جوانی را سفر کردیم تا مرگ
ندانستیم به دنباله چی هستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
ندانستیم به دنباله چی هستیم
بازهم روز رفت
ومن ماندم
تیک تاک زمان خواب است
در بسترم
نه برای خواب
بلکه برای مرورخاطرات پیرمان
عادت کرده ام به فکر تو
به بودن و نبودنت
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر تا در شرار من نسوزی ، بی پروا در کنار من نسوزی
همچون شمعی به تیره شب ها
می دانی عشق ما ثمر ندارد ، غیر از غم ، حاصلی دگر ندارد
بگذر زین قصه ی غم افزا
برگ ها می ریزند!
دل من می گیرد...
و پرستوی سفرکرده ی تنهای بهار
عاقبت در سفر تنگ قفس می میرد...
چشم دوخته ام
به در ے که رویش نوشته "پایــــــان"
آنقدر خیره
که هرگاه نگاهم را به سوی دیگر م ے چرخانم
روی همـــــه چیز و همـــــه کس نوشته:
پایـــــــان...
میخواهم خاطراتت را طناب دار کنم...
و نگاهت از پشت قاب سرد ...
میشود همان دستی که چهار پایه را خواهد کشید
فقط میخواهم به دست تو بمیرم ...
تا بویت را لحظه ی مرگ داشته باشم!!!
تو سراپا ادعایی عزیزم
انکار نکن!
عشقت را چشیدم ..
طعم کشک میدهد !
دگـــــــر تــــــقــــــدیـــــــر را
بـــــرای نــــــیـــامــد نــت بـــهــانـه نـــکـــن !!!!
مــــرد بـــــــاش...
و بـگــــــو نــخـــواســــتـــــــی....
و نــــــیـــامـــــــدی....!
امروز دلم ،
سراغ تو را گرفت .
گفتم :
ببين گوشه آسمان ،
ماه را چه تنهاست
چه تنها . . .
گـاه یــاد تــو / تــــو را
جلـوﮯ چشمانــم قـاب مـﮯ گیــرم
و بـاور نـِمـﮯ کنـم نیســتـﮯ/ نیستـﮯ !
تـا وقتـﮯ اشـــک هـایم تـو را با خود مـﮯ برد .. /.
" بــهــار "
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)