دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
مخمور آن دو چشمم آيا كجاست جامي
بيمار آن دو لعلم آخر كم از جوابي
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
در بيابان فنا گم شدن آخر تا كي
ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
وز فعل عابد استغفرا...
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
در آ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
ز کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
ز ازل تا به ابد فرصت درویشان اسـت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)