نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
دریا شدم و تو را به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و ز دوریت نالیدم
گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
زمانه گر همه مشک ختن دهد بر باد
فدای تو که خط و خال مشکبو داری
یک بوسه ز لبهای تو در خواب گرفتم
گویی که گل از چشمه ی مهتاب گرفتم
در برکه ی اشکم همه دم نقش تو دیدم
این هدیه ی خوبی است که از آب گرفتم
می خور به بانگ چنگ و مخور غم که گر کسی
گوید تو را که باده مخور گو هو الغفور
رهائيت بايد، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگي پاک جانرا
اعتصامی
آنکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و لبانش دوختند
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است ........ شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی
و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او ......... عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی
مولانا جلال الدين
یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی
محتاج گدا و پادشاهم نکنی
موی سیهم سفید کردی به کرم
با موی سفید رو سیاهم نکنی
ابو سعید ابو الخیر
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)