بنيامين!
اومدي راجع به همه داستانها نظر دادي الا سوسك من؟
بنيامين!
اومدي راجع به همه داستانها نظر دادي الا سوسك من؟
آخیش!!!!!سعید جون اومدم نظر بدم عزیز.بازم گل کاشتی ...خیلی داستان شیرین و رمانتیکی بود یعنی استفاده از
یک موجود کثیف به این زیبایی ایده خیلی بکر و جالبی بود.همه چیز خیلی منطقی پیش رفت گاهی خدا برای گرفتن دست گلی که به آب دادیم فرصتی این چنینی می ده و سوسک دیگه ای می فرسته ...انگار با اطلاع داشتن از این حقیقت نوشتی...من می دونی که به نگارش و طرز نوشتن و دستور و این حرفها اهمیت نمی دم برای من فقط یک
چیز در نوشته مهمه اونم داستان زیبایی داشته باشه برای همین فقط می تونم بگم عالی بود مثل همیشه...
بچه ها مي دونم اين داستان اشكال بزرگي داره و شايد هم چيزي رو به خواننده القا نكنه... چون الان من اين رو هول هولكي گذاشتم!
خواهشاً مشكلي اگر داره كه حتماً داره بگيد كه من بعدش بزارم تو وبلاگم، مرسي!
گربه سگ
آفتاب ديگر با زمين قهر كرده بود. آخرين اشعه هاي طلايي و سرخ فام بي رمقش را در آن دشت بزرگ، پرتو افشاني مي كرد؛ ديري نمانده بود كه غروب شود...
گوسفندها با بي رمقي، هرچند وقت يك بار بع بع مي كردند و ديگر علف نمي خوردند و نشخوار نمي كردند. بعضي از آنها، بي حال و خسته افتاده بودند روي زمين و چشمهايشان را بسته بودند.
مرد چوپان بدون ذره اي توجه به تاريكي هوا، زير درخت لميده و غرق در افكار خود بود. از دست دادن وفادارترين دوستش كافي بود تا او را تنهاتر از قبل در اين دنيا كند. سگش مرده بود و نمي توانست خود را سرزنش نكند؛ از قبل پي برده بود كه براي سگش جاني در بدن نمانده و مرگش بسيار نزديك است... دقيقاً به خاطر همين ترس از دست دادن او بود كه اجازه داد سگ وفادار گله اش با سگي جفت گيري كند... خود را مقصر مي دانست. آخر ديگر چطور مي توانست گرگها را از گله و گربه ها را از خود، براند؟ درست همين امروز بود كه جسد بي جان سگ را بين گوسفندان خوابيده در طويله پيدا كرد. سر سگ روي دو دستش كه بر زمين گذاشته بود، خم شده بود و با دهاني بسته كه زبانش از آن بيرون زده بود، چشمانش را براي هميشه بسته بود. همواره اين آرزو را در سر داشت كه آن سگ را در حال شير دادن توله هايش ببيند، اما وقتي او را به آن وضع ديده بود، مثل اين بود كه صداي توله سگي در گوشش پيچيده بود و بعد، صداي هق هق گريه هاي خودش...
با زوزه ي گرگ ها در كوهستان به خود آمد. انگار كه تنش خشك شد؛ تازه فهميد خيلي دير شده و جاي ماندن و درنگ نيست. قطره اشكي را كه تا گوشه ي لبش پايين آمده بود، پاك كرد و بقچه و چوب دستي اش را از پاي درخت برداشت و از هراس ماندن در اين دشت با گرگان گرسنه، خيلي سريع با چوب دستي گله را به سمت كلبه اش هدايت كرد.
تا كلبه راه زيادي نداشت، ولي وقتي به آنجا رسيد ديگر هوا تاريك تاريك شده بود. نيم نگاهي به كلبه انداخت و بعد گوسفندان را به داخل طويله هدايت كرد. در طويله را بست و به سوي كلبه به آرامي راه افتاد. بغض را در گلويش باز هم حس مي كرد و صداي توله سگي در گوشش مي پيچيد... او كه اينقدر احساساتي و خيالاتي نبود!
