اگر چه حسن تو از عشق غير مستغني ست
من آن نيم كه از اين عشقبازي آيم باز
چه گويمت كه ز سوز درون چه مي بينم
ز اشك پرس حكايت كه من نيم غماز
اگر چه حسن تو از عشق غير مستغني ست
من آن نيم كه از اين عشقبازي آيم باز
چه گويمت كه ز سوز درون چه مي بينم
ز اشك پرس حكايت كه من نيم غماز
زن پريشان شد و ناليد كه واي
واي اين حلقه كه در چهره او
باز هم تابش و رخشندگي است
حلقه بردگي و بندگي است
تمام بالهایش غرق دراندوه غربت شد،
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود،
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو،
تمام هستی ام از دست خواهد رفت،
کسی حس کرد من بی تو،
هزاران باردر هر لحظه خواهم مرد
،و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد،
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد،
و من با آن که می دانم تو هرگز یاد من را،
با عبورخود نخواهی برد،
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام....برگرد!!...
دل گرفته را با چه می توان گشود
با کدام کلید؟
به کوچه بروم
و از کلید ساز سرکوچه
کلیدی بگیرم
تا همه درهای بسته
و دور از نور را
به میهمانی نور
و جذبه دست مهرت
دعوت کنم؟
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
...
مانده ام در شب این جاده کمک می خواهم
کوله از شانه ام افتاده کمک می خواهم
روزگاریست که آن سوی دعایم خالی است
محض روی گل سجاده کمک می خواهم
مانده ام با خود و این عشق زمینی که خدا
به من سر به هوا داده کمک می خواهم
رد پاهای مرا از ذهن این خاک بگیر
یـک نفس مانده به فریاد کمک می خواهم
عاشـقی معترفم جرم بزرگیست ولی
اتفاقیست که افتاده کمک می خواهم
من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم چه می شود ؟
نمی دانی چه قدر دلم گرفته
سه ساعت است عقربه ها اسیر یک اند
حالا من با این همه مرده ی سیاه چه کنم ؟
این جا همه چیز مرده
صندلی ، میز، اینه ، ستاره ، پنجره ، دیوار
حتی درای درون قاب و ماهی های درون آب
و من که از همه مرده ترم
اگر باور نمی کنی پاورچین و ساده کنارم بیا
و ببین که بوی کافور می دهم
...
مرا ببر به شهر عشق
گلايه هاتو خط بزن
تو آرزوي آخري
اگه پر از مصيبتي
غماتو هديه كن به من
تو آبرومو مي خري
يه ترانه هس تو قلبم كه هنوز نخونده مونده
فكر خوندن يه حرفش همه عمرم رو سوزونده
تا حالا هر چي كه داشتم ، سر خوندنش گذاشتم
صد دفه شكستم اما رو ترانه پا نذاشتم
اگه اون ترانه باشه ، هيچ دلي تيره نمي شه
ديگه هيچ نگاه خيسي به افق خيره نمي شه
وقتي اون شعر رو بخونم پرده ها رو مي سوزونم
دستا رو به سيب سرخ باغ قصه مي رسونم
مگه بت نگفته بودم
بي تو روزگار من تيره و تار
حالا يادگار من بغد از سفر كردن تو
طناب دار
ديگه جون نداره دستام
آخر قصه رسيده
عطر تو مثل نفس بود
واسه اين نفس بريده
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)