چو ماه از كام ظلمتها دميدي
جهاني عشق در من آفريدي
دريغا با غروب نابهنگام
مرا در كام ظلمتها كشيدي ....
![]()
چو ماه از كام ظلمتها دميدي
جهاني عشق در من آفريدي
دريغا با غروب نابهنگام
مرا در كام ظلمتها كشيدي ....
![]()
رازقي پرپر شد باغ در چله نشست
تو به خاك افتادي كمر عشق شكست
ما نشستيم و تماشا كرديم
دلم ميخواد گريه كنم براي قتل عام گـل
براي مرگ رازقي دلم ميخواد گريه كنم
براي نابودي عشق واسه زوال عاشقي
وقتي كه قلبها و گـلها شكسته و پرپر شدن
وقتي كه باغچههاي عشق سوختن و خاكستر شدن
من و تو از گـل كاغذي باغچهاي داشتيم توي خواب
با خشتهاي مقوايي خونه مي ساختيم روي آب
وقتي كه ما تو جشن شب ستاره بارون مي شديم
وقتي كه پشت سنگر سايهها پنهون مي شديم
از نوك بال كفترها خون پريدن مي چكيد
صداي بيداري عشق رو خواب شب خط مي كشيد
دلم مي خواد گريه كنم براي قتل عام گـل
براي مرگ رازقي دلم مي خواد گريه كنم
براي نابودي عشق واسه زوال عاشقي
از پشت ديوارهاي شهر انگار صداي پا مياد
آوازخون در به در انگار يه هم صدا ميخواد
ابر سياه رفتنيه خورشيد دوباره در مياد
دوباره باغچه گـل ميده از عاشق ها خبر مياد
دلم مي خواد گريه كنم براي قتل عام گل
براي مرگ رازقي دلم مي خواد گريه كنم
براي نابودي عشق واسه زوال عاشقی
همچنان باران مي بارد
همچنان اشک از چشم من
کوچه ها هنوز خلوت و بي رهگذر
و نگاهم خيره به پيچ کوچه
خانه تاريک و تار
عصري حزن انگيز
غروبي سرخ و پر اشک
سرمازده و سياه پوش تمام بي کسي هايم
بي رمق
باران مي بارد
دل پر از تنهايي ست
تـا چند زنـم به روی دریاها خشت
بـیزار شـدم ز بت پرستان کنشت
هر رهگذري نامم كرده است ...
عده اي ديوانه ام دانند ...
عده اي الافم خوانند ...
بگذار خوش باشن ، هيچ نمي گويم ...
آخر آنان نمي دانند اين كهنه راز من
آه باز شب آمد ...
شب آن كهنه آشناي من ...
آنكه مرا مجالي است از حرف مردم ...
اين تنها شاهد راز و نياز من
خشم مي گيرد تنم از حرفشان ...
لایق خشمم كاغذي و سازي ...
كاغذم پاره شد ...
خسته ام از اين زمونه
خسته از دنياي نامرد
خسته از بازي هر روز
خسته از حرفهاي پردرد
خسته از شعر نگفته
يك بغل حرف تو سينه
حرفامو هميشه خوردم
انگاري قسمت همينه
خسته از آوازوفرياد
حسرت زخمه رو گيتار
خسته از سوختن و ساختن
مثل پروانه پي شمع
چون غريبه گنگ و ساكت
تنها موندن توي يك جمع
خسته از گريه ي هر شب
گريه هايي بي سرانجام
بغضي سنگين توي سينه
هق هقي ساكت و آرام
چو شبروان سرآسیمه ، گرد خانه مگرد
تو خود بهانه ی خویشی پی بهانه مگرد
تو نور دیده ی مایی به جای خویش در ای
چنین چو مردم بیگانه گرد خانه مگرد
تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش
برون در منشین و بر آستانه مگرد
زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست
تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد
چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم
کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد
بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست
تو در هوای رهایی درین میانه مگرد
کمند مهر نکردی ز گیسوان بلند
دگر به گرد سر من چو تازیانه مگرد
تو شعر گمشده ی سایه ای ، شناختمت
به سایه روشن مهتاب خامشانه مگرد
ه ا سایه
کاش دلتنگی نیز نام ِ کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی:
نام ِ کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی ،
همچون مرگ
که نام ِ کوچک ِ زندگی ست...
![]()
لبم محکوم شد به ساده بودن
غرورم محکوم شد به خونسرد بودن
احساسم محکوم شد به کم حرف بودن
دلم محکوم شد به گوشه گیر بودن
چشمانم محکوم شد به مهربان بودن
دستهایم محکوم شد به سرد بودن
پاهایم محکوم شد به تنها رفتن
آرزوهایم محکوم شد به محال بودن
وجودم محکوم شد به تنها بودن
عشقم محکوم شد به محبوس بودن
و اما امروز تو عشق من محکوم میشوی به خاطر اسیر بودن
و من باز هم مثل همیشه خودم رو محکوم میکنم به عاشق
بودن
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
سهراب
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)