آنجا که نيستی می بويمت
و پنجره را به هوای روی تو باز می کنم
در اين جهان تهی
که به بيهودگی آن واقفم
مال من باش
و من تنهايی بی پايانم را به تو نشان خواهم داد
و زندگی بس است
اگر تو با شاخه ای لبخند بيايی
و با من بمانی
آنجا که نيستی می بويمت
و پنجره را به هوای روی تو باز می کنم
در اين جهان تهی
که به بيهودگی آن واقفم
مال من باش
و من تنهايی بی پايانم را به تو نشان خواهم داد
و زندگی بس است
اگر تو با شاخه ای لبخند بيايی
و با من بمانی
تمام هستی ام را برگی کن.
بر درختی بیاویز.
خودت باد شو.
بر من بوز.
به زمینم بینداز.
خدا که شدی، از من گذر کردی، خیالم راحت می شود.
جای پاهای تو، مرا و همه ی هستی مرا مقدس می کند!
پرواز هم دیگر
رویای آن پرنده نبود
دانه دانه
پرهایش را چید
تا بر این بالِش
خواب دیگری ببیند
در کوچه معشوقه ی ما جای عشق کجاست؟
کوچه تاریک است نور کجاست؟
قلب نا ارام است خدایا تو ارامش کن
عشق عطا کن معشوقه کجاست؟
شهر تهیست از مفهوم عشق خدایا
ان کس که معنی کند این را..کجاست؟
مه الود است هوای این دیار ای یار
ای عشق تو بگو راه این کوچه کجاست؟
ما گمشده گانیم در این ره بی نشان
تو بگو ای نور این نشانی کجاست؟
میان ناله ی جیرجیرک
میان شکست سکوتم
ترا دوباره می خوانم
ای همیشگی
ای سبز
صدایت را از دورها می شنوم
اشنایی
مثل روز بر پوست آفتاب سوخته ام
تو نزدیکتر از آنی که می گویند
میان تب تند مهربانی
که دوسه روزیست سینه پهلو کرده
ترا می شنوم
اغوش خاطره ز داغی دستانت
هنوز گر گرفته است
اشک در التماس لحظه
مانده است
و فریاد در کوجه پس کوچه های
فراموشی
خاطره ات را می بوسم
خاطره ات را ...
از لبانم بشنو :
(( زندگی رویا نیست.
زندگی زیبایی ست.
می توان ،
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
می توان ،
از میان فاصله ها را بر داشت
دل من با دل تو ،از لبانم بشنو :
(( زندگی رویا نیست.
زندگی زیبایی ست.
می توان ،
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
می توان ،
از میان فاصله ها را بر داشت
دل من با دل تو ،
هر دو بیزار از این فاصله هاست.))
نهائي جاي پايش را عميق تر
و ماندن در اين غربت
لحظه هاي غرق در مرداب را
شدت بخشيده
مانند شاخه اي خشک شکننده
و چون عمر يک حباب
لحظه هاي شيرين، کوتاه
کوره راه خوشبختي، تاريک و متروک
زمان در تسخير پائيز
و من
همچنان در انتظار بهار ....
کمی اهسته گذر کن بدنم روح که نیست
این ستون فقرات است , خم کوه که نیست
آب در چشم شما ریختن آموخت مرا
ورنه ابری که منم , اینهمه انبوه که نیست
هرگز از کشتن من بیم به خود راه نده
دل بیرحم شما اسوه نستوه که نیست
نه بزن , هرچه دلت خواست بزن تیغت را
تو که چشمت نگران دل مجروح که نیست
مرگ در باورمن چیز حقیری است نترس
بزن آهسته بمیرد دل من , نوح که نیست
از ستون فقراتم برو بالا به درک
مرده را هیچ غم از شدت اندوه که نیست
پيش از آن که در اشک غرقهشوم چيزي بگوي،
هرچه باشد
خامُش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقهشوم
از عشق
چيزي بگوي
تردیدهایم از جانب تو نیست
از جانب مردمانی است
که تو را بد می سرایند !
مردمان فاصله ...
هیچ گاه عشق من و تو را درک نمی کنند !
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)