وقتي به پله هاي كلبه رسيد، مثل هميشه خواست از آن بالا برود. اما اين بار، مثل اين بود كه چيزي ناگهان به پايش چنگ انداخت. از شدت وحشت كم مانده بود كه سكته كند. چند قدم به عقب پريد و صداي پاره شدن پاچه شلوارش را به خوبي شنيد. به زير پله هاي كلبه، كه مانند يك پناهگاه مي ماند، خيره شد. دو نور سبز رنگ را در آنجا ديد كه برق مي زدند و به او خيره شده بودند. با غرش وحشتناكي كه آن گربه كرد، مرد ديگر معطل نكرد؛ سريع به سمت در طويله رفت.
از رعشه اي كه بر تمام اندامش مستولي شده بود، ديگر تعجب نمي كرد، چرا كه دليل آن را مي دانست. نقطه ضعف او همين بود و ديگر برايش سگي نبود كه ياريش كند. آن ناله هاي بلند گربه كه مدام تكرار مي شد، مرد را ياد خاطرات دردناك گذشته انداخت. كابوس وحشتناك بعد از آتش زدن آن بچه گربه... يك هفته محروم شدن از خوابي خوش... همين تجربه ي تلخ بچگي برايش كافي بود تا ديگر به سمت هيچ گربه اي نرود و از اين موجود متنفر شود. درست به خاطر همين بود به سراغ سگها رفت و همين مسئله و عقايد مذهبي اش، او را به چوپان بودن كشاند.
صداي زوزه گرگي را شنيد كه انگار از حوالي كلبه او بود. خواب به چشمانش مي آمد و خيلي خسته بود ولي باز هم از ميان چشمان نيمه باز به آن دو چشم اسرارآميز سبز رنگ زير پله ها نگاه مي كرد. خستگي ديگر داشت او را به زانو در مي آورد. در طويله را باز كرد و به داخل رفت. بعضي گوسفندها از خواب بيدار شدند و بع بع كردند. مرد، بي توجه به آنها، رون زمين خاكي مخلوط با علف و پشكل گوسفندان، نشست و به يكي از گوسفندان خوابيده لم داد. از ميان در كاملاً باز طويله، به كلبه زل زده بود و در اين انديشه بود كه شب را به هيچ طريقي نمي تواند در اين طويله سر كند! نااميدانه مشتي خاك از زمين برداشت و به سمت در كلبه با تمام توانش پرتاب كرد. ولي همه ي آن دانه هاي خاك در نيمه راه با وزش بادي شديد از مسير منحرف شدند و به سمت خودش آمدند. چشمانش را بست و دوباره باز كرد. مدام همين كار را تكرار مي كرد. خستگي و ترس بود كه او را به اين كار وامي داشت ولي انگار خستگي مي خواست بر او غلبه كند...
با زوزه ي بلند گرگ چشمانش را باز كرد. به بيرون نگاهي كرد و سه جفت چشم پرنور را ديد كه در زير نور ماه، پوزه و دندانهاي تيز آنها به خوبي معلوم بود. بي شك آنها گرگ بودند. گوسفندان همگي بلند شدند و از ترس بع بع كردند. مرد هم از جايش بلند شد. چاره اي جز غلبه بر ترس و مقابله نداشت، وگرنه همان چند گوسفند را هم از دست مي داد. از زمين سطل شير گوسفندان را برداشت و به آن چشمها خيره شد كه هر لحظه به او و گوسفندان نزديكتر مي شدند... گرگها ديگر داخل طويله بودند. چند تا گوسفند با زرنگي و به سرعت از طويله به بيرون فرار كردند... مرد چشمانش كاملاً باز بود ولي با اين حال نمي توانست به خوبي ببيند. با سطل به جلو رفت و آن را به سمت گرگها پرت كرد... سطل گير كرد به پوزه ي يكي از گرگها و محتويات آن به اطراف طويله و به خود مرد پاشيده شد. اين موجودات بي شك بدتر و خونخوارتر از گرگ بودند، انگار براي غارت همه چيز او آمده بودند! دو گرگ ديگر به سمت مرد حمله كردند و گاز گرفتن ساق پا كافي بود تا تن مرد در خاك بغلتد...
***
از دور صداي واق واق توله سگي مي آمد...
