تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 54 از 212 اولاول ... 44450515253545556575864104154 ... آخرآخر
نمايش نتايج 531 به 540 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #531
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    24

    پيش فرض

    به هنگام حمله ی ناپلون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از ان سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند.ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدامیافتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را میگیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او میپردازند. ناپلون که جان خود را در خطر میبیند پا به فرار میگذاردو سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی میشود او با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریادمیزند:((کمکم کن جانم را نجات بده کجا میتوانم پنهان شوم؟))پوست فروش میگوید: (زود باش بیا زیر این پوستینها)و سپس روی ناپلون مقداری زیادی پوستین میریزد.پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان میشوند و فریاد زنان میپرسند:(او کجاست؟ما دیدیم که او امد تو.)قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن ناپلون زیر و رو میکنند. انها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ میزنند اما او را نمیابند سپس راه خود را میگیرند و میروند.ناپلون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینهابیرون میخزد.در همین لحظه محافظان او از راه میرسند .پوست فروش رو به ناپلون کرده و محجوب از او میپرسد:((ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما میکنم اما میخواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد اخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید؟)ناپلون قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین میغرد:(تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی؟سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید من خودم شخصا فرمان اتش را صادر خواهم کرد.)محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود میبرندو سینه کش دیوار چشمان او را میبندند.پوست فروش نمیتواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد میشنود .او برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس میکند. سپس صدای ناپلون را میشنود ک پس از صاف کردن گلویش به ارامی میگوید:((آماده.............هدف...... ........))در این لحظه پوست فروش با علم به اینکه تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر فابل وصف سر تا سر وجودش را در بر میگیردو قطرات اشک از گونه هایش فرو میغلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند.سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر میدارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود ناپلون را میبیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او مینگرد. آنگاه ناپلون به سخن آمده و به نرمی میگوید((حالا میفهمی که چه احساسی داشتم)).

  2. #532
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    24

    پيش فرض

    این یک حقیقت تاریخی است
    گنت گو بينو نويسنده فرانسوى در كتاب سه سال در آسيا در باب رشوه خوارى زمامداران ايران در دوره قاجاريه چنين مى نويسد: يكى از عيوب بلكه از بلاهائى كه در ايران ريشه دوانده و قطع ريشه آن هم بسيار مشكل و بلكه محال است رشوه گيرى است . اين امر به قدرى رايج است كه از شاه گرفته تا آخرين ماءمور جزء دولت رشوه مى گيرد. و در عين حال هيچكس ‍ هم صدايش در نمى آيد. گوئى تمامى ماءموران و مستخدمين ايران از بالا تا پائين هم پيمان شده اند كه موضوع را مسكوت بگذارند. قبل از اينكه به ايران بيايم در لندن كتاب حاج بابا اصفهانى به دستم افتاده و در حين خواندن اين كتاب به نظرم رسيد كه در زمان سلطنت فتحعليشاه ، وزير مختار انگليس مقدارى سيب زمينى براى دولت ايران هديه آورده و گفته بود كه اگر اين گياه را در ايران بكاريد هرگز دچار قحطى نخواهيد گشت . زيرا كشت و زرع آن به سهل است و محصول فراوان مى دهد و بخوبى جانشين نان مى گردد. ولى صدر اعظم فتحعليشاه قبل از دريافت سيب زمينى گفته بود چقدر به من رشوه مى دهيد كه كشت اين گياه را در ايران رايج كنم .

  3. #533
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    24

    پيش فرض

    دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند بین راه سر موضوع اختلاف پیدا کردندو به مشاجره پرداختند یکی از آنها از سر خشم بر چهر دیگری سیلی زد
    دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیز ی بگوید روی شن های بیابان نوشت
    امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد
    آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری انجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و د ربرکه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد
    دوستش با تعجب از او پرسید بعد از ان که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟
    دیگری لبخندی زد و گفت وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد
    Last edited by dustin hoffman; 11-08-2007 at 02:57.

