خودشان را بسيار با تقوا ميدانند و تمام عمرشان كساني را كه به حرفهاي من عمل نميكنند، محكوم ميكنند، به اينجا ميآيند. چند قرن صبر كن و ميبيني كه دوزخ پر تر از هميشه ميشود.

  12. 2 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #547
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض دو دانشمند/ جبران خلیل جبران

    در شهر قدیمی اندیشه ها دو دانشمند زندگی می کردند که دانش یکدیگر را ناچیز می دانستند.

    اولی کافر بود و دیگری مومن .یک بار آن دو در میدان شهر گرد هم آمدند تا در برابر پیروانشان

    درباره ی وجود خدا مجادله کنند و پس از چند ساعت بحث و گفتگو هر یک به راه خور رفته و
    مجلس را ترک کردند.
    در همان شب، دانشمند کافربه سوی معبد رفت و در برابر قربانگاه دو زانو نشست و برای
    اشتباهات گذشته ی خود از خدا طلب مغفرت کرد و مومن شد .
    و در همان ساعت،دانشمند با ایمان کتابهای مقدس خود را به میدان شهر برد و
    آنها را سوزاند و از دین رویگردان شد و کافر گشت!

  14. این کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #548
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض چهره ی زنی

    مرد به شماره نگاه کرد.
    آن را در گوش گذاشتگه چی شده؟
    زن از پشت خط گفت:می خواستم بگم،خیلی دوست دارم.می فهمی؟
    مرد،به چهره ی زنی که روبرویش نشسته بود،خیره شد:من ام همین طور.

  16. این کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #549
    مدیر انجمن هنرهفتم Mahdi Hero's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    nn374$|*|017
    پست ها
    13,262

    پيش فرض کاغذ کادویی

    پدر دخترک پنج ساله اش را تشر زده بود که چرا کاغذ کادویی طلایی گران قیمتش را خراب کرده. مخارجش زیاد بود و هزینه های زندگی کلافه اش می کرد. اما وقتی که دخترک جعبه کادو پیچ شده را به او داد از رفتار تندش پشیمان شد . جعبه را باز کرد اما وقتی چیزی درون آن نیافت با عصبانیت گفت ، هنوز نمی دانی وقتی هدیه ای به کسی میدهی انتظار دارد که چیزی درون آن باشد اشک در چشمان دخترک حلقه زد و با بغض گفت : اما پدر جعبه که خالی نیست پر از بوسه های من است

  18. 2 کاربر از Mahdi Hero بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #550
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jan 2009
    پست ها
    2,264

    پيش فرض

    سه ساله بود که پدرش آسمانی شد…
    هنگامی که در دانشگاه قبول شد گفتند : با سهمیه قبول شده ؟!!؟
    اما نفهمیدند …
    هنگامی سال اول خواستند یادش دهند بنویسد بابا!!؟
    یک هفته در تب سوخت
    ------------------------------------------------------------------
    e p e l a k.net

  20. 2 کاربر از part gah بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •