ادامه بده. کارت عالیه
رمانت عالی داره پیش میره .....
منتظر ادامه ی اون هستیم ..........
داستان تا حدودی قابل پیش بینی نیست و این ما رو جذب کرده......
آمنه جون بیا دیگه.مردیم ما.چرا این قدر دیر به دیر تایپ میکنی؟
عزیزان من واقعا شرمنده شما شدم راستش یک کار دستمه باید این تموم شه بتونم تمرکز داشته باشم بعد از اون قول میدم یک روز در میون داستان رو بذارم
ما منتظرت میمونیم...
با ارامش به کارت برس......
سلام دوست عزیز من اون دوتارمان روکامل واین یکی روهم تاجایی که نوشتی خوندم بهت به خاطر استعدادت تبریک میگم امیدوارم هرروز موفق ترازدیروز باشی همشهری
اولین تشخیص دکتر ،پایین آمدن غیر طبیعی فشار خون ساشا بود.وقتی سرم تزریق شد،رافائل رو به تری کرد:”خب خدارو شکر چیزی نبوده می تونی بری ،من پیشش می مونم...”
حرفش تمام نشده آلیس رو به دکتر کرد:”اما ریتم قلبش خیلی خاصه... می ترسم مشکلی در قلبش باشه میشه یه معاینه بکنید؟”
دکتر لبخند زد:”آفرین آلیس!پیشرفت خوبی کردی!”
آلیس بسکه نگران ساشا بود ،برای اولین بار توجهی به تعریف دکتر نکرد.ملافه را از روی ساشا کنار زد و سینه لختش را نشانش داد:”می بینید؟..اینطور که معلومه جراحی قلب داشته”
دکتر سرتکان داد و گوشی را به گوشش زد.دقایقی هر پنج نفر به چهره دکتر خیره شدند.نگاه نگران دکتر گویای جدی بودن حقیقت بود.کترین تحمل نکرد و پرسید:”چی شده آقای دکتر؟”
دکتر گوشی را از گوشش درآورد:”حق با توست آلیس...اینطور که من استنباط کردم...پیوند قلب داشته!”
ناتالی با دلسوزی زمزمه کرد:”بیچاره توی این سن کم...”
دکتر حرفش را کامل کرد:”نه قلب طبیعی!قلبش باید مصنوعی باشه!”
عرق سردی بر پیشانی ها نشست!تری باناباوری به رافائل نگاه کرد.رافائل نفس تلخش را بیرون داد و کترین برای نشستن بدنبال صندلی چشم گرداند.دکتر هم به نوبه خود شوکه بود:”اما آخه اینو باید به من گزارش می دادند!چنین بیمارانی باید تحت نظر باشند باید برنامه خاص خوردن وخوابیدن داشته باشند!”
رافائل با تردید جلو رفت:”آیا خطر جدی براش وجود داره؟”
دکتر نگاه سختی به او انداخت:”البته!به هرکسی قلب مصنوعی پیوند زده نمیشه!کسانی که مرگشون صددرصد باشه چنین عمل خطرناکی رو به جون می خرند!”
آلیس لب باز کرد سوالی را که داشت دیوانه اش میکرد بپرسد که ناتالی پیشقدمی کرد و پرسید:”و بعد از عمل این درصد تا چه حد کم میشه؟”
دکتر از روی احتیاط نگاهی به ساشا انداخت و وقتی مطمئن شد بیهوش است به آهستگی گفت:”فوقش بیست یا سی درصد کم میشه نه بیشتر!”
اشک ناگهانی در چشمان آلیس پر شد.دکتر رو به کترین کرد:”تو باید پرستار تازه کار باشی؟”
کترین که براثر اتفاقات افتاده و چیزهایی که آنروز شنیده بود،گیج ومنگ بود پیش رفت ودست داد:”بله آقای دکتر!من کترین مورا هستم”
دکتر به خنده افتاد:”خوشوقت شدم...می خواستم بگم اگر غیر از شما و آلیس کاری ندارند فکر کنم بهتر باشه مریض رو تنها بذاریم تا در سکوت وآرامش استراحت کنه.”
رافائل وتری و ناتالی با عجله معذرت خواستند و اورژانس را ترک کردند.جلوی در ناتالی متوجه حال گرفته آندو شد وگفت:”می دونم برای شما حقیقت تلخی بود اما بنظرم بهتره این موضوع بین خودمون بمونه و به کسی نگید حتی خودش!چون اگر می خواست خودش می گفت...”
رافائل سرش را به علامت قبول تکان داد:”البته...متوجه هستیم چی دارید میگید.از تذکرتون متشکرم!”
ناتالی لبخند گرمی زد:”و بازم اگر کاری داشتید من در خدمتم!”
