حماقت محض است
توهين به شعور من و توست
به لحظه هايي كه بودند
هرچند ديگر هرگز نخواهند بود
و من
با نبودنت زندگي خواهم كرد
سالها و سالها
تا مرگ
و پس از مرگ
و نميخرم پستي شاد زيستن را
به قيمت حقير از ياد بردنت
به ارزاني ذلت فراموشي!
حماقت محض است
توهين به شعور من و توست
به لحظه هايي كه بودند
هرچند ديگر هرگز نخواهند بود
و من
با نبودنت زندگي خواهم كرد
سالها و سالها
تا مرگ
و پس از مرگ
و نميخرم پستي شاد زيستن را
به قيمت حقير از ياد بردنت
به ارزاني ذلت فراموشي!
آنقدر باورت دارم
که وقتی می گویی باران ...
خیس می شوم!!!
شکستن مگر چه چیز عجیبی ست؟
شکستن یک فعل است فقط!
که در تمام درد های دنیا ضرب میشود!
قلبم لرزه خیز ترین
شهر دنیا می شود
وقتی که چشمانت
را بر آن می اندازی...
می آیی
ساعت زنگ می زند
می روی
دلم…
حسرتمستي و ديوانگي آسان ندادندي به كس
هستيش را سوختند و عقل بردند از كفش(kafash)
جام مي از كف نهاد و پر كشيد از اين ديار
رفت آنجا كس نمي پرسد از او كو دين و عقل
بگذر از اين حال كاين هم بگذرد
برگشا بند قبا تا روح بتوان (betvan) پر كشد
از ديار خوبرويان آه ماند و حسرتي
حافظا فرياد كو آن خوبرويان حرم
چشم بگشا و ببين آمد خزان عمر تو
هان نشسته برف و سرما و بر دل و بر قلب تو
رفت و با خود برد مهر از دل برون اما كجا ؟
مهر نه دل برد با خود بي خبر تا ناكجا
سیب کدام است ؟
بهشت کجاست ؟!
من آواره ی نگاه تو شدم ...!
معلق شدم در هوا
می دانستم روزی مرتاض می شوم
ممنونم چوبه دار
آســمان نیــستم
کــه هــر پـــرنده
سـهمی از مــن
باشد
مــن
آن پــرنده ام
که ســهم آسمانش را
از چــشمان "تــو "
میخواهد.
آفتابی
در دلم می درخشد
و آهنه آتاب عشق را
حاشيه می زنم
از آن سوی مرگ باز می گردم
با سبدی از خوابهای سيب آلود
آمده ام به آنارِ نهرِ لحظه های آبی رنگ
تا بشويم اين
سيب های خواب آلود
عبور می آنم
از دالان های پوشيده به برگ
بس نكته ها برای گفتن و
لب خاموش
درختان خيس پائيزی
عريان اند
هوای عصر طراوتی يافته از باران
غمی نيست
تا نگاه تو هست
ای بهارٍ در راه!
من خرسندم
به اندوه عشق
ای هم سايه نسيم!
تو دور می شوی
دور
می مانی اما
هميشه در حضور
« هر خلوتی آآنده از توست »
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)