حالا راست ميگي ها....اينم ميشه...شرمنده!نوشته شده توسط magmagf
روز و روزگاي بود...زمستوني و بهاري بود
رفيقا تو شهر زياد بودن...همگي به فكر يار بودن.
يهويي بهار خزون شد..عاشقي ها تموم شد..
زندگي بي ثبات شد..آدم مثل رباط شد .....
يا حق....
حالا راست ميگي ها....اينم ميشه...شرمنده!نوشته شده توسط magmagf
روز و روزگاي بود...زمستوني و بهاري بود
رفيقا تو شهر زياد بودن...همگي به فكر يار بودن.
يهويي بهار خزون شد..عاشقي ها تموم شد..
زندگي بي ثبات شد..آدم مثل رباط شد .....
يا حق....
دل عاشق به پیغامی بسازد
خمار آلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافی است
ریاضت کش به بادامی بسازد
...
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست
آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا
ده روزهء عمر اینهمه افسانه ندارد
دل می رود ز دستم ، صاحب دلان خدا را...
دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا...
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ای مرغ سحرعشق زپروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و اوازنیامد
این مدعیان درطلبش بی خبرانند
کانرا که خبرشدخبری باز نیامد
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
ای برتر ازخیال وقیاس و گمان و وهم
وزهرچه گفته اندوشنیدیم وخوانده ایم
مجلس تمام گشت به اخررسید عمر
ماهمچنان دراول وصف تو مانده ایم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
من درس خواندهام، عشق ورزيدهام، زندگی کردهام، حتی ايمان داشتهام،
و امروز به حال هر گدایی افسوس میخورم که چرا من او نیستم
به لباسهای مندرس، زخمها و دروغهای هر یک نگاه میکنم
و پيش خود فکر میکنم:
شايد هرگز درس، عشق، زندگی، هرگز ايمان نداشتهای ،
(چرا که میتوان همهی این کارها را کرد بی آنکه هیچ کدام به سرانجام برسد.)
شايد فقط بودهای، چون دمِ ِ بريدهی مارمولكی كه پيچ و تاب میخورد
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)