عقابی بودم آزاد در چنگ باد
که ناگه خسرو بزد تیری بر بال
و او شد عالم و آدم بین
فسوس که بزرگی ما را کردند در بال
------
منم خوب نیستم. پرانتز بسته دونقطه
عقابی بودم آزاد در چنگ باد
که ناگه خسرو بزد تیری بر بال
و او شد عالم و آدم بین
فسوس که بزرگی ما را کردند در بال
------
منم خوب نیستم. پرانتز بسته دونقطه
سلام.
----------
لحظه اي با من باش
تا از آن لحظه برويم تا گل
كه ببندم از نگاه تو به هر ستاره پل
----------------
كم پيدا امين جان ؟ من از همه بدترم توي اين فروم ! ( باز شب شد ! )
لحظه ای با من باش
ای برایم همه کس
زیر آوار هوس
مانده ام من ز نفس
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده بگزیده او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بیدینی
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن میبینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
که تو خوشتر ز گل و تازهتر از نسرینی
شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی
سخنی بیغرض از بنده مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آن است که با مردم بد بنشینی
یار من باش که زیب فلک و رینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
من فکر میکردم اینجا تاپیک مشاعره است !!!
سالها پیروی مذهب رندان کردمیار من باش که زیب فلک و رینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
سالها پیروی مذهب رندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
سایهای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
نقش مستوری و مستی نه به دست من وتوست
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
سالها بندگی صاحب دیوان کردم
من که شبها ره تقوا زده ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
زاهد ار ره به رندی نبرد معذور است
عشث کاری است که موقوف هدایت باشد
دل نگوید دیده خواهد گفت
چشم گریان لابه لای نامه ها خواهد گفت
اشک بر انگونه زیبای تو خواهد گفت
خود بگو یا که قلم خواهد گفت
زندگی سخت است باور می کنی ?!
سخت تر از آنچه هست
باز هم باید که رفت
تا دیار معرفت تا دیار معرفت
تو که مهتابی تو شب من
تو که اوازی رو لب من
اومدی موندی شکل دعا
توی هر یا رب یارب من
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)