  4. #534
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    24

    پيش فرض

    پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
    آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
    پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
    اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
    تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
    این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
    پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
    " آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."

  5. #535
    حـــــرفـه ای boy iran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    طحرآن
    پست ها
    24,878

    پيش فرض

    اگه دوستانی علاقه به داستان نویسی کوتاه دارند این سایت مسابقه برگزار کرده که جالب است

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

  6. #536
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    پست ها
    24

    پيش فرض

    شامگاه در ساحل رود نیل کفتاری به تمساحی برخورد و به هم سلا م کردند .
    کفتار گفت : حال و روزتان چطور است آقا؟
    تمساح پاسخ داد : وضعم خراب است . گاهی از شدت درد و رنج گریه می کنم و بعد همه می گویند : این ها اشک تمساح است. این بیش تر از هر چیز دیگری ناراحتم می کند .
    سپس کفتار گفت : از درد و رنج خودت می گویی اما یک لحظه ها به من فکر کن. من زیبایی ها و شگفتی ها و معجزه های دنیا را می بینم و از شدت شادی مثل روز می خندم و بعد همه ی اهل جنگل می گویند : این خنده کفتار است.!

  7. #537
    آخر فروم باز persian365's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    اینترنت
    پست ها
    1,267

    پيش فرض

    ساحره صدایم می کرد

    ورد زبونش این جمله بود: دستای تو معجزه می کنن . تو معجزه گری دختر.

    عادت همیشگیمون بود . عادت همیشگیم بود که دست نوشته هامو که بازده شب زنده داریام بود رو میز آشپزخونه بذارم .

    و او بعد از صرف صبحانه چند بار بلند بلند نوشته هارو می خوند و چرخ زنان در حالی که عینکشو رو بر میداشت چشماشو ریز می کرد و بعد گونه هایم را میان دو انگشتاش می فشرد و لبخند ظریفی تحویلم می داد: من که می گم تو معجزه می کنی .

    و من در حالیکه محصور دستان او بودم خودمو از تو آغوشش بیرون می کشیدم و می گفتم :یعنی باور کنم

    :چیو . سحر کلامتو یا... و دیگه مهلت حرف زدن به من نمی داد.

    چهار دور خونه را دنبالش می رفتم و گوش می کردم

    گوش می کردم و مست می شدم .مست از گفتار شیرین و گوش نوازش

    حرفی نمی زدم تا وقتی از در بیرون می رفت و آن موقع بود که زیر لب جواب تمام حرفاشو می دادم: برو که قصه امشبمو نوشتی نویسنده تویی نه من

    ومثل همیشه انگار که حرفمو شنیده باشه تو چشام براق می شد که: (چی گفتی )و من طبق معمول جواب می دادم :گفتم مراقب خودت باش

    اما

    حالا کجاست . دلتنگم.. دلم برای ساحره تنگ شده. دلم برای دستاش تنگ شده ......

    می خوام برم . می خوام برم پیشش . می خوام باقی مانده دفترمم را هم ببرم پیشش . از دستایی که یه روز معجزه می کرد که تا حالا کاری بر نیامده شاید این بار دفترم شعرم نوشته ام معجزه کنه

    و بتونم بهش بگم معجزه تو بودی نه من

  8. #538
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض غسالخانه

    احمد زاهدي‌ لنگرودي

    دو روزي مي‌شود كه مرده‌ام. سه روز پيش كه هوا خيلي سرد بود و برف زيادي روي زمين نشسته بود, اتومبيلي سفيد, نمره‌‌تهران, با زني سرخ پوش تصادف كرد و گريخت؛ قفسه‌ي سينه‌ي زن تركيد و خون, لباس زن را پوشاند.
    راننده‌ي قبلي كه نويسنده‌ي اين داستان است (و حالا مرده) بسيار ترسيده بود.

    «خيلي ترسيده بودم, براي همين فرار كردم.»

