روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر کار آخر شد
آن همه ناز و تعنم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر کار آخر شد
آن همه ناز و تعنم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
مگر نسیم سحر بوی زلف یار من است
که راحت دل رنجور و بیقرار من است
بخواب در نرود چشم بخت من همه عمر
گرش بخواب بینم که در کنار من است
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلیِ صفاتم دادند
هر شبم ناله و زاریست که گفتن نتوان
گریه از دوری یاریست که گفتن نتوان
بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا
روز روشن شب تاریست که گفتن نتوان
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
شب آمد دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
من ز یک برق نگه بیمار و مجنونت شدم
ناله های شعر من گوید که بیمارم هنوز
زیبا ترین ستاره ی شبهای ما بیا
ای آفتاب روشن دلهای ما بیا
دیگر به هیچ کس نتوان گفت راز دل
ای راز دار دل شیدای ما بیا
می کَنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی
واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی
لاشه های خون آلود روی دار می پوسند
وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)