هر دو تشکر کردند و در حالی که به دور شدن ناتالی نگاه می کردند، تری زمزمه وار گفت:”تو امید داری هر نه نفر ما بتونه سالم از اینجا بیرون بره؟”
رافائل نفس عمیقش را با آه تلخی بیرون داد:”نه!”
***
با صدای تاق تاق در از جا بلند شد. یک عده جوان پشت در بودند:”از بروکلین خبری شد؟”
ونیز حس کرد اگر یک بار دیگر نامش را بشنود فریاد خواهد کشید اما به سختی خود را کنترل کرد وگفت:”نه هنوز!”
وقبل از آنکه چیز بیشتر بپرسند راه خود را باز کردواز پله ها به پایین روانه شد.تحمل ماندن در اتاق خالی را نداشت.بی اختیار می رفت ساشا را پیدا کند که در پای آخرین پله همان جوان نحیف را دید.بنجامین باور نمی کرد کسی متوجه او بشود چون ورقی از تابلو اعلانات کنده بود و وانمود می کرد قدم زنان می خواند در حالی که چهره دردکش وگریان خود را پشتش مخفی کرده بود وسعی می کرد هر چه سریعتر خود را به اتاق برساند واستراحت کند هرچند در ذهنش نگران جوزف بود اگر حال او را می دید حتما مشکوک میشد..پس کجا باید می رفت؟ اما ونیز راهش را بست:”هی!تو بروگمان هستی درسته؟”
بنجامین مجبور شد بایستد اما از ترس بعض گلو فقط سر تکان داد.ونیز با دیدن چهره خیس ورنگ پریده و چشمان خمار او ترسید:”حالت خوب نیست؟”
بنجامین باز هم سرتکان داد و به دروغ گفت:”بدجوری سرما خوردم!”
ونیز با نگرانی گفت:”کمک احتیاج داری؟”
بنجامین به سختی لبخند زد:”کافیه خودمو به اتاقم برسونم ..استراحت کنم زود درست میشم!”
ونیز بازوی اورا گرفت:”اوه اتاق شما طبقه چهارمه!بیا بریم اتاق ما!طبقه دومه!حالت خوب شد برمی گردی اتاقت!”
بنجامین کم مانده بود از خوشحالی او را بغل کند:”آه عالی میشه!ممنونم!”
ونیز هم بخاطر خارج شدن از تنهایی خوشحال شده بود ...وقتی به اتاق رسیدند،بنجامین خود را بر یکی از تخت ها انداخت و ونیز که با دیدن بدحالی او نگران تر شده بود گفت:”تو بمون من برم بینم برات قرصی چیزی می تونم بگیرم بیام؟!”
وقبل از آنکه بنجامین مخالفت کند از اتاق خارج شد.بنجامین قصد مخالفت نداشت.می خواست تنها بماند می خواست بگرید.به محض بسته شدن در بغضش ترکید اما به موقع یاد میکروفن ها افتاد صورتش را بر بالش فشرد وسعی کرد در دل بگرید.چقدر تلخ بود که حتی نمی توانست به راحتی بگرید.هنوز حس می کرد سوزن در بازویش مانده.یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیاید؟یعنی با همین یک سوزن معتاد شده بود؟اگر مقابل جوزف بدحال میشد چه؟اگر نیاز پیدا می کرد چه؟تا آن حد که برود وبه پای مایرن بیفتد؟اگر مجبور میشد همه چیز را لو بدهد؟چه بلایی سر جوزف می آمد؟دیگر نتوانست نفسش را حبس کند.بغضش بدتر وبلند تر ترکید وهای های شروع به گریستن کرد.
***
وقتی چشم گشود اولین چیزی که دید میله سرم بود با تعقیب میله متوجه بازویش شد و بعد آلیس که با روپوش سفیدش جلوی قفسه سرپا ایستاده بود و بر پرونده ای چیزی می نوشت و بناگه متوجه شد کجاست!با یک جهش از جا پرید.آلیس ترسید اما با دیدن بهوش آمدن او خوشحال شد:”سلام!”
ساشا بجای جواب دادن مثل دیوانه ها ملافه را از رویش کنار زد واز تخت پایین پرید.کترین که آنطرف بر صندلی نشسته بود و کتاب می خواند با این حرکت وحشتزده داد زد:”نه!سرم!”
ساشا متوجه شلنگ سرم شد که از آنطرف تخت به اینطرف کشیده شده بود و با خشونت از روی دستش کند.خون بر تخت پاشید وباعث جیغ کشیدن هر دو دختر شد!آلیس می دانست باز هم می خواست فرار کند پیش دوید:”نه شما باید تا تموم شدن سرمتون بخوابید!”