    پزشك قانوني با يك جسد روبه‌روست؛ مردي كه خودكشي كرده. علتِ مرگ؛ خودكشي با قرص خواب.

    «درواقع طرف نمرده, بلكه خواب است؟!»

    «خواب به خواب شده ازبس مرده‌است .»

    خنده‌ي آن پزشكان مانند ناهار خوردن مرده‌شوي چندش آور بود؛ پليس در تحقيقات خود از خانه‌ي مرد, نامه‌اي مشكوك پيدا مي‌كند.

    اين‌جانب به اطلاع مي‌رسانم كه در ساعت‌هشت‌صبح‌روزچهارشنب 3/12/79 در خيابان كاج با زني سرخ پوش تصادف كرده و گريخته‌ام. اگرچه سطح خيابان به دليل برف اتومبيل تهران ...

    پليس با هوشمندي كم نظيري به اين نتيجه مي‌رسد كه نويسنده ( مرده‌ي فعلي ) نامه را بعد از خوردن قرص‌ها نوشته است.

    «به هر حال ما موظفيم پرونده را تكميل كنيم.»

    شب سه روز پيش, در خانه‌ام هرچه را كه دستم مي‌رسد به‌هم مي‌ريزم. در و ديوار خانه دور سرم مي‌چرخد. بي‌خود فكر مي‌كنم كه آن زن را من كشته‌ام. (حالا كه مرده‌ام به فكر آن‌شب مي‌خندم. مرگ چيز خوبي است. انسان را پخته مي‌كند. همان‌طور كه انسان هويج يا سيب‌زميني را مي‌پزد و بعد مي‌خورد). ساعتي مي‌گذرد كه قرص‌ها را خورده‌ام. با اين‌كه از تشويش‌هاي دروني‌ام خلاص شده‌ام, اما پشيمانم. قلم و كاغذي برمي‌دارم تا اعتراف‌ كنم.

    در سرد‌خانه باز مي‌شود و كسي بالاي سرم مي‌ايستد .

    «خودشه!»

    آشنايي جسدم را ‌شناسايي مي‌كند. پليس, خوشحال از تاييد مرگ من پرونده را مختومه اعلام مي‌كند. عكسي هم از جسد من, بعد از كالبدشكافي لاي پرونده‌ام گذاشته مي‌شود. در تصوير, قفسه‌ي سينه‌ام شكافته شده و چشم‌هايم ـ انگار به زور بيدار باشم ـ باز است. تا غسالخانه با اتومبيل پليس راهي نيست.

    مرده‌شوي ايستاده بالاي سرم؛ آستين‌هايش را بالا زده, انگشت‌هايش را ورز مي‌دهد.

    «حتماً عاشق بوده؛ از همان‌ها كه لباس تنگ مي‌پوشند و كنار خيابان پرسه مي‌زنند.»

    شيلنگ آب را روي من مي‌گيرد؛ سرم ناخواسته مي‌چرخد. كنارم زني را مي‌بينم, مثل خودم مرده, و انگار مرده‌شوي محترم با او حرف بزند, حرف‌هايش را تاييد مي‌كند.

    «خانم! چه‌طور شد كه مرديد؟»

    به‌سردي جواب مي‌دهد.

    «از زندگي خسته بودم.»

    قفسه‌ي سينه‌ي زن شكافته شده‌است!

  9. #539
    آخر فروم باز R10MessiEtoo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    پست ها
    1,049

    پيش فرض

    ساعت مچي

    5 سالم بيشتر نبود. مجبور بودم تمام روز را كار كنم براي ساعت مچي‌اي كه پسر خاله‌ام قولش را داده بود.
    ساعت را به دست كردم و از خوشحالي داخل كوچه مي‌دويدم.
    پيرمردي از من پرسيد: ساعت چند است؟
    و من نمي‌دانستم

    ؛؛؛جعفر قاسمي‌سيد محله؛؛؛

  10. #540
    آخر فروم باز sise's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2006
    محل سكونت
    Anywhere but here
    پست ها
    5,772

    پيش فرض فريم به فريم

    مجيد قنبري

    بايد مي رفتم. نمي شد که نروم. براي نرفتن نياز به بهانه اي داشتم، اگرنه براي ديگران دست کم براي خودم و همسرم. اما چيزي براي گفتن نبود. اين بارمستقيما" به جشن دعوت شده بودم.

