یک اتاق میخواهم
بی تخت
با هزار پنجره رو به آسمان
طبقهی آخر یک هتل بیستاره
سهم من رویاست
برای صبحانه بیدارم نکنید
رزروش میکنم
با ده ترانه
به یاد کسی که هرگز نیامد
یک اتاق میخواهم
بی تخت
با هزار پنجره رو به آسمان
طبقهی آخر یک هتل بیستاره
سهم من رویاست
برای صبحانه بیدارم نکنید
رزروش میکنم
با ده ترانه
به یاد کسی که هرگز نیامد
دل عالمي بسوزي چو عذار بر فروزي
تو از اين چه سود داري كه نمي كني مدارا
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
چه قيامتست جانا كه به عاشقان نمودي
دل و جان فداي رويت بنما عذار ما را
بخدا كه جرعه اي ده تو به حافظ سحر خيز
كه دعاي صبحگاهي اثري كند شما را
آفريقاي موهايم را
به سپيدي کشيشهاي خوشبختي
بخشيده ام
اما آنان به نفرت
از سرزمين حاصلخيز عشق من
طلاونقره ميخواستند
وعاجهاي فيل
لاف زدم ز جام او گام زدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم نه من منم
من هیچام
هيچ وقت چيزی نخواهم شد
نمیتوانم بخواهم چيزی باشم
با اینهمه، همهی رویاهای جهان در مناست.
پنجرههای اتاقام
اتاق ِ يکی از ميليونها نفریاست در جهان که هیچ کس چیزی از او نمیداند
(و اگر هم بدانند، چه چیزی را میدانند؟)
در عمق دريا هرگز يك قطره پيدا نيست...
پايان عشق ما..پايان دنيا نيست....
مثل زلاا آب..من باورت كردم..
ميناي يكرنگي در ساغرت كردم.
سلطان قلب خود,تاج سرت كردم.
درچشم دل تا خود,پيغمبرت كردم...![]()
(يكي از قشنگترين و پرمعني ترين شعرهايي كه توي عمرم شنيدم...از اسطوره صدا,معين)
يا حق.....![]()
می دهد یا نه ، کمربندت ، جهان
در ته بارش کمر گم می کنی
رستم ! از راه سمنگان بازگرد
رخش می یابی ، پسر گم می کنی
ای پرستو ، جان فدایی چون تو نیست
با خیال لانه پر گم می کنی
یاد سال های ناسروده که می افتم
هم بازی کودکی هایم تیله هایش را
کنار آواز پروانه ها می یند
و با کتشی هایش
ایوان شمعدانی ها را فرش می کند
حالا فکر می کنم
چند سال از تیله ها بزرگتر شده ام ؟
چند سال از کاشی ها ؟
سکوتی که از اردیبهشت کودکی ها
تا امروز صبوری کرده می شکند
سکوتی سبز ، همرنگ تیله ها
امروز دستم را گرفتی
و تمام دنیای من کف دستهای تو جا ماند
این بار که دیدمت همراه دست هایت
یک تیله ی کوچک سبز برایم بیاور
باور کن هنوز آن قدر کودکم
که تمام دنیایم در همان تیله ی سبز خلاصه می شود
آه ... ستاره ی سبز من
صدای ساز می اید
عنکبوتی دارم
که گاهی تار می زند
می خواهم او را نشانت دهم
هم اتاقی من عنکبوت سبزی است
که آواز پروانه ها و لبخند سنجاقک ها را شکار می کند
نمی دانی چه لذتی دارد
گهواره و گریه و خواب
آخر این فصل دوباره زاده می شوم
با یک ستاره ی سبز در قلبم
و تیله ای سبز در دستم
...
موسیقی از ذهنم به سمت تو زمزمه می کند
قلبم به تمام وجودم رخنه کرده
از نوسان احساس درونم زلزله ای بپا خواسته
به من نزدیک شده ای
به مرز مرگ رسیده ام از تقلای درونم می گریزم
باز هم به تو حسودی می کنم
به اشتباه پا به دنیا گذاشتیم
به اشتباه زیستیم
و
یقینا به اشتباه خواهیم مرد
کسی یافت می شود
این سیر را نه به اشتباه بل به حقیقت پیموده باشد؟
مادران و پدرانی از قبل تعیین شده
شناسنامه هایی از قبل آماده شده
زندگی دیکته واری که از قبل به خوبی دیکته شده
چه کسی جرات عصیان دارد؟
من؟
تو؟
و
یا اویی که هنوز به دنیا نیامده؟
اصلا" عصیان چه معنایی می دهد،
وقتی عصیان هم به تو دیکته شده باشد؟
این چرخ بنایش به اشتباه گذاشته شده
و
گرداننده
ایا او هم در تصادم اشتباهی " بود" شده؟
ایا کسی یافت می شود که به اشتباه هم شده،
سرنخ این کلاف سر در گم را به دست آورد؟
و از کجا معلوم معمایی در کار است؟
شاید اشتباه ما در اینجاست
شاید ما همه چیز را به اشتباه
اشتباه می بینیم
شاید حقیقت همزاد اشتباه است!
و یا چیزی نیست
جز سیل زنجیره وار اشتباهات تکرار شده!
ایا کسی یافت می شود عکس این را به اثبات رساند؟
آری
به اشتباه به دنیا خواهیم آمد
به اشتباه خواهیم زیست
و
به اشتباه این فانی را ترک خواهیم کرد
بی آن که کسی یافت شود
دست توقف بر این چرخ زند!...
...
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)