اما ساشا انگار که در اتاق گاز قرار دارد،به نفس زدن افتاد:”نه....من...باید برم...”
ومثل وحشی ها به سوی پرده پرید با کنار زدن در را دید وشروع به دویدن کرد.تا بجنبند خود رابیرون انداخت و دوان دوان دور شد...
سلام خوشحالم که این دفعه من نفراول بودم که رمانت رو خوندم
امیدوارم مشکلت حل شده باشه
Last edited by گل مریم; 01-11-2008 at 13:12.
***
تا بیرون از خوابگاه به هر کس می رسید می پرسید:”بنجامین رو ندیدی؟”
و چون جواب مثبتی نگرفت ،یکراست به دفتر رفت.در آنجا هم کسی بنجامین خبر نداشت در حقیقت کسی از صدا شدنش به دفتر هم مطلع نبود.شک جوزف عمیق تر شد.اینبار زد بیرون.جوانان برای کلاس عصر آماده می شدند.همه بیرون بودند و پیدا کردن بنجامین از میان آنها سخت تر شده بود.همچنان که می گشت در دل به خود فحش می داد.می دانست آوردن بنجامین اشتباه بزرگی بود.با اینکه از بچگی سعی کرده بود به او کمتر نزدیک شود تا محبت او را جلب نکند باز هم شکست خورده بود.اینرا هم می دانست هر کس جای بنجامین بود حتی خودش،با آن خلای عمیق وجدی و پر نشدنی زندگی اش، بیشتر وابسته میشد...چکار باید می کرد؟پر کردن آن خلا ها کار راحتی بود چون بنجامین بچه قانعی بود اما آیا اینکار درست بود؟لحضه ای ایستاد و به نزدیک ترین درخت تکیه زد.دردی در سینه حس میکرد.یا خلای خودش؟محال بود پر شوند ولی اگر با بنجامین پر میکرد؟یعنی مثل خانواده اش او را هم به مرگ سوق میداد؟مگر نه اینکه در حال حاضرهم اورا به سوی مرگ هل میداد؟نگاهش وحشیانه شد.باید اورا هر چه سریعتر پیدا میکرد و برای نجاتش از مرگ کاری میکرد!
بناگه جوانی از دور دستها فریاد کشان پدیدار شد:”یه جسد....اونجا...یه جسد هست....یکی رو کشتند!”
زانوهای جوزف شل شد وپای درخت نشست!همهمه ای افتاد وجوانان به سوی پسرک وجهتی که اشاره میکرد پراکنده ودوان شدند.جوزف به سینه چنگ زدو برای اولین بار اشک در چشمانش حلقه زد..نه خدایا بنجامین نباشه!اینو دیگه ازم نگیری؟صداهای نامفهمومی شنید....”اون پسره اس...بروکلین!”
نفس داغ جوزف با یک آه از گلو در آمد و قطره داغ تر اشک بر گیجگاهش غلطید”خدا ...ممنونم!”
ونیز در راه برگشت به اتاقش بود.در نیمه راه از گرفتن دارو منصرف شده بود.بهتر میدید بنجامین معاینه بشود بعد اگر دکتر نسخه ای نوشت بر طبق دستور پزشکی دارو بدهند چون می دانست شرایط نه نفرشان طوری بود که باید به هر اتفاق و حالی دقت می کردند!بناگه متوجه جوانان سالن شد که به سوی بیرون می دویدند.اهمیت نداد.دوست داشت هر چه سریعتر به اتاقش پیش بنجامین برسد.در حقیقت غیر از حس تنهایی ،تا حدودی نگرانش هم شده بود که یکی در حین رد شدن از کنارش بازوی او را گرفت:”داداشت رو پیدا کردند...”
ونیز با گیجی ایستادجوان ادامه داد:”میگند بدجوری صدمه دیده!”
ونیز با بیخیالی گفت:”می دونستم!نشد این پسر یه بار...”
جوان با خشونت گفت:”بیا بریم!”
وخواست دست اورا بگیرد که ونیز دستش را پس کشیدوجوان با تعجب نالید:”شاید مرده باشه!نگرانش نیستی؟”
بی اختیار لبخند تلخی بر لب ونیز درخشیدکه جوان را ترساند!”خدای من!تو دیگه کی هستی!!!!”
وبا نفرت به ونیز تنه زد و رفت.لبخند ونیز عمیق تر شدو با خود زمزمه کرد:”پس بالاخره به جزایش رسید!”
وبا آرامش عجب وناگهانی وظالمانه ای که بر دلش افتاده بود به راهش به سوی اتاق ادامه داد...