    پدر داماد با دستهاي خود کارت دعوت را به من داده بود، اما چگونه مي توانستم بروم.کارت را باز کردم و خواندم متني شعرگونه و لطيف داشت ولي به نظرم نامها باهم جورنبودند. اما مگرمي شد اين را بهانه کرد ونرفت. براي همه چيز نگران ومضطرب بودم ازلباسي که بايد مي‌پوشيدم گرفته تارفتارم درمقابل مهمانها. آيا بايد ميخنديدم؟ اخم مي‌کردم؟ يا بي تفاوت ميماندم؟ چه چيزآنجا درانتظارم بود؟ لابد سيمين در حالي که دستش را در دست داشتم مرا به داماد معرفي مي کرد و مي گفت : معشوق سابقم مهران. يا مي گفت: دوست صميصمي ام، مهران. نمي دانستم مغزم کار نمي‌کرد وجواب گو نبود. واقعا" براي او که بودم؟ گيريم که هشت سال پيش دختري به يک نفر گفته باشد دوستت دارم يا اينکه به تو محتاجم ونم اشکي در چشمهايش جمع شده باشد. خوب اين دليل برچه ميشود؟ پابند شدن دل بستن؟ اما به کي، صوقي، سيمين يا همسرم؟

    پدر صوقي را چند ماه پيش بطور اتفاقي در منزل يکي از دوستان ديدم. شکسته تر شده بود،با پشتي کماني وصورتي چروکيده که تنها دو چشم خشکيده درآ ن قابل تشخيص بود. از دخترش مي گفت و از دفتر شعرش، تنها چيزي که برايش باقي مانده بود. صوقي را سالها قبل شناخته بودم،هنگامي که شاگرد دبيرستاني در رشت بودم. شايد هم درست‌ترباشد که بگويم او را هرگز نشناختم. هرروز در راه مدرسه مي ديدمش، يعني آن قدر مي ايستادم تا او را ببينم. آن وقت او مي‌آمد با روپوش سرمه اي ويقهً سفيد توريش، با دو رشته موي بافته بر روي دو شانهً کوچک و گردش.

    صداي شرشر آب مي آمد. همسرم بود که خود را براي جشن عروسي سيمين آماده مي کرد. ومن با خود کلنجار ميرفتم که چرا زندگي نمي بايست فيلم باشد؟ آ ن هم براي ما که بيش از هر کس در زندگي نقش بازي کرده بوديم . در آ ينه به صورت شکسته و خستهً خود نگاه کردم. چند سال بر من گذشته بود، يا چند قرن؟ اين خطوط روي پيشاني يا چروک زير چشمها کي پيدا شدند يا چه وقت عميق شدند؟ نه، نمي توانستم بروم آ ن هم وقتي که دفتر شعر صوقي روي طاقچه بود و آخرين جمله ا ز آخرين بند شعرش در مغزم طنين مي انداخت : "مرا به دريا افکنيد ....." .

    پيرمرد مي گفت : آ رزو داشتم عروسش کنم، مي داني که تنها دخترم بود. در مقابل آينه به خودم گفتم : براي دوست داشته شدن چه موجود زشتي هستي. از زماني که با خانواده از رشت به تهران آمديم، ديگر صوقي را نديدم. يکي دو نامه هم برايم فرستاد ولي بعد از آ ن ديگر خبري از او نداشتم.

