تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
چنین کهکه بر دل من داغ زلف سرکش تو است
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرد
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
چنین کهکه بر دل من داغ زلف سرکش تو است
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرد
می بینی؟
چه ناپیدا
خاموش می شود
نبض عشق و خواستن و تمنا
در کالبد ِ روح ِ تکه پاره ام!
شرمنده ام خداوندا از خویشتن
که چشم و دل
به وفای بندگانت دوخته بودم.
بر خاکی که مادرانش
همسری ندارند،
کودکان معصوم
وفا را از چه کسی خواهند آموخت!؟
و بر خاکی که پدرانش
در هر آغوشی می آسایند
جز آغوش همسران خویش،
کودکان پاک
محبت را از چه کسی خواهند آموخت!؟
تو را می شناسم ای سر در گریبون
تو با اسم شب من آشنایی
از اندوه تو و قلب تو پیداست
که از ایل و تبار عاشقایی
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک ...
کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش
عاشق سئخته دل نام تمنا ببرد
در نظربازی ما بیخبران حيرانند
من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در اين دايره سرگردانند
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می اشفت
تمام روز
از پشت در صداي تكه تكه شدن مي آيد
و منفجر شدن
همسايه هاي ما همه در خاك باغچه هاشان بجاي گل
خمپاره و مسلسل مي كارند
همسايه هاي ما همه بر روي حوض هاي كاشيشان
سرپوش مي گذارند
و حوض هاي كاشي
بي آنكه خود بخواهند
انبارهاي مخفي باروتند
دیده نادیده به اقبال تو ایمان اورد
مرحبا ای به چنین اطف خدا ارزانی
ماه اگر بی تو براید به دو نیمش بزنند
دولت احمدی و معجزه سبحانی
يه ترانه هس تو قلبم كه هنوز نخونده مونده
فكر خوندن يه حرفش همه عمرم رو سوزونده
تا حالا هر چي كه داشتم ، سر خوندنش گذاشتم
صد دفه شكستم اما رو ترانه پا نذاشتم
اگه اون ترانه باشه ، هيچ دلي تيره نمي شه
ديگه هيچ نگاه خيسي به افق خيره نمي شه
وقتي اون شعر رو بخونم پرده ها رو مي سوزونم
دستا رو به سيب سرخ باغ قصه مي رسونم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)