جوزف هم مثل بقیه از دیدن آن تکه های پاره وخون آلود یونیفرم که تن بی جانی را در برداشتند،
احساس تهوع کرد اما به آن دو جوان شجاعی که برای در آوردنش به دره مرگ سرازیر بودند،پیوست!بروکلین یکی از نه نفرشان بود!صدای گریه دخترها بقیه را بیشتر می ترساند.همه پراکنده شده سعی میکردند کاری بکنند.دستکم ده نفر با هم به بیمارستان هجوم برده بودند تا کمک بیاورند. یک عده به سالن مدیران پناه برده بودند کسی را صدا کنند.یک عده به خوابگاه ها پخش شده بودند تا بقیه را خبر دار کنند.اولین نفر که به بروکلین رسید سر بلند کرد وداد زد:”زنده اس!”
جوزف یک تشکر دیگر در دل کرد.ووقتی بالاخره پیشش رسید از دیدن زخمهای دردناک که تمام تن و صورت بروکلین را پوشانده بوددرد قلبش بیشتر شد.آن دونفر دیگر برای بند کردنش می خواستند دست به کار بشوند که جوزف مانع شد:”شاید خونریزی جدی داشته باشه اول بذارید کنترل کنیم!”
وخودش خم شد ویونیفرم پاره پاره شده را که با هر تماسش جر می خورد،کلا از تن خون آلودش در آوردند.خدارا شکر تمام زخم ها یا سطحی بود یا خونریزی جدی نداشت غیر از زخمی که پیشانی اش را شکافته بود.یکی از آندو جوان پیشنهاد داد از تکه های یونیفرورم خود بروکلین استفاده کنند اما جوزف ترسید بخاطر کثیف بودن ،میکروب جذب کند پس خودش قسمت پایین بلوز سفیدش را پاره کرد و دور سر بروکلین محکم بست.بروکلین ثانیه ای به هوش آمد چشمانش را باز کرد چهره زیبای جوزف را دید ودوباره بست.جوزف که نسبت به آن دو جوان بزرگتر و هیکلش قوی تر بود زانو زد وگفت:”شما دوتا اینو بیندازید پشت من ببرمش!”
جوانان با دودلی بروکلین را بلند کردند:”می تونی؟سنگین نیست..کثیفه ها!؟”
جوزف اعتنایی به سنگینی وسبکی و کثیفی تن بروکلین نداشت.باید هر چه سریعتر اورا به اورژانس می رساندند پس بدون معطلی بازوهای بورکلین را دور گردنش انداخت از دوطرف به زانوهایش چنگ انداخت و بلند شد.ناله ای از گلوی بروکلین خارج شدودرد قلب جوزف به اوج رسید بطوری که بی اختیار داد زد:” نمی ذارم بمیری!”
ودیوانه وار شروع به بالا رفتن از سربالایی دره کرد.
ونیز تا رسیدن به اتاقش این آرامش را با خود داشت اما به محض گشودن در،با اتاق خالی مواجه شد.بنجامین تخت را هم مرتب کرده بود ورفته بود.نمی خواست وارد اتاق شود.آن آرامش تلخ داشت جایش را به نگرانی شیرینی میداد.نه او نمی خواست این مزه را حس کند.با خشم فوت کرد و سعی کرد باز هم لبخند بزند!بروکلین باید مجازات میشد!وارد اتاق شد.انگار که وارد گور شده بود دیوارها فشارش دادند.نه بابا محال بود اتفاقی برای بروکلین بیفتد!او جان سخت بود....با این فکر به خشم آمد.چرا باید اصلا فکرش را می کرد؟در حقیقت این چیزی بود که او همیشه می خواست...نبود؟پس چرا اینقدر داغون شده بود؟داغون شده بود؟!سوزش پلکهایش را حس کرد.بله داغون شده بود!فکر مرگ بروکلین تا دیروز وحتی تا دقیقه قبل آرامش بخش وحتی شادی آور بود اما حالا که داشت به واقعیت می پیوست متوجه میشد نه تنها آرامش وشادی بخش نبود،وحشتناک و دردناک بود.به دیوار چنگ انداخت و خود را سرپا نگه داشت.به خود فحش داددیونه شدی پسر؟آره اگه ناراحت شدن به مرگ برادر ،به از دست دادن تنها کسی که داشت،دیونه شدن بود او باید دیوانه میشد...چه درد سختی بود خدایا!سر بلند کرد و بکل دوربین ومیکروفن ها رو فراموش کرد وداد زد:”خدایا منو ببخش!”
وبرگشت ودیوانه وار خود را بیرون انداخت.
wowwwwwwwwwwwww
عالیه شده تا الان چند فصل شده؟؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)