فریاد گل را بو می کشم !
و با خونابه های نوک انگشتم
از سوزش کرشمه های خار
لبان سیاهت را سرخ ،
و آه نگاهم را به تو هدیه می کنم ...!
لبانت را ببند
برای گفتن دیر شده !
گوشهایت را بگیر
حقیقت زیاد تلخ است !
چشمانت را نبند ...
رفتنم را ببین ...!
فریاد گل را بو می کشم !
و با خونابه های نوک انگشتم
از سوزش کرشمه های خار
لبان سیاهت را سرخ ،
و آه نگاهم را به تو هدیه می کنم ...!
لبانت را ببند
برای گفتن دیر شده !
گوشهایت را بگیر
حقیقت زیاد تلخ است !
چشمانت را نبند ...
رفتنم را ببین ...!
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو
دزدی بوسه عجب دزدی پر منفعتی است
که اگر باز ستانند دو چندان گردد
از پریدنهای رنگ و از طپیدنهای دل
عاشق بیچاره هر جا هست رسوا می شود
صائب تبریزی
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فریاد
در پیش نگاه تو زبانم بسته است
آنچه نامش را عشق گذاشتم
هوسی است زود گذر
شهوتی است بی پایان
آنکه او را معشوق خواندم
صیادی است بی رحم
شکارچی است بی رحم
من در این قصای خانه جهان محکومم
تا پروانه ای باشم در حسرت نور شمع
من در این زندان تنهایی اسیرم
تا عاشقی باشم در پی معشوقی مرده
دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است
گفتم دل را به پند درمان کنمش
جان را به کمند سر به فرمان کنمش
این شعله چگونه از دلم سر نکشد
وین شوق چگونه از تو پنهان کنمش
خونم به گردنت اگر از من جدا شوی
زیرا دلیل روشن فردای من تویی
امشب هوای کوه و بیابان به سر زده است
دست مرا بگیر که مجنون من تویی
گاهي
لبخندي
تنهايي را معني ميكند
و حرفي
فردا را
تو ميداني
كه صداها
ما را معني ميكنند
يادمان باشد
كه عاشق
بميريم ...
ای چشم ز گریه سرخ خواب از تو گریخت
ای جان به لب آمده از تو گریخت
با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت
با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)