    نفهميدم زنم کي رفت، فقط از سکوت خانه فهميدم که ديگر نيست. نزديک ظهر بود که خبربستري شدن رحمت، صميمي ترين دوستم را در بيمارستاني آوردند. سکته کرده بود. اضطرابم با دلتنگي در آميخت. نشستم و زانوهايم را بغل کردم. آفتاب بازوان طلايي اش را تا ميانه اتاق کشيده بود و روي گلهاي قالي يله شده بود. روز زمستاني خوبي بود و همه چيز براي جشني که برپا ميشد مهيا. همسرم که از آرايشگاه برگشت من هنوزحمام هم نکرده بودم . فريادش بلندشد که : " پس چرا نشستي ، يه کم عجله کن ! ". من هنوز اين پا و آن پا مي کردم. اين جور وقتها بود که مي‌فهميدم خانه ام چقدر کوچک و تنگ است . با برداشتن پنج گام طول پذيرايي و ناهارخوري را طي مي کردم با پنج گام دوباره برميگشتم . از هر طرف به ديواري مي رسيدم. تنها پنجره خانه ، پنجره بزرگ پذيرايي بود که آن هم رو به ديوار زشت آجري و دودزدهً خانه همسايه باز مي شد. ياد پدربزرگ افتادم که چند ماه پيش تر مرده بود، درسنٌ نوددوسالگي. چهره مچاله وپژمرده اش در مقابل ام جان مي گرفت. سعي کردم او را در سنٌ بيست سالگي مجسٌم کنم، بازگشتي به هفتاد سال قبل. به سالهايي که من نبودم. دلم مي خواست بدانم آ ن زمان زندگي چگونه بوده وپدربزرگ جوانم در بيست سالگي چه احساسي داشته؟ چشمهايم را بستم تا بتوانم جواني را دريک قرن پيش در ذهن خود مجسم کنم ولي با اولين کپه خاکي که بر صورت بي رنگ پدربزرگ در ذهنم پاشيده شد، به خود آمدم. همسرم را ديدم که در مقابل آينهً ميزتوالتش با دقت چيزي را در چشم خود فرو مي کرد، يا دهانش را به حالت عجيب و غريب باز و بسته مي کرد وبر لبهايش رنگ مي ماليد.

    پيرمرد گفته بود : مدتها از صوقي خبر نداشتم. هر جا مراجعه کردم، بي نتيجه بود. اجازه ملاقات نمي دادند. تا اينکه يک روز خودشان تلفن کردند. نه، نمي توانستم بروم. رفتن قبول تمام شدن بود ومن نمي خواستم تمام شوم. اين بيشتر به خاطر ا و بود که به زودي زندگي جديدش را آغاز مي‌کرد. خبر ازدواج را براي اولين بار از خودش شنيدم. خوشحا ل شدم. حس کردم سبک مي شوم، انگار باري از دوشهاي خسته ام برداشته مي شد. گوشي تلفن در دستم بود که گفت : مهران، همه چيزتمام شد. پرسيده بودم: ولي چرا با اين عجله؟ جواب داد: خيال خيلي ها را بايد راحت مي‌کردم. باز هم تحقيرم مي کرد. من صدايم لرزيده بود: سيمين ... سعي کن حداقل تو... خوشبخت باشي. گوشي تلفن را گذاشته بودم و با خود گفته بودم: "مرا به دريا افکنيد..." .

