صدای بی پروا...
ای اوارگی پنهان گوش فرا دهید
به این صداهای بی پروا که دلم را میشکند
آشکار شوید ...
و روشنایی را بر این دشت چیره سازید
حالا که نمیتوانم
گرمای دستانش را احساس کنم
حالا که
در لحظه هایم ندارمش ...
صدای بی پروا...
ای اوارگی پنهان گوش فرا دهید
به این صداهای بی پروا که دلم را میشکند
آشکار شوید ...
و روشنایی را بر این دشت چیره سازید
حالا که نمیتوانم
گرمای دستانش را احساس کنم
حالا که
در لحظه هایم ندارمش ...
خوش آمد بهار
گل از شاخه تابید خورشید وار
چو آغوش نوروزر پیروز بخت
گشوده رخ و بازوان درخت
گل افشانی ارغوان
نوید امید است در باغ جان
که هرگز نماند به جای
زمستان اهریمنی
بهاران فرا میرسد
پرستیدنی
سراسر همه مژده ایمنی
درین صبح فرخنده تابنک
که از زندگی دم زند جان خاک
بیا با دل و جان پاک
همه لحظه ها را به شادی سپار
نوایی هم آهنگ یاران برآر
خوش آمد بهار
گلي از شاخه اگر مي چينيم
برگ برگش نکنيم
و به بادش ندهيم
لااقل لاي کتاب دلمان بگذاريم
و شبي چند از آن را
هي بخوانيم و ببوسيم و معطر بشويم
شايد از باغچه کوچک انديشه مان گل رويد ...
دیگر آن مجنون سابق نیستم
آن بیابان گرد عاشق نیستم
اینک از اهل نسیم و سایه ام
با تب صحرا موافق نیستم
با سلامی با خیالی دل خوشم
در تکاپوی حقایق نیستم
بس کنید اصرار را، بی فایده ست
من برای عشق لایق نیستم
بسوی کوه
بسوی قله های باشکوه
بسوی آبی سپهر
به راه زر نشان مهر
چو آرزوی ما
هوا
خوش است و پاک
به روی قله ها
تن از غبار تیرگی رها
برآ چو جان تازه بر بلند خاک
همیشه بر فراز
همیشه سرافراز
زندگی شطرنج دنیا و دل است
قصه پررنج صدها مشکل است
شاه دل کیش هوسها میشود
پای اسب آرزوها در گل است
فیل بخت ما عجب کج میرود
در سر ما بس خیالی باطل است
ما نسنجیده پی فرزین او
غافل از اینکه حریفی قابل است
مهره های عمر من نیمش برفت
مهره های او تمامش کامل است
می خوانمت به نام
چرا....
صدا....به صدایت نمی رسد
نشسته ای چون غبار
بر حریر ذهن تک تازم
ولی....
پیشانی ام
به گَرد پایت نمی رسد
تازه چون
حضور سبز عشق، ملموسی
کام تشنه ام
به هوایت نمی رسد
زده ام صیقلی
تا سحر جان را
آیینه ام............ ولی
به جلایت نمی رسد
خدای من اینک
بسته گوشش را
استغاثه ام چرا
به خدایت نمی رسد
زصندوق پُست دلت
نپرسیدی
که چرا
نامه ای زبرایت نمی رسد؟
بیرون شدن نداند
این رهرو غریب
ازاین حصار سربی
این تنگه غروب
بهترین لحظه های روز و شبم
لحظه های شکفتن سحر است
که سیاهی شکسته پا به گریز
روشنایی گشوده بال و پر است
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را
در دوست می بیند و می یابد.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)