چشمانش را باز كرد؛ هوا كمي روشن شده بود. از در باز طويله به كلبه خيره شد. رد خون از طويله تا بيرون، روبروي كلبه رسيده بود و همانجا لاشه چند گوسفند روي زمين افتاده بود. گوسفندهاي زنده بيرون از طويله داشتند علف مي خوردند و بع بع مي كردند. كمي آن طرفتر، جسد گربه اي كه گردنش خوني شده بود، روي زمين افتاده بود. نگاه نگران مرد، توله سگي را دنبال مي كرد كه از زير پله هاي كلبه بيرون آمد و به سمت جسد آن گربه رفت. بيچاره با تلاشي بيهوده سعي داشت از پستان خشكيده آن گربه تغذيه كند. مرد دوباره صداي واق واقي شنيد، ولي اين بار خيلي نزديكتر به گوشهايش بود و قطعاً خيالات نبود. دو توله سگ در طويله بودند كه به بالاي سرش رفتند و از آنجا روي سينه اش... مي خواستند شير آغشته شده به خون بر لباسهايش را بمكند...
Last edited by dr.zuwiegen; 27-04-2008 at 22:22.
سبز قهوه ای سیاه جالب بود و خرس قطبی عین قبلی ها جذاب وجالب نبود ...
هر چند معمولا می گویند که به قسمت پر لیوان نگاه کنید ولی راستش این قسمت از جمله بالای بنیامین بد جوری من رو به فکر برد.
چون بد جوری دو پهلوه هستش :...... عین قبلی ها جذاب وجالب نبود ...
1- مثل قبلی ها که جذاب و جالب نبودند این هم همینطور
2- به اندازه قبلی ها جذاب و جالب نبود.
حالا بنیامین جان کدوم منظور شما بود؟
Last edited by hamidma; 27-04-2008 at 20:09.
حميد جان اون داستانت به اسم «آيينه ذهن» فكر نميكني به جاي واژه ي مقعر بايد محدب رو به كار مي بردي؟
مطمئني درسته؟چون تصوير شيء در آينه ي محدب،مجازي كوچكتر و مستقيم است نه در آينه مقعر!
نقل قول:
آيينه ذهن
او برای رها شدن از احساس بد چاقی، آیینه ذهنش را مقعر کرد و از زندگی لذت برد.
Last edited by M A R S H A L L; 27-04-2008 at 20:38.
ممنونم که تذکر دادید اگر تعریف شما از ایینه محدب درست باشد احتمالا من دیگه خیلی پیر شدم. هر چند همون موقعا هم از این مبحث فیزیک زیاد خوشم نمی اومد.حميد جان اون داستانت به اسم «آيينه ذهن» فكر نميكني به جاي واژه ي مقعر بايد محدب رو به كار مي بردي؟
مطمئني درسته؟چون تصوير شيء در آينه ي محدب،مجازي كوچكتر و مستقيم است نه در آينه مقعر!
به هر حال ممنونم مارشال جان که افتخار دادید و نظر دادید.
خواهش ميكنم دوست عزيز و متفكر.
اينم سرچ كردم براي اين كه مطمئن بشي:
منم خوشحال ميشم نظر شما رو در مورد "با بال شكسته" بدونم.کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
مويد باشي.
Last edited by M A R S H A L L; 27-04-2008 at 23:30.
حميد جون، ميشه منظورت رو از نزديك شدن به نويسندگي حرفه اي دقيقتر بگي؟!
والا ما عاميانه نمي نويسيم، ميگن دركش سخته... عاميانه مي نويسيم ضايع از آب در مياد...
.
.
.
يه بار ديگه از حميد و وسترن (بنيامين كه ديگه نيست!)، به خصوص آقا حميد مي خوام كه در مورد اين داستان آخري (گربه سگ) مستقيماً اظهار نظر كنن و ضعفش رو بگن... من خودم شخصاً فكر مي كنم كه سوژه بكري رو انتخاب كردم، ولي توصيفات نه چندان خوب و كوتاه بودنش، باعث تنزلش شده... حالا بايد ديد نظر شما عزيزان چيه...
سلام2- به اندازه قبلی ها جذاب و جالب نبود.
این گزینه مورد نظره ...
حمید جان سر به سر من میذاری ها ...
سعید جان من یا از کافی نت میام یا مدرسه ... کهالبته الان خونه ام ... سیو کردم میخومنم نظر میدم وقتی ان شدم ...
در ضمن من هستم همیشه هر چند روز یکبار میام ... چند تا هم می نویسم میذارم اگه خدا بخواد ...
بنيامين جون خوشحالم كردي كه برگشتي!!!
راستي شرمنده بابت وبلاگ، چون زدم درب و داغونش كردم!!! (منظورم اينه كه تغييرات زيادي توش دادم)
اگه هرچه سريعتر نظر بدي راجع به داستانام كه خيلي خوشحال مي شم!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)