    باز هم پدربزرگ را به ياد آوردم، با عمر طولاني اش وکارهاي بي شماري که بي شک انجام داده بود. ولي ما هيج نمي دانستيم. هيچکس نمي دانست براو چه گذشته، چه احساسهايي را تجربه کرده، چه شبهايي را به صبح رسانده يا چند بار از ته دل گريه کرده؟ او تمام شد بي آنکه براي ما گوشه اي از زندگي دروني خود را باقي گذارد وحالا من مي بايست بروم. رحمت سالها پيش به من گفت: تو فرق فيلم وزندگي را نمي فهمي. تنها اشکال تو همين است. ولي من هنوز از خودم مي‌پرسم چرا زندگي فيلم نيست؟ يک نفر بايد باشد که از زندگي ما صحنه به صحنه فيلم بردارد. گيرم با دوربيني متفاوت که نه به وقايع بلکه به ثبت حالات واحساسها به پردازد. حداقل يک نفر بايد باشد که هميشه وهمه جا ما را ببيند وبفهمد درآن لحظه چه غوغايي درون مان برپاست، مثل لحظه اي که يک نفر ميرود و ديگري تمام شده برجاي مي ماند. مثل دوستم رحمت که روي تخت بيمارستان خوابيده بود ومرگ را انتظار مي کشيد وزندگي اش مانند شير آبي که ناگهان با چرخش دستي بسته شود وسپس تا مدتها تک قطره هايي درون حوضچه، چکه چکه فرو افتد واز آن چيني محو بر سطح آب نشيند، اندک اندک محو مي شد. چرا يک نفر نبايد صوقي را ديده باشد، روز آخر که صبح زود بيدار کرده بودند، همان وقت که با چشم هاي سرخ وپف کرده پا به حياط گذاشته بود ولرزيده بود. حتما" در آن تاريک روشناي سحر صداي دريا و امواجش را هم شنيده بود و شايد هنگامي که چشم بند تيره اش را مي بستند، زير لب نا ليده بود: "مرا به دريا افکنيد... " .

    پيرمرد مي گفت: با عموي صوقي با هم رفتيم. دل اينکه تنها بروم، نداشتم. همين که وارد ساختمان شديم دو نفر به سمت ماآمدند. درشت هيکل بودند و ريش توپي پري داشتند. منتظرمان بودند. يک جعبه شيريني با چند متر پارچه چلوار سفيد که به دقت تا خورده بود به من دادند. آن که مسن‌تر بود و صورت گوشتالويي داشت با من دست داد. لبخند زد و گفت: پدر جان تبريک ميگويم. ما ديشب دامادتان بوديم. و بعد تکه مقواي کوچکي را که روي آن شماره‌اي نوشته بود به طرفم دراز کرد. دوربين تصوير بسته ونزديکي چهره پيرمرد که در مرز خنده وگريه مانده است، مي گيرد. دوربين به آرامي مي چرخد ودر ذهنم مهمانها را مي بينم که کف مي زنند. سيمين ميخندد و پيرمرد با جعبه اي شيريني در دست، در مرز خنده و گريه مانده است.

    پيرمرد خونسرد بود، مثل اينکه با خودش حرف مي زد.سالها از آن روز گذشته بود ولي اين ها مي بايست جايي ثبت ميشد تا ديگران بدانند برپيرمرد چه رفته است. يک نفر بايد پيرمرد شيريني بدست را فرداي عروس شدن تنها دخترش ديده باشد، هنگامي که به انگشتهاي زمخت پرمو و انگشتر عقيق مرد ريشو خيره بوده است. زنم با اخم نگاهم مي کرد. سَردعوا داشت. امّا بهانه فراهم شده بود. بايد به بيمارستان مي رفتم. به همسرم قول دادم که تا چند ساعت ديگر به او ملحق شوم ولي او نمي دانست که من نمي توانم بروم، چون هميشه خود را در مقابل دوربين حس کرده ام. اصلا" چرا زندگي نبايد فيلم باشد تا پدربزرگ آنقدر غريب نميرد؟ يک نفر بايد باشد تا بفهمد يا بداند چرا من به اين جشن نمي‌روم، تا آخرين قطره هاي زندگي رحمت را ببيند يا صوقي را در آن صبح سرد، وقتي که نسيم دريا موهاي طلايي اش را مي آشفت، ديده باشد. اگر هشت سال پيش کسي به من گفته دوستت دارم، يا گفته به تو محتاجم ومن دستهايش را نه در خيا ل خود که در واقعّيت فشرده ام، يک نفر بايد اين همه را شنيده باشد يا اشکهايش را ديده باشد وگرنه حتي من که به چشم ديده ام وبا دو گوش خود شنيده ام نيز به همه چيز شک خواهم کرد.

    ...کات.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •